پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

مهسا کوچولو و آرزویی که امام رضا(ع) برآورده کرد


مهسا کوچولو و آرزویی که امام رضا(ع) برآورده کرد
مهسا کوچولو، هفته ها بود که انتظار می کشید. انتظار می کشید تا روزی که قراره با پدر و مادر به مشهد بره هر چه زودتر برسه و او بتونه با مامان و بابا به مشهد و به زیارت حرم امام رضا(ع) بره. مهسا چادر نماز گل گلی خوش رنگ و سجاده کوچکش رو آماده کرده بود و همه وسایل لازمش رو هم جمع کرده بود تا آماده آماده باشه.روز رفتن که رسید مامان صبح زود از خواب بیدار شد، صبحانه رو آماده کرد. مهسا که اون شب اصلا خوب نخوابیده بود با سرعت از جاش بلند شد و با عجله آماده شد تا هر چه زودتر صبحانه بخورن و راه بیفتند. اون ها قرار بود روز تولد امام رضا(ع) مشهد باشند. خلاصه راه افتادند و ساعت ها و دقیقه ها به نظر مهسا به کندی می گذشت و وقتی اون ها وارد مشهد شدند مهسا نفس راحتی کشید. اون ها به مشهد رسیده بودند به شهری که حرم امام رضا(ع) در اون جا قرار داشت و به اون جایی که مهسا همیشه آرزوی دیدنش رو داشت.
پدر و مادر مهسا برای این که در خلوت ترین زمان ممکن به حرم برسن، تصمیم گرفتن قبل از اذان صبح به طرف حرم حرکت کنن تا موقع اذان و نماز اون جا باشن. بنابراین نزدیک به اذان بود که به راه افتادن، مهسا دلشوره عجیبی داشت، دلش می خواست هر چه زودتر به حرم امام رضا(ع) برسه، ضریح مرقد امام رو لمس کنه و همه درد دل هاشو برای امام رضا(ع) بگه.مهسا غم بزرگی داشت، غمی که تنها خدای مهربون و امام رضا(ع) می تونستن برای اون چاره ای داشته باشند. از تاکسی که پیاده شدن، مادر چادر نماز مهسا رو روی سرش انداخت و پدر هم مهسا را در آغوش گرفت و به طرف صحن مطهر به راه افتادن، مهسا با خودش و در دلش گفت: ای خدای مهربون دیگه بزرگ شدم خجالت می کشم این همه به پدر زحمت بدم، دست های مامان هم درد گرفته از بس که منو تر و خشک می کنه و پدر که مجبوره صبح تا شب کار کنه، خسته شده از بس که منو این ور و اون ور برده و برای من پول خرج کرده. خدای بزرگ ای کاش می شد بتونم راه برم، بتونم دوباره بازی کنم و بتونم به طرف مادر و پدر و ضریح امام رضا(ع) بدوم. دلم گرفته از بس که به پدر و مادرم زحمت دادم.
ای خدای بزرگ و مهربون به حق ضامن آهو اول به همه مریض ها شفا بده، بعد به پدر و مادرم سلامتی کامل بده و در آخر هم منو شفا بده، کاری کن که بتونم راه برم و زحمت های پدر و مادرم رو جبران کنم. در این موقع پدر، مهسا رو به آرامی بر زمین گذاشت تا بنشینه و چشم های پدر هم غرق اشک بود، مادر گفت: مهسا جان من و پدرت می رویم زیارت کنیم و بعد تو رو می بریم. خیلی زود بر می گردیم. پدر و مادر از مهسا دور شدند. مهسا در دل گفت: مادر می خواد ببینه که اطراف ضریح خلوته یا نه تا بعد بیان و منو ببرن اما نمی تونه اینو بگه چون می ترسه ناراحت بشم، طفلک مامان که این قدر هوای منو داره. مهسا توی فکر و خیالات خودش غرق شده بود که کم کم خوابش برد. با صدای اذان زیبایی که در حرم پیچیده بود چشم هاشو باز کرد و دید آقایی در کنارش نشسته. این آقا به مهسا گفت: چرا بلند نمی شی تا نماز بخوانی؟ تو که تو خونه وضو گرفتی، پس بلند شو و نماز بخون.مهسا گفت: نمی تونم آخه پاهام فلجه و قدرت حرکت نداره. اما آقای مهربون باز هم اصرار کرد. در مهسا نیرویی به وجود اومده بود که به اون شجاعت و قدرت می داد. پنجره فولاد حرم امام رضا(ع) رو گرفت و به آرامی به پاهاش حرکت داد.
وای خدای بزرگ اون می تونست روی پاهاش بایسته، می تونست راه بره. مهسا از خوشحالی شروع کرد به گریه کردن، راه رفتن و بالا و پایین پریدن، آقای مهربون گفت: اول نمازت رو بخون و مهسا شروع کردن به خوندن نماز. پدر و مادر که نزدیک شدن باور نمی کردن که مهسا ایستاده و داره نماز می خونه، مادر از خوشحالی فریاد می زد و پدر در حالی که به سجده افتاده بود، از خداوند بزرگی که به حرف همه بندگانش گوش می ده سپاسگزاری کرد.مردم همه دور مهسا جمع شده بودند و هر کس می خواست به رسم تبرک لحظه ای با این فرشته کوچولو که خداوند به واسطه شفاعت امام رضا(ع) به او شفا داده است، دیدار کند. مهسا در بین گریه رو به ضریح ایستاد و از خدای بزرگ و امام رضا(ع) تشکر می کرد.میلاد امام رضا(ع) با تولد دوباره مهسا یکی شده و مهسا هیچ وقت نمی تونست این همه لطف و این لحظه رو فراموش کنه.

بهروز
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید