شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

روز امتحان


روز امتحان
یک شنبه زنگ اول ریاضی داشتیم، قرار بود خانم معلم ازمون امتحان بگیره. من با این که شب گذشته به مهمانی رفته بودم و اصلا وقت درس خوندن نداشتم زیاد نگران نبودم چون همیشه برای امتحان آمادگی داشتم یه دفعه صدای خانم وکیلی رو شنیدم که گفت: بچه ها قبل از امتحان می خوام تکالیفتون رو ببینم.
این حرف خانوم وکیلی مثل برق گرفته ها، منو تکون داد. یادم رفته بود تمرین ها رو حل کنم! اولین بار بود که این اتفاق می افتاد. خجالت، خیلی بیشتر از ترس وجودم را پر کرده بود باید به خانم معلم مهربون چی می گفتم؟ با این که می دونستم سرزنش نمی شم ولی اصلا دوست نداشتم نظر خانم وکیلی درباره من عوض بشه.
خانم وکیلی از میز اول تکالیف بچه ها رو نگاه می کرد، از من هم خواست از سمت دیگه کلاس توی این کار کمکش کنم از ناراحتی حوصله نداشتم تکالیف بچه ها رو با دقت نگاه کنم همین جور دفترشان رو ورق می زدم یه دفعه به فکرم رسید به خانم وکیلی بگم دفترم رو تو خونه جا گذاشتم ولی زود از این فکر پشیمون شدم چون خونمون نزدیک مدرسه بود و اگه خانم معلم می گفت برو دفترت رو از خونه بیار چه کار می کردم! بعد فکر دیگری به ذهنم رسید، سپهر هنوز به مدرسه نیومده بود... سر میز سپهر خشکم زده بود که خانم وکیلی گفت: حالا دفتر خودت رو بیار تا تکالیفت رو ببینم. چند لحظه بهش نگاه کردم و رفتم نزدیک میزش و آروم گفتم: ببخشید خانوم! دفترم رو به سپهر دادم تا دفتر خودش رو کامل کنه ولی امروز اون نیومده و دفتر من ... خانم وکیلی قبول کرد که دفعه بعد تکالیف منو ببینه ولی نگرانی من کم نشد چون زنگ اول بود و سپهر گاهی دیر به مدرسه می رسید. اگه یه دفعه سر و کله اش پیدا می شد چی؟ توی این فکر بودم که صدای تق تق در کلاس بلند شد. یعنی سپهره؟کاش این حرف رو به خانم وکیلی نمی گفتم. در کلاس باز شد آقای مدیر به همراه شخص دیگری وارد کلاس شد. نفس راحتی کشیدم هیچ وقت از دیدن چهره آقای مدیر این قدر خوشحال نشده بودم. اون مرد برایم آشنا نبود.
آقای مدیر گفت: آقای حسینی می خواد از هر کلاس یکی از منظم ترین دانش آموزان رو انتخاب کنه تا اونو به اردوی رامسر بفرسته. تمیزی و مرتب بودن دفتر تکالیف هم یکی از شرط های این انتخابه. رامسر جایی بود که من همیشه آرزو داشتم برم. آقای حسینی از خانم وکیلی خواست یکی از منظم ترین دانش آموزان کلاس رو معرفی کنه تا اسمش رو یاد داشت کنه. یک دفعه همه نگاه ها متوجه من شد. انگار همه منتظر بودن خانم وکیلی اسم منو بگه، خانم وکیلی به من نگاهی کرد ولی من گفته بودم که دفترم رو نیاوردم. باورم نمی شد. اردوی رامسر، جایی که از بچگی آرزوی رفتنش رو داشتم حالا به راحتی داشت از دستم می رفت. بالاخره خانم وکیلی رضا رو که خط خوبی داشت، معرفی کرد. آقای حسینی هم بعد از دیدن دفتر او اسمش رو برای شرکت در اردو نوشت و رفت. از ناراحتی داشتم منفجر می شدم هیچ وقت این جوری از دست خودم عصبانی نبودم. بعد از رفتن آقای مدیر و آقای حسینی، خانم وکیلی برگه های امتحانی رو پخش کرد پاسخ همه سوال ها رو بلد بودم ولی دستم کار نمی کرد. چند دقیقه از شروع امتحان گذشته بود که دوباره در کلاس باز شد. سپهر نفس نفس زنان جلوی در ایستاده بود و با خواهش از خانم وکیلی اجازه ورود می خواست. دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من توی اون مخفی بشم. خانم ببخشید، به خدا دیشب تا دیر وقت درس می خوندم و صبح خواب موندم.
خانم معلم گفت: خیلی خوب نمی خواد بهونه بیاری این برگه رو بگیر و زود برو سر جات بنشین! زیاد وقت نداری. دیگه حسرت اردو یادم رفته بود. اگه بعد از امتحان خانم وکیلی از سپهر دفترم رو خواست چی؟ این فکر تا آخر امتحان همراه من بود. توی ذهنم دیگر جایی برای فکر کردن به سوال های امتحان نمانده بود. امتحان تا زنگ تفریح طول کشید بعد از کلاس هم دیگه خانم وکیلی دیدن تکالیف منو فراموش کرد اما من هیچ وقت حسرت از دست دادن اردوی رامسر یادم نمی ره و خاطره تلخ اون امتحان رو فراموش نمی کنم!
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید