شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

تقدیر


تقدیر
از تردید، اختیار از کف داده بودم. دانه های سرد عرق، گونه هایم را به پایین شیار زده بودند. صدای تپیدن قلبم را کاملاً می شنیدم. بزاقم را به زحمت فرو دادم. دکمه یقه پیراهن زرد قناری ام را باز کردم تا راه نفسم قدری بازتر شود. چاره ای ندیدم. لرزان، گوشی تلفن را برداشتم. انگشت سبابه ام را آرام و همچنان مردد به شماره گیر نزدیک کردم:
«یعنی دایی جان رویم را زمین می اندازد؟ اگر بگوید چطور شد یاد این پیرمرد کردی و در این ده ساله کجا بودی، چه پاسخی بدهم؟ به دلیل ثقل سن پدرجان، دایی جان مخالف ازدواج او و مادرجانم بود. اگر در این باره بگوید و زخم ۵۰ساله را باز کند...؟ اگر بخاطر تحقیر پدرجان، سنگ روی یخم سازد...؟ اما نه شباهت چهره من و دایی جان، بویژه بینی قلمی رو به بالایمان و پیوستگی چشمگیر ابروهای پرپشتمان، نزدیکی غریزی و غریبی میان من و او بوجود آورده است. بنابراین بعید است که مرا براند. هرچند که دلال صفتی موذیانه، خست را جزء جدایی ناپذیر ماهیت و رفتار خشن موروثی اش ساخته است...»
ناگهان دست زمختی، گوشی را از میان انگشتان بی رمقم چنگ زد:
- «وفایی! یک هفته است که نسبت به اطرافت بی توجهی! به نقطه ای خیره می شوی و پرونده های کاری را حواله به من می کنی. شدی موضوع پچ پچ اهالی کل اداره آب! اگر مشکلی است، بگو! می توانی به روی من حساب کنی!»
بهادری همکار روبروی ام ول کن نبود. خوب می دانستم که کور می کند و شفا نمی دهد. با این حال برای اینکه دست از سر گرد و کم مویم بردارد، لب باز کردم و سیر تا پیاز قولنامه خرید یک خانه و پول کم آوردنم را شرح مبسوطی دادم.
بهادری، به نشانه تألم روحی و روانی، عینکش را از روی چشم های ریزش برداشت، سری به دفعات تکان داد و گفت:
« به جان وفایی دار و ندارم را زده ام به کار ساخت و ساز! اما غصه نخور! اگر در نهایت پولی فراهم نکردی، خانه ات را می خرم. در این صورت، اگرچه صاحبخانه نمی شوی، اما در عوض، هزینه فسخ قولنامه را متحمل نمی شوی و آبرویت بجا می ماند.»
از بهادری و فرصت طلبی دنیاخواهانه اش چندشم شد. با وجود رودربایستی احمقانه ام که همواره وبالم بوده است، چشم غره ای به او رفتم! گوشی را از دستش قاپیدم. بی هیچ دلیلی ناگهان به یاد آقای تیموری داماد عمه جان افتادم. در مجلس ترحیم شوهرعمه ام باهم آشنا شدیم و کلی نسبت به هم اظهار ارادت کردیم. در آن مجلس باشکوه و البته غم انگیز، که در منزل آن شادروان برگزار شد، جناب تیموری ابتدا از شدت اندوه، بسیار بی طاقتی می نمود. یک آن، رو به من گفت: «عجب مردی بود آن مرد! دو- سه روز پیش از رحلت، به حجره ام در بازار آمد و فرشی ماهی نشان و ابریشم مطالبه کرد. پرسیدم حاج آقا! شکر خدا در منزل شما فرش روی فرش است! پیرمرد جواب داد می خواهم دست کم وراث گرانقدرم، خدا بیامرزی جانانه ای نثارم کنند!»
صدای خفیفی از آن سوی خط پاسخ سلام پرشورم را به سردی داد. هر اندازه با شتاب و با دقت خودم را معرفی می کردم؛ به همان اندازه تیموری گرامی، خود را بیشتر و مصرانه تر به تجاهل می زد و اظهار ناشناختگی نسبت به بنده می نمود. زیرلب، به بی وفایی دنیا لعنتی فرستادم و به روی نام تیموری، در دفترچه تلفنم، با غیض و محکمی، خودکار قرمز کشیدم. بهادری را دیدم که زیرچشمی مرا می پاید. محلش ندادم. دیگر مطمئن شدم تنها یک راه پیش پایم مانده است و آن رو انداختن به دایی جان است. نفس عمیقی کشیدم تا اراده ای قوی یابم. تلفن دفتر دایی جان به صدا درآمد. دخترکی مؤدبانه سلام داد.
- «علیکم السلام! حضرت مستطاب جناب مسعود خروشان تشریف دارند؟»
دخترک که تلاش می کرد لحن تصنعی حزن آلودی را ادا نماید، گفت: «خدا رحمتشان کند. حاج آقا ده سالی است که عمرشان را به شما داده اند!» می دانستم که بهادری همچنان مرا می پاید. آرام گوشی تلفن را گذاشتم. دیگر آسوده شدم که باید به تقدیر مستأجری ام، رضایت بدهم.

پژمان کریمی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید