پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

مردان خدا در خفا زیند!


مردان خدا در خفا زیند!
یکی از بازرگانان نیشابور کنیزک خود را به شیخ ابوعثمان حمیری سپرد.
روزی شیخ را نگاه بر او افتاد و دل بدو باخت و شیفته او شد. حال خود به مراد خویش ابوحفص حداد نوشت.
وی در پاسخ او فرمانش داد که به ری نزد شیخ یوسف رود. هنگامی که ابوعثمان به ری رسید و از مردم خانه شیخ یوسف را جویا شد سرزنشش کردند که چگونه پارسایی چون تو از خانه بدکاری چون او همی پرسد؟
مرد به نیشابور بازگشت و حکایت را به شیخ خویش ابوحفص عرضه کرد. وی بار دیگر فرمانش داد که به ری سفر کند و شیخ یوسف را ملا قات نماید.
ابوعثمان بار دیگر به ری سفر کرد و از مردم خانه شیخ یوسف را جویا شد و سرزنش و تحقیرشان را اعتنایی نکرد.
گفتندش که خانه شیخ یوسف در کوی باده فروشان است.
ابوعثمان بدان جا شد و شیخ را درود گفت. مرد پاسخ گفت ووی را بزرگ داشت.
در کنار وی شیشه هایی چون شراب نهاده بود. شیخ ابوعثمان پرسید: «در این خانه و بدین محله چه می کنی؟»
پاسخ داد: «ستمگری خانه یاران مرا خرید و به باده فروشی بدل ساخت اما نیازی به خانه من نداشت. شیخ باز پرسید: «این شیشه های شراب چیست؟ شیخ پاسخ داد: در این شیشه ها نیز سرکه است.»
شیخ ابوعثمان پرسید: «ز چه روی خود را در مظان تهمت مردم نهاده ای؟»
گفت: از آن روی که مپندارند من امین وثقه ام و کنیزکان خویش به من نسپارند که مفتونشان گردم.
ابوعثمان سخت بگریست و قصد پیر خویش بدانست که مردان خدا در خفازیند!

از کشکول شیخ بهایی
منبع : روزنامه مردم‌سالاری


همچنین مشاهده کنید