جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

لا‌ک‌پشت پیر و دانا


لا‌ک‌پشت پیر و دانا
درگوشه یکی از این جنگل های پهناور و سرسبز لا‌ک‌پشت پیر و دانایی بود که مدام از سرزمینی به سرزمین دیگر سفر می کرد. لاک‌پشت دانا که مسافرت به دوردست ها را بسیار دوست داشت، همیشه به سرزمین های مختلفی سفر می کرد اما همیشه تنها بود. یک روز که در حال سفر بود به جنگلی رسید که بسیار آرام و بی سر و صدا بود، بر خلا‌ف جنگل‌های دیگر که همیشه پر از هیاهوی حیوانات است، سکوت همه جای جنگل را فرا گرفته بود. لا‌ک پشت که بسیار تعجب کرده بود، تصمیم گرفت کمی آنجا استراحت کند شاید کسی را ببیند و از او بپرسد که چرا این اندازه سکوت همه جای جنگل را فرا گرفته است.لاک پشت که زیر سایه درختی در حال استراحت بود و کم‌کم داشت خوابش می برد صدایی شنید، یک نفر با خودش حرف می زد. اوبا خود می‌گفت: من می‌روم، برای همیشه از اینجا می روم. لاک‌پشت با دقت نگاه کرد، سنجاب خاکستری را دید.
لا‌ک‌پشت گفت: کجا داری می روی، سنجاب عزیز؟سنجاب اطرافش را نگاه کرد،ولی اهمیتی نداد و دوباره به راه خود در حالی که مدام زیر لب <غرغر> می کرد، ادامه داد. لا‌ک‌پشت با این حال سماجت کرد و دوباره گفت: ما می‌توانیم دوستان خوبی برای یکدیگر باشیم. سنجاب گفت: تو دیگر کی هستی؟ من تا به حال تو را این اطراف ندیده بودم.لا‌ک‌پشت گفت: من هم مثل بقیه حیوانات این جنگل از دوستان تو هستم. سنجاب خانم با تعجب گفت: اگرتو از حیوانات این جنگل هستی چطور نمی دانی که مشکل من و تو در این جنگل که خانه ماست و همه ما به یک اندازه حق داریـم از نـعـمـت‌هـای آن اسـتـفـــــاده کـنـیـم، چـیـسـت! لاک‌پشت پیر گفــــت: من زمان زیادی نیست که به جنگل شما آمده‌ام و چون به جنگل‌های مختلفی سفر می‌کنم، همه حیوانات جنگل‌های دنیا را دوستان خودم می‌دانم و حالا‌ هم می‌خواهم به دوست خوبم سنجاب کمک کنم. سنجاب گفت: تو که این اندازه پیر و ناتوان هستی و به سختی می‌توانی راه بروی چطور می‌توانی با من دوست باشی و به من کمک کنی، من حوصله دوست شدن با کسی مثل تو را ندارم. اما لاک‌پشت دست بردار نبود و به سنجاب گفت، بگو ببینم چرا می‌خواهی از اینجا بروی. سنجاب گفت: چه فایده دارد، تو که نمی‌توانی به من کمک کنی.
لاک‌پشت کمی ناراحت شد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد به همین خاطر ادامه داد و گفت: دوست خوبم به جثه ناتوان من نگاه نکن من دانایی و درایت بسیاری دارم. سنجاب که دلش می‌خواست همه حرف‌های دلش را برای کسی بگوید دیگر بی معطلی گفت: برای من و حیوانات این جنگل مشکلی به وجود آمده که هیچ کس نتوانسته است آن را حل کند به همین خاطر می‌خواهم برخلاف میلم این جنگل را که بسیار دوست دارم ترک کنم. لاک‌پشت گفت: دوست خوبم تو اگر مشکلی داری باید سعی کنی مشکلت را حل کنی نه اینکه از آن فرار کنی، حالا‌ مشکلت را بگو تا با همفکری یکدیگر آن راحل کنیم. سنجاب گفت: در همین نزدیکی گرگ بدجنسی زندگی می‌کند که حیوانات ضعیف جنگل را بسیار آزار و اذیت می کند آذوقه‌ها و خوراکی های ما را که به زحمت جمع آوری می‌کنیم از ما می گیرد، حتی حیوانات ضعیف و ناتوان را شکار می کند. همه حیوانات از ترس گرگ بدجنس از خانه هایشان بیرون نمیآیند و این جنگل دیگر مثل گذشته پرشور و شاد نیست، ترس وجود تمام حیوانات را در برگرفته است. همه حیوانات به سختی و با احـتـیاط از خـانـه هـایـشان بـــــرای یـــــافـــتـــــن آذوقــــه بیرون مـی آیـنـد کـه مـبـادا گرفتار گـرگ بـدجنس شوند. هـر کــــســی بــه نــــــوعـــــیاز دسـت ایـن گـرگ گـرفتار اسـت.لا‌ک‌پـشـت دانـا گـفـت: سنجاب عزیز پس تو نباید به این راحتی مشکل دوستانت را نادیده بگیری و آنها را تنها بگذاری . من به تو کمک خواهم کرد تا او را شکست بدهیم سنجاب که حتی از فکر روبه‌رو شدن با گرگ بد ذات، ترس وجودش را فرا می گرفت ، گفت: این گرگ خیلی قدرتمند است. او به هیچ کسی اجازه نمی دهد تا به او نزدیک شود، او حیوان وحشتناکی است که فقط دوست دارد آذوقه ذخیره حیوانات جنگل را که به زحمت جمع آوری کرده اند از آنها بگیرد در غیر این صورت خود آنها را شکار می کند و می خورد. لا‌ک‌پشت کمی به فکر فرورفت و سپس گفت: من یک نقشه خوب دارم، نگران نباش اگر به حرفهای من عمل کنی او را شکست می دهیم. سنجاب قبول کرد و پس از صحبت درباره نقشه‌شان ، آن دو یک گودال بزرگ وسط جنگل حفر کردند و بعد لا‌ک‌پشت به طرف خانه گرگ به راه افتاد تا بقیه نقشه خود را اجرا کند. لاک‌پشت به محل زندگی گرگ رسید غاری بزرگ و تاریک که پر از آذوقه‌های ذخیره حیوانات بیچاره جنگل بود.لا‌ک‌پشت پیش او رفت و گفت: سلا‌م گرگ قدرتمند . من از سرزمین دیگری آمده‌ام، آوازه قدرت تو به جنگل ما رسیده است. ما جایی را سراغ داریم که پر از آذوقه و خوراکی های خوشمزه است، ولی حیوانی آنجاست که همه آنها را متعلق به خود می داند. او خود را قدرتمند ترین جانور همه جنگل ها می داند اگر عجله نکنی هیچ حیوان دیگری از تو حساب نمی برد و به حرف تو گوش نمی دهد و همه حیوانات جنگل آذوقه ها و خوراکی های خوشمزه شان را فقط به او می دهند. گرگ بدجنس عصبانی شد وگفت: همه آذوقه‌ها و شکارهای خوب متعلق به من است، هیچ کس قدرت مرا ندارد. گرگ ادامه داد: منتظر چه هستی ! زود مرا به آنجا ببر. لا‌ک‌پشت به سمت آن گودال به راه افتاد و گرگ هم به دنبالش. آنها یک روز تمام رفتند و رفتند تا به گودالی رسیدند که سنجاب با کمک دوستانش و لاک‌پشت دانا قبلا‌ آن را حفر کرده بود. لا‌ک‌پشت گفت: اینجاست، داخل همین گودال پر از خوراکی است. آن حیوان قدرتمند هم داخل همین گودال مشغول خوردن آذوقه هاست. گرگ با تمام قدرت زوزه‌ای کشید و گفت: چه کسی است که می خواهد قدرت مرا در این جنگل از من بگیرد. گرگ این را گفت و بی معطلی به داخل گودال پرید. گرگ بیچاره که تازه متوجه شده بود چه حیله‌ای خورده است شروع به داد و فریاد کرد اما دیگر فایده‌ای نداشت. همه حیوانات جنگل به همراه سنجاب به آنجا آمدند و با کمک یکدیگر گودال را پر کردند. دیگر حیوان زورگویی نبود که آنها را آزار واذیت کند. دوباره جنگل مثل سابق پر از هیاهو و شادی شد. لا‌ک‌پشت پیر و دانا که دیگر توان مسافرت نداشت و حالا‌ هم دوستان زیادی یافته بود تصمیم گرفت دیگر برای همیشه در آنجا بماند و زندگی آسوده ای در کنار دوستانش داشته باشد.

‌‌پریسا زنجانی
منبع : روزنامه آفتاب یزد


همچنین مشاهده کنید