پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

انتقام خاموش


انتقام خاموش
بچه ها با شور و هیجان وسایلشان را داخل صندوق عقب ماشین گذاشتند. سرگرد یک هفته مرخصی گرفته بود تا همراه خانواده به شمال بروند.
عقربه های ساعت شش صبح را نشان می داد که راه افتادند. حدود پنج ساعت در راه بودند تا این که به خانه سرهنگ ایمانی از دوستان و همکاران قدیمی کارآگاه رسیدند. سرهنگ رئیس پلیس آگاهی آن شهر بود و زمانی که متوجه شد قاسمی قصد سفر به شمال را دارد با اصرار خواسته بود دراین مدت میهمان او و خانواده اش باشند. خانواده سرگرد پس از دیدار میزبان و احوالپرسی، در اتاقی که برایشان آماده شده بود اقامت کردند.
خانه ویلایی آنها با دریا فاصله زیادی نداشت. صبح روز بعد هم سرهنگ از کارآگاه دعوت کرد همراهش به اداره آگاهی برود تا او را با همکارانش آشنا کند. اغلب افسران اداره آگاهی که تعریف سرگرد را از رئیس شنیده بودند، منتظرش بودند تا درباره پروندهایش با او صحبت کنند.
دقایقی بعد سربازی وارد اتاق شد. در حالی که تردید در چهره اش موج می زد، سرانجام دل را به دریا زد و گفت:
- قربان پیرزنی پشت در ایستاده و می گوید پسرش به قتل رسیده است. از صبح منتظر شما هستند
سرهنگ با تعجب پرسید:
- «همان که پسرش در تصادف کشته شده »
- بله جناب سرهنگ.
- برو به او بگو مرگ پسرش بر اثر یک حادثه رانندگی بوده و کار زیادی از دست ما برنمی آید. با این حال تحقیقات دراین باره ادامه دارد.
سرباز پس از ادای احترام نظامی از اتاق خارج شد. اما چند ثانیه بعد صدای داد و فریاد زنی را از بیرون اتاق شنیدند. سرهنگ از جا برخاست تا بیرون برود که ناگهان در اتاق باز شد و پیرزن خود را به مقابل میز رئیس رساند.
او با چهره ای خشمگین گفت:
- جناب سرهنگ به خدا پسرم را کشته اند. آن تصادف هم ساختگی بوده. رضا دشمن زیاد داشت؛ با سختی و تلاش توانسته بود عمده فروشی لبنیات شهر را به دست بگیرد. به همین خاطر هم افرادی بودند که او را سد راه پیشرفت خود می دیدند. پسرم «رضا» مقرراتی بود و همیشه به آرامی رانندگی می کرد. به همین خاطر مطمئنم او را به قتل رسانده اند.
سرهنگ که از اصرارهای پیرزن خسته شده بود، با دست به سرگرد اشاره ای کرد و گفت: «این آقا، سرگرد قاسمی هستند از اداره آگاهی تهران که اینجا میهمان ما هستند. پرونده را می دهم ایشان هم مطالعه کنند. زن که با شنیدن این حرف انگار نور امیدی در دلش زنده شده باشد به سوی سرگرد برگشت و در حالی که اشک هایش را با گوشه چادر پاک می کرد و از اتاق بیرون می رفت زیر لب گفت:
- خدا عمرتان بدهد. می دانم که خون پسرم پایمال نمی شود. چون من مادرش هستم. پس از رفتن پیرزن، سرگرد اخم هایش را هم کشید و با اعتراض به دوستش گفت: «اینجا و در مسافرت هم ما را راحت نمی گذارید. به خدا تصمیم گرفته ام در این یک هفته به هیچ پرونده ای فکر نکنم. اما انگار.‎/‎/ سرهنگ که برای دلجویی از میهمانش از پشت میز به کنار او آمده بود، دستش را روی شانه های سرگرد گذاشت و گفت:« حالا چرا عصبانی شدی. خواندن این پرونده که برای تو یک ساعت هم وقت نمی گیرد. راستش من از روز اول به این ماجرا مشکوک بوده ام و با چراغ خاموش جلو رفتم. بنابراین خدا تو را رسانده. می خواهم تو هم نظرت را بدهی.
سرهنگ سپس پرونده را به سرگرد سپرد و گفت:
«این هم پرونده رضا». بعد از شام در موردش صحبت می کنیم. موافقی
سرگرد هم لبخندی زد و گفت: «آره بابا شوخی کردم. اگر کاری از دستم برآید با کمال میل در خدمتم. چشم جناب سرهنگ.»
بدین ترتیب پرونده را برداشت و به خانه رفت.
▪ ماجرای تصادف
بعدازظهر چند روز قبل مردکشاورزی هنگام بازگشت از مزرعه اش، داخل دره ای در حاشیه شهر خودروی واژگونی را دید. او وقتی به خودرو نزدیک شد ناگهان جسد راننده غرق در خونی را دید. بعد هم با عجله خود را به جاده رساند و با یک خودروی عبوری به پاسگاه رفت و موضوع را به مأموران اطلاع داد.
پلیس پس از حضور در محل حادثه با جسد «رضا» - مدیر کارخانه بزرگ تولید لبنیات - داخل خودروی پژو روبه رو شد. شواهد نشان می داد خودرو از بالای دره سقوط کرده است. خط ترمزی هم در جاده مشاهده نمی شد. پزشکی قانونی هم اعلام کرده بود راننده به خاطر اصابت ضربه به سرش جان سپرده است. مأموران پس از بازکردن در و بریدن کمربند ایمنی جسد را بیرون کشیدند.
سوئیچ بسته بود و کلید هم کف ماشین افتاده بود. سرگرد دوباره پرونده را به دقت بررسی کرد و چند نکته را یادداشت کرد. گام دیگر پرونده تحقیق از دو شاهدی بود که آخرین بار رضا را دیده بودند. یکی از آنها، «احمد»، مدیر مالی کارخانه بود که به مأموران گفته بود، ساعت یک بعدازظهر هنگام بازگشت از بانک ، رئیس کارخانه را نزدیک کارخانه دیده است. او برایش دست تکان داده و به آرامی از کنارش گذاشته است.
نفر دومی که رضا را آن روز دیده بود، مدیر کارخانه شیر.‎/‎/ بود. او در جریان تحقیقات گفته بود ساعت چهار و نیم عصر درحال رفتن به خانه رضا را دیده که با سرعت زیاد از کنارش سبقت گرفته است. اما پس از طی مسافتی ، سر یک پیچ خطرناک به دلیل این که نتوانسته بود خودرو را متوقف کند ترمز گرفته اما به خاطر سرعت زیاد ماشین به داخل دره سقوط کرده است. بعد هم سریع خود را به پاسگاه رسانده که در آنجا با یکی از اهالی نیز روبه رو شده که برای اعلام خبر آمده بود.
سرگرد که به موضوع مشکوک شده بود با خود گفت: مشاهده خودروی رضا می تواند ابهام ها را از بین ببرد.
آن شب پس از شام، سرگرد و سرهنگ مشغول بررسی پرونده شدند. صبح روز بعد سرگرد به بررسی خودرو پرداخت.
سقف و قسمت چپ ماشین به شدت ضربه خورده و شیشه ها نیز شکسته بود.سرگرد ساعتی پس از بررسی، به اداره آگاهی رفت و از سرهنگ خواست دو نفری که آخرین بار رضا را دیده بود را احضار کند. مدیر اداری، مالی کارخانه و مدیر کارخانه شیر.‎/‎/ همان ادعاهای قبلی خود را تکرار کردند.
سرگرد در پی بازجویی از آنها با اشاره به پنج دلیل قاتل را معرفی کرد. مرد جنایتکار که تصور نمی کرد راز جنایتش فاش شود، لب به اعتراف گشود و اختلاف قدیمی را انگیزه این جنایت اعلام کرد.

[محمد غمخوار ]
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید