جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

زنبورها غریبه ها را نیش می زنند


زنبورها غریبه ها را نیش می زنند
گوش هایش را تیز کرد. صدای «وز، وز» زنبورها را شنید. خود را نزدیک «کندوها» رساند. مه صبحگاهی از دره ها بالا می آمد .نسیم گونه هایش را نوازش داد. زنبورها در حال رفت و آمد به درون کندوها بودند. خوشحال شد. نفس عمیقی کشید، رو به سوی آسمان گرفت، چشم های «نابینایش» را به بالا دوخت. رگه هایی از یک روشنایی مبهم باز به سراغش آمد. گروهی از زنبورها روی دست ها و صورتش نشستند. کندوها در دامنه ی «ییلاق» چیده شده بودند. قطره های شبنم روی گل های وحشی همچون مروارید می غلتیدند. دامنه های «سبلان» برف های بهاری را آب می کرد. مرد نابینا گوش به صدای بلبل ها می سپرد که از زیر بوته ها می خواندند و به آواز «چوبان آلادان ها» جواب می دادند. هنوز صد ای آنها در هوا می پیچید که صدای خروس های «آلاچیق»های همسایه بلند شد. در کندویی را گشود. بویی خوش از روی شانه های عسل به مشامش خورد. ماهرانه شانه ها را جدا کرد. زنبورها از روی انگشتانش برمی خاستند. او دستهایش را به آرامی تاب داد و زیر لب زمزمه کرد.
- آفرین... کوچولوهای من... نازنین من...
لحظه ای صد ای شیهه اسب او را به یاد «لعیا» زنش انداخت. در کندو را بست و به سوی صدای اسب برگشت. از سرازیری تپه پائین رفت. امروز نوبت رفتن به آب گرم «قوتورسویی» بود. صدای شانه زدن «رضا» پسرش بریال اسب را شنید. اسب از نوازش رضا شیهه های خوشحالی می کشید.
- سلام پدر... آماده اش کرده ام، راه بیافتیم.
رضا دست از شانه زدن کشید و سرش را به شانه پدر نزدیک کرد. بوی رضا، پدر را خوشحال کرد. رضا می دانست که بهترین لحظه های پدر، نزدیک شدن به اوست. گویا با آن بوئیدن به آرامش می رسید.
- سلام، رضا... مادرت حاضر است؟
- آره، داره نان ها را دسته می کند. گفتم تا بیاد اسب را آماده کنم.
صدای ترمز ماشینی روی تپه، در ییلاق بلند شد.
هر دو به طرف تپه برگشتند. راه اتومبیل رویی در آن جا وجود نداشت. تنها راهی که ییلاق را به آبادی اول وصل می کرد، راه باریکه ای بود که ازمیان باتلاق های آب گرم «شابیل» و از روی صخره ها عبور می کرد. گاهی ماشین «لندور» پاسگاه بود که به سختی نزدیک ییلاق می رسید. صدای لندور پاسگاه نبود. صدای اتومبیل غریبه بود و برای اولین بار آن صدا را می شنید. در ماشین باز و بسته شد. «کولش» سگ قبراق ییلاق به سوی غریبه پا گرفت. صدای پارس آن همه سگ های اطراف را خبردار کرد.
رضا تیز به سوی غریبه و کولش دوید. در ماشین محکم کوبید شد و غریبه هراسان از پشت شیشه چشم به رضا دوخت. رضا با چوپ دستی سگ ها را دور کرد، کولش پارس می کرد و نمی خواست غریبه را رها کند. قلب مرد نابینا به تپش افتاده بود.
سگ به سوی دره سرازیر شد. رضا به طرف پدر داد زد.
- غریبه است... شاید از مسافرین آب گرم باشد.
مرد غریبه در ماشین را باز کرد. رضا ترس را در چشمهای او می دید. نگاه هراسان او به دنبال کولش بود. بریده، بریده گفت
- خدا قوت عمو... عسل می خواستم. نشانی شما را داده اند.
رضا چوب دستی اش را روی چمن بازی می داد. چهره غریبه برایش آشنا می آمد! خنده کودکانه ای کرد. مرد غریبه یک چشم خود را به عادت می بست و صحبت می کرد و با چشم دیگرش می خواست همه جا را زیر نظر داشته باشد. او غریبه را به طرف پدرش برد:
- او پدرم است. با او برو... عسل خوب دارد.
مرد نابینا از تپش قلب افتاده بود. پشت به غریبه و رو به کوه مقابل خود به راه افتاد.
- خوش آمدی... اهل کجایی؟
غریبه که پشت سر او قدم برمی داشت با تعجب جواب داد:
- از راه دوری آمده ام. غریبم. دوست دارم همه جای دیدنی را بگردم... خوب جایی را صاحب شدین آ...
مرد نابینا مکثی کرد، غریبه با فاصله از او ایستاد و دوباره به حرفش ادامه داد:
- راستی تا خود قله ی سبلان چقدر راه مانده است؟
مرد نابینا نزدیکی کندوها، دستش را بالا آورد، زیرلب «لااله الاالله» گفت و ادامه داد:
- از اینجا به بعد جلوترین... زنبورها غریبه ها را نیش می زنند.

ابوالفضل حسینی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید