پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

کات!


کات!
نمایش تمام شد. انگار دلش نمی خواست تمام شود. ناراحت گوشه ای نشست.همه خوشحال بودند که از عهده یک ماه تئاتر بر آمده بودند.اما پسر ناراحت بود.ابرهای تیره آسمان دلش را گرفته بودند و هوای بارش داشتند.او عاشق شده بود.
کارگردان با صدای بلند همه را متوجه پسر کرد : "بچه ها نقش اولمان را....ای بابا! نکنه می خواستی با همین نمایش مثل تام کروز مشهور بشی!!"
همه خندیدند.پسر با این که چشمانش می سوخت لبخندی زد و بلند شدتا برای تعویض لباس به اتاق برود.....
- خسته نباشید...عالی بود...
چشم در چشمان دختر انداخت.....
انگار همین دیروز بود.
او برای نقش اول انتخاب شده بود و دختر برای نقش مقابل.
چقدر برایش سخت بود برابر دختری زانو بزند و از او خواهش کند که با او ازدواج کند!!هرچند متن نمایش باشد!غرور غرور است دیگر!نباید خرد شود.
آنقدر مغرور بود که غرورش سر به افلاک گذاشته بود.دفعه اول بعد از نمایش داد می زد که "من دیگه بازی نمی کنم...این چه وضعشه!!..."
چنان داد و فریاد می زد که همه صدایش را شنیدند.دختر هیچ نگفت.کارگردان می گفت :"مثلی یادت رفته نمایشه....مگه تو واقعا که خواهش می کنی؟بابا این دیگه کیه!!مثل این که فراموش کردی!!تو نقش بازی می کنی !!نقش تو عاشق دختر می شود نه تو!!تو فقط نقش ات را بازی می کنی.همین!"
ولی پسر عاشق شده بود.عاشق همان دختری که تا چند وقت پیش اصلا برایش اهمیتی نداشت.
چند شب اول با اوقات تلخی گذشت. دختر هم نقش معشوقی رابازی می کرد که قبل از پسر او عاشق پسر شده بود اما نمی توانست با پسر ازدواج کند.باید از عشقش به خاطر جان پسر می گذشت و او چنین کرد.
دختر هم عاشق شده بود.پیش از این که پسر او را حس کند.اما باز هم به خاطر غرور پسر از عشقش چشم می پوشاند.انگار هر دو تصمیم گرفته بودند نقش تئاتر را رها نکنند واز زندگی شان یک صحنه تئاتر بسازند و در آن بازی کنند.
.نمایش خوب فروش می کرد و همه راضی بودند.دختر با آرامش رفتار می کرد انگار جویی روان از کنار یک سنگ عظیم می گذشت و راه خودش را ادامه می داد.
روزهای اول پسر خود نمی دانست چرا اینقدر عصبانی می شود.نمی توانست حال خودش را تعریف کند.او مغرور بود اما نه آنقدر که برای نقش عصبانی شود!ولی عصبانی بود.
پسردنبال علت برای رفتار عجیبش بود و به دختر رسید.آرامشی که در وجودش بود.چقدر زیبا نقشش را ایفا میکرد.همین آرامش او را آشفته میکرد.پسر عاشق شده بود.
*********************************
پسر در جواب گفت :"ممنون. نظر لطفتان است...."
و به اتاق رفت.آن شب تا صبح بیدار بود و چند لحظه که چشمانش بر هم رفت خواب صحنه نمایش را دید.ظهر مثل همیشه سر ساعت همیشگی به سالن رفت. کارگران در حال جمع آوری دکورها بودند.کسی کاری به کار پسر نداشت.محو تماشای صحنه بود و مدام در ذهنش خاطرات را مرور می کرد.که ناگهان صدایی او را به خود آورد.اطرافش را خوب نگاه کرد.دخترروی یکی از صندلی ها نشسته بود. سرش را پایین انداخته بود و می گریست.اول دست و پایش را گم کرد . نمی دانست چه کار کند . اما بعد از چند لحظه متو جه شد دختر او را ندیده می تواند فرار کند!اما او داشت می گریست!چه طور فرار کند هنگامی که کسی که دوستش دارد ناراحت و گریان است...کسی که دوستش دارد؟...دوستش دارد...دوستش دارد...چند بار این عبارت را تکرار کرد.قلبش گرم شد و قوت قلبی گرفت.آرام صندلی کنار دختر نسشت .سعی کرد طوری که آرامش همیشگی دختر را بر هم نزند سلام کند.
دختر حیران سرش را بالا آورد و نمی دانست چه بگوید.چشم در چشمان پسرانداخت.باز هم گریه امانش نداد...
پسر آرام گفت: "تا حالا نمایش اینقدر رئال ندیده بودم...خوب بازی می کنی.."
بعد دختر لبخندی زد .پسر گفت :"حاضری بریم روی صحنه..."
با هم روی صحنه رفتند و بی اعتنا به داد و هوار کارگران نمایش را شروع کردند.از اول نمایش را اجرا کردند.به صحنه آخر رسیدند.جایی که دختر باید به پسر بگوید: " نمی توانم ......"
این جمله را می گوید و پشت به پسر می خواهد برود.پسر میگوید :" نرو...قرارمون نبود کاملا نمایش را اجرا کنیم...."
بعد چند لحظه سکوت کرد و گفت :"من جدی گفتم..."
دختر برگشت.....چشم در چشمان پسردوخت....نمی دانست گریه کند یا بخندد.همان طور خیره به پسر نگاه کرد...پسر گفت:"نمی دانستم چرا....ولی حالا می دانم.....و تنها می توانم بگویم دوستت دارم.همین!"
پسر نمی دانست این همه حرف چه طوری به ذهنش رسید...اصلا از خودش بعید می دانست...ولی عاشق شده بود...عاشق شده بودند.....
بیرون باران ملایمی می بارید....چقدر زیبا بود....همه چیز زیبا بود...

فاطمه مکی
منبع : نشریه الکترونیک موازی


همچنین مشاهده کنید