شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا
قلم پرنده
یک روز صبح پائیزی ، وقتی از خواب بیدار شدم ، مینا را دیدم که با رنگ و رویی پریده و غمگین گوشه ای نشسته و آهسته اشک می ریزد .
آرام صدایش کردم ؛ مینا جان ، مینا ! من هستم مداد تو ، نمی خواهی نقاشی بکشی ؟ نمی خواهی مشق بنویسی ؟ مینا سرش را بالا گرفت و گفت : «نه ! حوصلهٔ نقاشی ندارم . آقای همسایه کبوتر مهربانی را که هر روز روی دیوار حیاط می نشست ، توی قفس زندانی کرده است ، این کبوتر دور روز است که چیزی نخورده و حرکتی نکرده ، تنها در گوشه ای از قفس می نشیند و غصه می خورد !»
با شنیدن این حرفها ، من هم غصه دار شدم . گوشه ای نشستم تا فکرهایم را روی هم بگذارم و چاره ای پیدا کنم ، هر چه فکر می کردم نتیجه ای نمی گرفتم تا اینکه از روی خستگی و ناراحتی خوابم بُرد .
در خواب دیدم که تبدیل به یک مداد جادویی شده ام و هر چه را اراده می کنم بدست می آورم .
دیدم که آرزو کردم یک سوهان داشته باشم تا با آن میلهٔ قفس را ببرم و کبوتر را نجات بدهم .
ولی به محض اینکه به میلهٔ قفس نزدیک شدم : آقای همسایه رسید و مرا گره زد و پرت کرد توی خیابان !
بدنم خیلی درد می کرد ، با هر زحمتی بود ، گره ام را باز کردم و به راه افتادم . تصمیم گرفتم ، یک موشی بکشم که قفل قفس را بجود و کبوتر را نجات بدهد ، ولی درست همان لحظه ای که موش در حال جویدن قفل بود ، گربهٔ همسایه پرید دهانش را باز کرد و او را درسته بلعید .
در خواب خیلی غمگین بودم نمی دانستم که چه کاری می توانم انجام بدهم ؛ ناگهان فکری به ذهنم رسید ، چشمهایم را بستم و آرزو کردم که تبدیل به یک مداد پرنده بشوم .
این آرزو فقط چند ثانیه طول کشید ، لحظه ای بعد من یک مداد پرنده بودم که قفس کبوتر را با خودم به طرف خانهٔ مینا حمل می کردم ، ناگهان یک نفر با تفنگ بای بالم را هدف گرفت و نتوانستم خودم را کنترل کنم ، با شدت به زمین خوردم و قفس از دستم رها شد و دوباره به خانهٔ همسایه افتاد .
در این لحظه بود که خودم را ، بین زمین و آسمان معلّق دیدم و کم مانده بود که به زمین پرتاب شوم ، ناگهان از خواب پریدم و دیدم که کلی اشک ریخته ام .
اطرافم را به سرعت نگاه کردم ، دیدم مینا با لبخندی کنار من ایستاده ، کبوتر را توی دستش گرفته و ناز می کرد !
راحت شده بودم ، آه بلندی کشیدم و یکبار دیگر چشمهایش را باز و بسته کردم ، بله مثل اینکه حقیقت بود ، من دیگر خواب نمی دیدم !
آقای همسایه در اثر خواهشهای مینا و شنیدن صحبت هایش ، از کار خود ، پشیمان شده بود و کبوتر را آزاد کرده بود ، پایان خوشی بود ، دست کم برای یکبار هم که شده پرواز کرده بودم اگر چه خواب بودم !!
منبع : نونهال
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
حجاب دولت چین ایران رئیس جمهور پاکستان رئیسی گشت ارشاد دولت سیزدهم کارگران رهبر انقلاب سریلانکا
کنکور سیل سردار رادان تهران قم سازمان سنجش فضای مجازی اصفهان سلامت شهرداری تهران پلیس زنان
خودرو دلار واردات خودرو قیمت خودرو آفریقا تورم قیمت دلار قیمت طلا بازار خودرو سایپا ایران خودرو ارز
پایتخت سریال پایتخت خانواده تلویزیون موسیقی ترانه علیدوستی فیلم سریال سینمای ایران مهران مدیری کتاب
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
فلسطین غزه اسرائیل رژیم صهیونیستی آمریکا جنگ غزه روسیه حماس طالبان اوکراین ایالات متحده آمریکا ترکیه
پرسپولیس فوتبال آلومینیوم اراک جام حذفی استقلال فوتسال بازی بارسلونا تراکتور باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال لیگ برتر انگلیس
همراه اول ناسا الماس تسلا فیلترینگ سامسونگ
دندانپزشکی مالاریا آلزایمر پیری کاهش وزن سلامت روان زوال عقل