سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

معجون و گوسفند قربانی


معجون و گوسفند قربانی
من همیشه دنبال وِِِرد و چراغ جادو و غول چراغ و این چیزها هستم .
یک روز آرزو می کنم یک خرس بزرگ باشم که مثل آدمها حرف می زند و به مدرسه میرود .
یک روز آرزو می کنم که مداد من جادویی شود و بدون اینکه من زحمتی بکشم ، یک نقاشی زیبا بکشد !
روز دیگر آرزو می کنم ، یک درخت انار داشته باشم که هر چهار فصل میوه بدهد !
خلاصه آخرین بار آرزو کرده بودم که یک کیمیاگر و دانشمند بشوم !
همینطور که داشتم فکر می کردم ، ناگهان دیدم داخل یک آزمایشگاه بزرگ هستم که توی آن پُر است از وسایل های آزمایشگاهی . بعد من با آزمایشهای عجیب و غریب خودم ، گربه را تبدیل به یک پرندهٔ‌زیبا کردم . با ماکارونی ، ماری اختراع کردم و با معجونی که درست کرده بودم در عرض چند دقیقه تمام درسهای مدرسه را حفظ شدم .
بعد هم تصمیم گرفتم ؛ دوستم ملینا را تبدیل به یک گوسفند کنم .
معجونی درست کردم و ماجرا را برایش گفتم و او هم خیلی خوشحال شد و قبول کرد .
هنوز ، بیشتر از یک قاشق از معجون را نخورده بود ، که یکدفعه تبدیل به گوسفند سفید پشمالو می شد !
از اینکه می دیدم ، آزمایش من دارد ، نتیجه می دهد ، خیلی خوشحال بودم ، مادر و پدرم ، به سر و صورتشان می زدند و می گفتند : بچهٔ مردم را به چه روزی انداختی ! بچه جان ، آخر با این آرزوهای عجیبت ما را به دردسر انداختی !
آرام سرم را پائین انداخته بودم ، زمزمه می کردم ؛ من فقی می خواستم معجونم را امتحان کنم ، من که قصد بدی نداشتم !
یکدفعه صدای در بلند شد ، مادرم گفت : خدا مرگم بدهد ، مادر ملینا آمده دنبال دخترش ، حالا چه خاکی به سرم کنم ؟
من همینطور اشک می ریختم ، یکدفعه چشم باز کردم و دیدم ، همسایه دارد تند تند در را می زند و می گوید : « گوسفند را آوردم سریعتر آماده اش کنید ، کم کم حاج آقا هم از راه می رسد !»
بله ، درست است ،‌ من همهٔ آنها را خواب دیده بودم . امروز قرار بود آقاجو از مکه بیاید و گوسفند قربانی هم ، برای همین بود ، از بس ، بفکر گوسفند قربانی بودم ، این خواب را دیدم !
منبع : نونهال


همچنین مشاهده کنید