شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

تغییر می کنیم...


تغییر می کنیم...
خدا بیامرز مادربزرگم، که الهی نور به قبرش ببارد، تعریف می‌کرد «قدیمها، نزدیک آمدن پدربزرگت به خانه که می‌شد، دست و دل من هم می‌لرزید که مبادا چیزی کم و کسر باشد. پشتی و تشکچه مخصوص آقای خانه را که صبح روی ایوان تکانده بودم و می‌گذاشتم سر جایش. تنگ‌های بلور را پر از شربت سکنجبین و دوغ تازه می‌کردم و تا لبه‌اش یخ می‌ریختم که وقتی آقا می‌آید شربت‌ها خنک باشد. شیرینی و میوه را هم می‌چیدم توی ظرف های مرغی. آخر اقا دوست داشت بعد از غذا حتما شیرینی بخورد. بعد هم ظرف‌ها را می‌بردم به اتاق پنج‌دری. بچه‌ها می‌دانستند که نباید بروند توی پنج دری. غذا را طوری حاضر می‌کردم که نزدیک آمدنش تمام بشود تا تازه باشد. آخر آقا غذای مانده دوست نداشت. صبر می‌کردم تا بیاید، بعد غذا را می‌کشیدم. مادرم یادم داده بود که توی خانه‌ای که مردش نیامده، سفره پهن نمی‌کنند. اگر هم بچه‌ها گرسنه بودند، با نان آرامشان می‌کردم. اول هم غذای آقا را می‌کشیدم تا بچه‌ها هم یاد بگیرند که "او مرد خانه است و احترامش واجب".»
همسایه‌مان برای مادرم تعریف می‌کرد که شوهرش بدون اجازه او آب نمی‌خورد، بچه‌ها که جای خود را دارند. می‌گفت این روزها شوهر آدم باید برای بیرون رفتن از زنش اجازه بگیرد. برای عید دو سال قبل، به شوهرش گفته بود که مبلمان خانه باید عوض بشود و چون این تعویض کمی دیر انجام شده بود، قهر کرده بود و رفته بود خانه مادرش.
خدا توی قرآن گفته که مرد و زن قرار بوده با هم ازدواج بکنند تا به آرامش برسند.
راستش من نمی‌دانم اگر قرار باشد آدم با رییسش زندگی بکند، چطور قرار است آرام هم باشد؟ مخصوصا اگر از این رییس، از آن مواردی هم از آب در بیاید که مدام بخواهد ایراد بگیرد و تهدید بکند که هر آینه تو را از گردونه زندگی به بیرون پرتاب خواهد کرد! به نظر من تنها راه رسیدن به این آرامش وعده داده شده، این است که حرف آخر را عقل و انصاف بزند، نه زن یا مرد.
منبع : دخت ایران


همچنین مشاهده کنید