پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

مثل نخ بادبادکی که به آسمان رسید


مثل نخ بادبادکی که به آسمان رسید
عاشق بادبادک ساختن و بادبادک هوا کردن بودم، اما موضوع این بود که بادبادک هایم از لبه بام خانه، بالاتر نمی رفت.
مادربزرگ می گفت باید در همه کاری بلندنظر باشی و بلند همت. راستش مفهوم حرفش را خیلی نمی فهمیدم.
گذشته از این نمی فهمیدم این چه ربطی به بادبادک هوا کردن من دارد. البته مادربزرگ درباره همه چیز، همین طور حرف می زد. مثلاً این که باید چشم و دل سیر باشی، فکرت را بسته نگه نداری، دست و دلباز باشی، بلندنظر و بلندهمت باشی و تلاش کنی تا به جایی برسی. یک اصطلاح عجیب هم داشت: «باید آن طرف تپه را ببینی»! منظورش این بود که اگر اتفاقی افتاد یا می خواهی کاری انجام دهی یا تصمیمی بگیری باید نتایج آن را بررسی کنی و ببینی اگر چنین کاری انجام دادی ممکن است چه اتفاق هایی بیفتد، آن وقت دست به کار شوی.
اما این همه، هیچ کدام به بالا رفتن بادبادک من کمک نمی کرد. در عوض، بادبادک کامیار دوستم، آنقدر بالا می رفت که انگار به طاق آسمان چسبیده.
کامیار می گفت لابد از چوب های سنگین استفاده می کنی. باید از چوب های نازک توخالی استفاده کنی تا بادبادک سبک شود و بالا برود.
چوب ها را عوض کردم و بادبادک سبک ساختم، اما بی فایده بود.
کامیار می گفت لابد سریشم زیادی می زنی. چسب مایع بزن.
به جای سریشم از چسب مایع استفاده کردم. اما باز هم نشد.
کامیار می گفت لابد گوشواره ها را خوب نمی سازی.
من که ساختن این قسمت از بادبادک را بیشتر از بقیه قسمت ها دوست داشتم، کلی وقت صرف کردم تا گوشواره های بی عیب و نقص هم اندازه درست کنم. اما بادبادک باز هم بالا نرفت.
کامیار می گفت شاید در هوای مناسب بادبادک را هوا نمی کنی.
صبر کردم تا هوای مناسب از راه رسید. وقتی باد پائیزی می وزید و آلبالوخشکه های سر درخت های توی حیاط را می ریخت کف زمین، می دویدم و بادبادک پشت سرم بلند می شد اما از لبه بام آن طرف تر نمی رفت.
کامیار می گفت شاید چون از توی حیاط بادبادک هوا می کنی، بلند نمی شود.
می خواستم بروم بالای پشت بام که جیغ مادرم، راه را بست و در پشت بام قفل شد.
آن روز، جمعه، نشسته بودم توی حیاط خانه و رقص بادبادک کامیار را توی آسمان تماشا می کردم و فکر می کردم به این که بادبادک های من چرا به آسمان نمی روند که پدرم کنارم نشست و گفت: «خبر خوبی دارم.» خبرش واقعاً خوب بود. قرار بود جمعه هفته بعد، جشنواره بادبادک ها برگزار شود و او تصمیم گرفته بود مرا هم همراه خودش ببرد. آن هفته شب و روز نداشتم؛ بادبادک فوق العاده ای ساختم. فوق العاده زیبا، فوق العاده سبک، فوق العاده متقارن.
کامیار هم با ما می آمد. آن هفته آنقدر کش آمد که فکر می کردم هیچ وقت تمام نمی شود. یک هفته انگار یک سال گذشت و جمعه رسید.
از ساعت شش صبح، دم در، منتظر پدرم ایستاده بودم. رفتیم دنبال کامیار، بادبادکم را که دید گفت تعجب می کنم چرا بادبادک هایت بالا نمی رود، این که مشکلی ندارد.
کمی بعد به محل جشنواره رسیدیم. کم کم آنجا پر شد از بادبادک های رنگ و وارنگ کوچک و بزرگ و بچه ها و بزرگ ترها. کوچک و بزرگ داشتند بادبادک هوا می کردند، اما بادبادک من، بالا نرفت. پدرم، بادبادکی خرید و به من داد. نگاهش کردم؛ زیبا و سبک بود، اما... خشکم زده بود. هم عصبانی بودم هم ناراحت، هم خوشحال.
کامیار گفت چرا ماتت برده
چیزی نگفتم. خجالت می کشیدم . نخ بادبادکی که پدرم خریده بود، به یک قرقره وصل بود و نخش خیلی زیاد بود شاید بیشتر از یک کیلومتر!
چرا هیچ کس به من نگفته بود که نخ بادبادک باید خیلی بلند باشد و به قرقره ای وصل شود که راحت به آن نخ بدهی تا هر کجا که خواست برود!
عصبانی و خجالت زده بودم. آخر موضوع به این مهمی را چطور متوجه نشده بودم چرا فکر کرده بودم آن بادبادک های خوب که آن همه وقت صرف ساختن شان می کردم، با چند متر نخ، نهایت پنج ، شش متر - که فکر می کردم خیلی زیاد است - بالاتر از پشت بام هم می توانند بروند
اما خوشحال هم بودم؛ چون حالا نخ بادبادکی دستم بود که توی آسمان نقطه شده بود.
احساس فوق العاده ای داشتم. انگار تکه ای از وجودم، آن بالا توی آسمان در دست باد رها شده بود. حس می کردم روحم آن بالاست. آن روز تا شب بادبادک بازی کردم. اصلاً هم مهم نبود که مسابقه ای هست و برنده ای خواهد داشت.
من مسابقه خودم را حسابی برده بودم. بعدها فهمیدم که حرف مادربزرگم با بادبادک بازی آن روزهای من، بی ربط نبود. مادربزرگ، خیلی ساده، به من می گفت که نخ خیالت را رها کن و بگذار امیدهایت حتی تا بالاتر از سقف آسمان بروند، آن وقت، از آن بالا، وسعت زندگی را بهتر درک می کنی، «پشت تپه» را می بینی و تصمیم های بهتر و درستی می گیری، تصمیم هایی که تو را قدم به قدم به اهدافت که آن بالا به طاق آسمان چسبیده اند و شاید حتی دور از دسترس به نظر برسند، نزدیک کند، آنقدر که روزی بتوانی آنها را در مشت بگیری. حالا، نخ بادبادک، برای من، چیزی فراتر از بخشی از بادبادک است.
هر وقت می خواهم تصمیمی بگیرم یا هر وقت اتفاقی برایم می افتد به بلندی این نخ فکر می کنم.
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید