سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

این چایی خوردن داره!


این چایی خوردن داره!
دستشو به کمرش می زنه و ابروهای کوتاه و باریک کم پیداشو به هم می کشه و می گه: عروسک ... عروسک... عروسک! همه جا رو عروسک برداشته! هر جا نیگاه می کنم عروسکه هر وقت بهت نیگاه می کنم یک عروسک تو دستته! یکی بگه این همه عروسک واسه چی این جا ریخته؟! با این عروسکا چی کار باید کرد؟
بعد که جوابی نشنید روی مبل روبه رویی می شینه و بدنشو جلو می ده و با همون حالت لحن صدا می گه: محض رضای خدا یکیشو جواب بده! آخه این عروسک چی داره که این قدر باهاش ورمیری؟!
سرمو می گیرم بالا و تو چشماش خیره می شم و می گم: یه چیزی رو دقت کردی؟ گوشاشو تیز می کنه و گوشه چشماشو تنگ می کنه و سرشو تکون می ده و می گم: دقت کردی هر وقت میای این جا هر وقت کاری دستم نداشته باشی باید حتما طبق وظیفه ات به یک چیزی خیلی بی خود هم که شده گیر بدی؟!
با دلخوری صورت و بدنشو عقب می کشه و تکیه می ده به پشتی مبل و منتظر می شه صحبتم رو ادامه بدم!
من هم می گم: کسی دعوتت نکرده، خودت زنگ زدی می خوای بیای منو ببینی، خب ببین! میوه هم بخور! از اون شکلاتایی که برام از سوریه آوردن هم بخور... اصلا هر چی گیرت میاد بخور.... فقط جون عزیزت حال منو نگیر!
چشماشو گرد می کنه و دستشو بالا میاره و داد می زنه:خودتم می گی اومدم ببینمت!
با آرامی و بی خیالی مخصوص خودم می گم: خب، بفرما ببین، نکنه منتظری فیگور بگیرم؟! ببینم جناب عالی با کدوم فیگور من بیشتر حال می کنین؟! خنده کوتاهی می کنه و می گه: خوبه خوبه توام! با اون فیگورش! پاشو برو برام چایی بیار! مثلا من مهمونم، اونوقت همه کارا رو خودم می کنم می گم: نه پس می خواستی صاحب خونه هم باشی، هی راه بری و به من گیر بدی برات فیگور بگیرم که دلت نگیره...
حرفمو قطع می کنم و می گم: جدی می گم، یه چایی که به ما بده.
داد می زنم: بلند شو برو توی اون آشپزخونه، مثل همیشه یه سماور چایی درست کن و همه شو خودت تنهایی بخور...
با لج بازی پاهاشو به زمین می کوبه و می گه: من نمی رم چون مهمونم و تو باید بلند بشی و برام چایی بیاری!
با کلافگی جواب می دم: این قدر ، چایی، چایی نکن، کفری می شم با یکی از همین عروسکای محبوبم حسابتو می رسم، ها!
می گه: خجالت نکش بگو بلد نیستی!!
می گم: برفرض هم اگر این طور باشه که تو می گی کتاب آشپزی که هست طرز پخت چایی به هزار روش هندی وار توش نوشته است.
خنده ای می زنه و می گه طرز تهیه داره نه طرز پخت! اون چیزی که باید بپزه مخ نصفه و نیمه تویه که بعید می دونم در باقی مونده عمرت همچین اتفاق بزرگی براش بیفته!
می گم: می بینی چقدر پررویی! واسه همینه که بهت چایی نمی دم! می گه: خوب ندی خودم می رم درست می کنم.
و بعد بلند می شه و می ره توی آشپزخونه، زیر گازو روشن می کنه و می گه: راستی این فندکو از کجا خریدی، خیلی توپه!
می گم: بذار سر جاش مینو جان خطرناکه به خصوص واسه بچه هایی مثل تو! هزار دفعه بهت گفتم که گازمون آخرین سیستمه فندک سر خود داره!
میاد جلوی پیشخون اپن و می گه: حیف که کارت دارم و گرنه همچین زده بودم توی فرق سرت که موهات فرفری رشد می کرد!می گم: چه تیکه جالبی گفتی. یه کم توضیح می دی؟! می گه: نخیر!
می گم: خب حالا چایی رو بیار بخوریم و بیشتر بحث کنیم شاید به توافقم برسیم.
می گه: رو رو برم ، میهمان نواز! میهمان نواز!!
تند چایی می ریزه و میاد کنارم می شینه و می گه: هیچ می دونی تا حالا چند دفعه گولتو خوردم؟ می گم: نه
می گه: خب قربونت برم واسه همینه که با این همه بی محلی بازم دلم برات تنگ می شه!
می گم: خب، تو که این قدر آمار ما رو داری تا کی می تونیم این قدر صمیمی و صاف و صادق به رفاقت توام با خویشاوندی مون ادامه بدیم؟!
زل می زنه توی چشمام و می گه: تا هر وقت همین جوری صاف و صادق و بی توقع دلمون برای هم تنگ بشه و به اختلافات بین پدرامون اهمیت ندهیم می گه: پس این چای حتما خوردن داره می خنده و می گه حتما!!
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید