پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

انتظار


انتظار
در میان اتاقی بی وزن در کنار صندلی چوبی در اتاقی خالی اما شلوغ تنها نشستهام تنها و چقدر هم تنها از پنجره غروب را میبینم که شبیه دوران سرخ نوجوانیم است به خودم نگاه میکنم سنی ندارم جوان هستم جوان و خیلی هم جوان زنی کنارم نشسته در چشمانش خیره شدم فقط حرکت گاه به گاه لبانش را میبینم اما چیزی نمیشنوم چیزی حس نمیکنم فقط تنها عضوی از او که توجهم را جلب کرده چشمان پر تلالو آبی رنگش است دوست دارم چشمان این زن را دوست دارم چشمان این زن مرا به یاد تلاطم امواج وآرامش دریا می اندازد دوست دارم بشنوم ولی نمیتوانم فقط هر از گاهی سرم را مثل آدمکی چوبی بی هدف همچون شاخه ای سرگردان در هیاهوی باد تکان میدهم. اتاق را در سایه ای از اضطراب حس میکنم صدای قلبم را میشنوم که دیوانه وار خودش را به سینه ام میکوبد تا بلکه روزنی برای رها شدن پیدا کند مثه یه کبوتر آزاد و رها ولی او هم نمی تواند.
صدای پاهائی را میشنوم که به نظرم آشناست و خیلی هم آشنا... ناگهان او را بر آستان این اتاق خالی میبینم با چشمان خسته و منتظرم نگاهش میکنم و او حتی نیم نگاهی هم نمیکند ودر گوشه ای دیگر در بعدی دیگر از این اتاق با وقار و مغرور مثل همیشه مینشیند. حال فقط به او نگاه میکنم ولی باز هم نگاه نمیکند فریاد میزنم نمیشنود- شاید هم میشنود ولی چیزی نمیگوید .سالها ست که منتظر آمدن او هستم روزها و ساعتها و ثانیه های بیشماری سنگینی لنگر ساعت را در سایه زندگیم تحمل کردم و در تمام این مدت در آئینه روشن ذهنم او را به تصویر کشیدم لحظه سیاهی است و در عین حال شیرین. گوئی لحظه لحظه در خود میمیرم او کیست که این چنین زندگی مرا دگرگون کرد ؟از کجا آمد؟به کجا رفت؟پس من کجا هستم ؟شاید زندگی من گمشدهای دارد !احساس تنهائی میکنم همیشه خودم را تنها دیدم آیا زندگی من صدائی بی پاسخ نبود؟با نگاه خسته ام در آن سوی اتاق دقیقه ها را دنبال میکنم آیا این من نبودم که سالها این ثانیه ها را به تصویر کشیدم پس چرا اکنون گذران این دقیقه ها به سنگینی قرنها بر وجودم سنگینی میکند؟میترسم که این لحظات پایان پذیرد. پس باید به یه نحوی خودم را رها کنم .در این دقیقههای دیوانه وار مدتهای زیادی است که در خود فرو رفتم و نگاهش نکرده ام ایستادم که بروم سرم را بلند کردم ناگهان چشمانم در چشمانش در هم آمیخت و در هم گم شد و حالا او بود که مدتها به من نگریسته بود و من حتی نیم نگاهی به او نکرده بودم .........

زمانه رستمیان
منبع : مجله آینه


همچنین مشاهده کنید