چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

برگهایی از دستنوشته های یک دیوانه: انتظار یلدایی!


برگهایی از دستنوشته های یک دیوانه: انتظار یلدایی!
آخه اینم وقت برای قرار گذاشتن بود؟یکی نیست بگه آخه آدم حسابی من چطوری تا فردا صبر کنم..ولی نه،حتما یه منظوری داره،حتما می خواد صبرمو امتحان کنه،فکر کنم توی این امتحان هم شکست بخورم،مثل بقیه..
نه،من براش توضیح می دم دیگه نمی ذارم خجالت جلوی زبونمو بگیره،بهش میگم،تا حالا اتفاقاتی که پیش اومده همش سوء تفاهم بوده...
شب توی قاب پنجره جا گرفته.از پشت این پنجره انگار شب خیلی بیشتر شبه!خیره می شم به اون ماهی سفیده کج توی حوض.یادم نمی یاد کی خریدمش.نمی دونم چرا حرکت نمی کنه.انگار اونجا که وایساده فقط دم تکون می ده،اونوقت آب حوض موج ور میداره.ماهی تنبل.تازه صح هم تا حالا ندیدمش.معلوم نیست کدوم گوری خودشو قایم می کنه...
کلافه شدم.چرا صبح نمیشه؟
دوباره خیره می شم به حیاط...دلم می خواد برم اون ماهی سفید رو له کنم.ولی هوا سرده.انگار ماهیه جاشو عوض کرده.انگار داره از حوض میوفته بیرون.
فردا،یلدا صداش می کنم،اونم با لحن خیلی مظلومانه!شاید اینطوری بفهمه چقدر برام سخت بوده،انتظار و تنها بودن این شب...اون می فهمه.. اون می دونه.شاید بتونم دوباره...شاید...
چشمم میوفته به حوض...اون ماهی سفیده یا افتاده بیرون از حوض،یا دوباره خودشو قایم کرده.چه فرقی میکنه...ای بابا،کی صبح شد؟!

صالح غایی
منبع : مجله آینه


همچنین مشاهده کنید