سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

آخرین آرزو


آخرین آرزو
پرستار به پیرمرد گفت: ”پسرت این‌جاست، ساعت‌هاست بالای سرت به انتظار ایستاده.“
قبل از بسته شدن چشم‌های مرد پیر، پرستار چندین بار این جمله را تکرار کرد.
پس از یک حمله قلبی سخت، اغلب اعضاء بدن پیرمرد از کار افتاده بود، اما مغزش به سختی برخی از مفاهیم را تشخیص می‌داد.
او در نور کم اتاق چهره افسر جوانی را در لباس نیروی دریائی می‌دید که بر بالین او با احترام و محبت ایستاده بود. تمام زندگی و سرمایه عمرش همین پسر بود. پیرمرد دستانش را به‌سوی مرد جوان دراز کرد و مرد با نهایت محبت و دلسوزی دستان پیرمرد را گرفت. دلش می‌خواست تمام عشق و امیدش را به رگ‌های خسته پیرمرد بازگرداند. چندین بار به آرامی دستان پیرمرد را فشار داد. دقایق به سرعت می‌گذشتند. او ساعت‌ها بالای سر پیرمرد ایستاده بود. پرستاری برای او صندلی آورد تا لحظه‌ای بنشیند و به پاهای خسته خود استراحتی بدهد. مرد جوان تمام شب در اتاق بیدار ماند و دستان پیرمرد را در دستان خود نگه داشت و تا سپیده صبح با او صحبت کرد. از زیبائی طلوع خورشید، روزهای خوبی که در انتظارشان بود، شهرهائی که می‌خواست پیرمرد را برای گردش به آن‌جا ببرد و از مبارزه و تسلیم نشدن گفت. پیرمرد با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد، اما هر چند وقت یک‌بار به نشانه درک صحبت‌های مرد جوان تمام نیروی خود را جمع می‌کرد و دستان او را آهسته فشار می‌داد. هر وقت پرستار به اتاق می‌آمد متوجه حرف‌های امیدوارکننده مرد جوان می‌شد. چند بار به او پیشنهاد داد کمی در اتاق بغل استراحت کند، اما مرد جوان پیشنهاد او را نپذیرفت. طلوع خورشید پیرمرد بازنده نبرد شد. جوان به آرامی دستان بی‌جان مرد پیر را رها کرد تا به پرستار بخش اطلاع دهد. وقتی پرستار وارد اتاق شد افسر جوان را دلداری داد اما مرد جوان از پرستار پرسید: ”اسم این مرد چی بود؟“ پرستار با شگفتی به او نگاه کرد و گفت: ”اون، اون پدرت بود.“
ـ نه اون پدر من نبود خانم! تا به این سن حتی یک بار هم او را ندیده بودم.
ـ پس چرا این موضوع را به ما نگفتی؟
ـ لحظه‌ای که او را دیدم، فهمیدم مرا به‌جای فرد دیگری اشتباه فرستاده‌اند. اسم و فامیل من با پسر این پیرمرد یکسان است اما شماره‌های نظامی ما با هم فرق دارد. اشتباهی رخ داده و به‌جای پسر واقعی او من به این بیمارستان فرستاده شدم تا در دقیقه‌های آخر کنار او بمانم. می‌دانستم که او دوست دارد در لحظات پایانی عمر خود پسرش را ببیند و با او صحبت کند. همان لحظه اول که او را دیدم، فهمیدم آن‌قدر رنجور و ضعیف است که نمی‌تواند تشخیص بدهد من پسر واقعی او نیستم.
اگر من هم کنارش نمی‌ماندم، او تنها چشمانش را به روی این دنیا می‌بست. این یک آرزوی کوچک و دست‌نیافتنی بود، پس چرا باید از این آرزو محروم می‌شد؟ وقتی فهمیدم چه‌قدر به بودن پسرش و لمس دست‌های او احتیاج دارد، دلم نیامد او را از این خواسته محروم سازم، ماندم تا با آرامش چشم‌هایش را ببندد. از طرفی نهایت تلاش خود را نیز انجام دادم تا بتوانم او را دوباره به زندگی برگردانم. من دو هدف داشتم اگرچه یکی از آنها به سرانجام نرسید اما دیگری انجام شد و همین برای من زیبا و آرامش‌بخش است.
منبع : مجله موفقیت


همچنین مشاهده کنید