شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

حلزون کوچک


حلزون کوچک
حلزون کوچولو غمگین بود، گوشه ای نشسته بود و با خودش می گفت: اگر من بزرگ بشوم اما صدفم بزرگ نشود چی؟
اگر صدف من کوچک بماند چی؟
آن وقت هر کس من را ببیند مسخره ام می کند کاش صدف من خیلی بزرگ بود، بزرگ ترین صدف دنیا.
حلزون کوچولو در خیال دید، یک صدف بزرگ دارد، بزرگ ترین صدف دنیا، هر کس او را می دید از قشنگی و بزرگی صدف او صحبت می کرد و حلزون هم خوشحال و خوشحال تر می شد، اما کمی که فکر کرد با خودش گفت: نه، این هم خوب نیست من خیلی کوچکم و نمی توانم یک صدف بزرگ را این طرف و آن طرف ببرم و دوباره غصه دار شد.
پروانه ای از آن جا رد شد، او را دید و پرسید: حلزون کوچولو چرا غمگینی؟
حلزون کوچولو گفت: می ترسم خودم بزرگ شوم، اما صدفم کوچک بماند.
حلزون گفت: راست می گویی؟
پروانه گفت: بله برو کنار چشمه و صدفت را بشوی و این قدر غصه نخور.
حلزون کنار چشمه رفت و صدفش را شست، حالا می دانست که صدفش با او بزرگ می شود.
حلزون روی بدن نرمش، یک صدف سخت و محکم دارد، این صدف خانه حلزون است، او برای فرار از دست دشمن در صدفش پنهان می شود.
کم کم که حلزون بزرگ می شود صدفش هم بزرگ تر می شود.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید