جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

فرصت


فرصت
«ارواح سرگردان همیشه به خانه بر می گردند» .این را آقای «الف» به همسرش گفت که شب قبل، خسته از قیل و قال مراسم تدفین، روی مبل سیاهپوش اتاق پذیرایی خوابش برده بود. همسر آقای «الف» البته آنقدر باهوش بود که بفهمد ارواح سرگردان از توی قبر تا خانه را یک شبه طی نمی کنند و بنابراین فریاد کشید: «دزد!» حوادث بعدی قابل پیش بینی بود. همسایه ها پلیس را خبر کردند و آقای «الف» در لباسی زربافت و کمابیش در هیئت یکی از درباریان دربار هارون الرشید، از دیواری به دیواری پرید تا از دست پلیس بگریزد. همسرش گزارش ماوقع را چنین در اختیار مخبر پلیس گذاشت: «می دانستم دزد است. عجب آدم هایی پیدا می شوند! ما عزاداریم. هنوز خاک مرده مان گرم است. قیافه اش را درست و حسابی ندیدم چون در تاریک و روشن اتاق و سپیده نیمه کامل نمی شد تشخیص داد که چطور آدمی است اما صدای شوهرم را تقلید می کرد؛ با این همه، لباس اش به شکل خنده داری برای یک دزد عجیب بود. انگار از توی فیلم های تاریخی بیرون آمده بود. به هر حال.‎.‎. خدا را شکر فرار کرد.» اما پلیس در آرشیو خود اثری از چنین سارقی نیافت و هنوز این پرونده مفتوح است.
خب! این ماجرا فقط یک نتیجه داشت؛ آقای «الف» سرگردان شد؛ بدون کارت هویت، شغل، مسکن یا حتی ظاهری که مردم بتوانند به آن اعتماد کنند. او به عنوان روحی سرگردانی که دنبال انجام کاری آمده بود که تازه یادش رفته بود آن کار چیست، باید به زندگی تقریباً مادی خود ادامه می داد. او مجاز نبود مثل ارواح دیگر، مسافت های طولانی را در چشم برهم زدنی طی کند. مجاز نبود به محض این که تنه کسی به او خورد از «طرف» عبور کند انگار نه انگار؛ باید حتماً می گفت: «آخ»! تا کسی به خاصیت روح بودنش پی نبرد. آقای «الف» بیست روز فرصت داشت تا کاری را که زمان زنده بودنش معطل مانده بود انجام دهد اما کدام کار یادش نمی آمد. او شب ها، روی پل های عابر پیاده یا در پارک های کوچک می خوابید و با شعبده های کوچک مثل درآوردن قناری از توی گوش عابران، مبالغی اندک جمع می کرد تا دو وعده غذای روزانه را سر و سامان بدهد گرچه هرگز موفق به هضم آنها نمی شد و بعد ‎.‎.‎. ناگهان شب موعود فرا رسید. او فرصت اش را از دست داده بود و باید به جهان مردگان باز می گشت.
شاید خنده دار به نظر برسد اما او ناگهان به یاد آورد که کار از یاد رفته اش، خریدن یک جعبه قرص معده برای هضم غذا بوده. او بیست روز وقت تلف کرده بود برای انجام کاری که در دنیای مردگان به دردش نمی خورد ‎.‎.‎. و البته به خودش تسلی داد چون در صف طویل مهلت یافتگان لااقل ده نفر به چشم می خوردند که برای نقد کردن یک چک یا سفارش یک پرس غذا یا حتی گذاشتن کیسه زباله در ساعت ۹ شب، روبه روی خانه شان مهلت گرفته بودند و البته دلیل مهلت را از یاد برده بودند. «زندگی ما عین غذایی هضم نشده است اما باز سفارش غذا می دهیم!» این جمله حکیمانه همان لحظه به ذهن اش رسید؛ و بعد، از دروازه عبور کرد.

[یزدان سلحشور]
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید