جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

قایم موشک


قایم موشک
((کم پیش می آید .اما من با این ستون عاشقانه هایم در موازی مهرم شدم..دوستش دارم.هالا هرفهایی را برایتان مینویسم که گاهی برای خودم هم زمزمه اشان نمی‌کنم.سختم است.بغضم می آید.تلخیش را ببخشید.پای برگه‌ی این نوشته... شاید برای همین نور چشم من است.یا عشق.)).
هشتاد .هفتاد.نود .صد.بیام؟
چهل .شصت .ده.بیست.صد.بیام؟
گفتند کم سو شده. باریک و بی‌رمق. نه چشمک ستاره را می‌بیند. نه پلکش برای غریبه‌ای می‌پرد.
هزار اطلس اشک در ساحلش موج می‌زند. کور می‌شوی.
چه می‌کنی باخودت پسر؟
---کاری به کار دلم نداشته باشید. برای نگارم چشم گذاشته‌ام.
پشت همین شمشادهای سر به آسمان زده‌ی دلواپسی--الکی-- گم شده.
بازیست... چشم گذاشته‌ام... می‌آید.
نمی‌دانم کجای قصه غصه شد. من بلد نبودم یا تو.
گفتی شبی از خواب این همه دوری می‌آیم. با هم تا سپیده بالا بلندی بازی کنیم.
سیب که گفتم بیا.....گلابی که گفتم....
نه تو را به خدا اخم نکن به نگاهت نمی‌آید.
اصلا گلابی کجا بود این فصل پر شکوفه‌ی عاشقی.
و من
آنقدر غرق آبی پیرهن و گرم از سرخی گونه‌های ایلیاتی‌ات شده بودم که فراموش کردم:
آخر دختر خوب؛ اینها که قانون‌های بالابلندی نیست.
اصلا شکوفه‌ی سیب که این رنگی....
..من..آنقدر ماندم که،خود سپیده.. همبازیم شد.
کم کم ستاره و نسترن و اقاقی هم آمدند. بعد پچ‌پچ‌های مبهمی از داغ دل شقایق شنیدم.
قصه‌ی عاشقی کوتاه نرگس شیرازی و میخک را یاد گرفتم.
پای درددل‌های دلداده‌گی شعمدانی به شب‌بوها نشستم.
شاعر شدم.
چه خوش خیال بود پسرک
تمام غصه‌اش این شده بود که
چگونه هنگامه‌ی آمدنت که به پا شد... با لمس حریر پیرهنت هشیاریش را به رخ آفتابگردانها بکشد.
تا هم تو نسوزی در این بازی شروع نشده سخت... هم... خودش.
نیامدی... دلم سوخت... آتش به جان باغ افتاد.
.سیب و آن شب نیامده‌ی آمدنت هزار و دومین افسانه‌ی یلداها شد.
نیامدی... اما هنوز... عزیز بالا بلند..
پسرکی در پس اینهمه هوای بی‌حوصله‌ی صمیمانه خواستنت.
در این آفت‌زده باغ خاطرات نیمه کاره رها شده... برایت چشم گذاشته
و بغضش را بازی می‌کند.
و سردش است.
عجیب سردش است.
چهل . هشتاد. سی .پنجاه صد.بیام؟
ده .هفتاد .چهل .پنجاه.نود.صد....نیومدی؟...سیب بیام؟.

مسعود کرمی
منبع : نشریه الکترونیک موازی


همچنین مشاهده کنید