سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

روباه خواب آلود


روباه خواب آلود
یکی بود یکی نبود توی جنگلی سرسبز و زیبا روباهی زندگی می کرد که خیلی لاغر بود. هر کس این روباه رو می دید با خودش می گفت: روباه بیچاره حتما چیزی برای خوردن پیدا نمی کنه اما این حرف درست نبود چون جنگل پر از شکار بود ولی روباه حال شکار کردن نداشت وبه جای هر کاری دلش می خواست بخوابه. هر وقت هم گرسنه می شد، آهسته چشم های خواب آلودش رو این طرف و اون طرف می گردوند و شکار کوچکی پیدا می کرد اون رو می خورد و دوباره همون جا می خوابید. روزی از روزها روباه تشنه اش شد، اون قدر که مجبور شد از جا بلند بشه و بره کنار چشمه آب بخوره. وقتی خوب سیراب شد همون جا کنار چشمه به خواب رفت. چیزی نگذشته بود که توی خواب و بیداری صدای خش خشی به گوش روباه رسید. با خودش گفت: چه کار کنم؟ چشمام رو باز کنم یا نکنم؟ شاید شکار خوبی باشه.
روباه غلتی زد و چشماشو باز کرد اما چشمتون روز بد نبینه، به جای شکار، یک شکارچی رو دید. روباه دید دیر شده و نمی تونه فرار کنه پس چشماشو بست و از جاش تکون نخورد شکارچی تا روباه رو دید خوشحال شد و گفت: چه خوب! بهتر از این نمی شه.
اما وقتی به روباه نزدیک شد و خوب نگاهش کرد با خودش گفت: روباه بیچاره به طور حتم از گرسنگی مرده!
شکارچی راه افتاد که بره اما برگشت و یکی از گوش های روباه رو برای یادگاری برید و با خودش برد. چیزی نمونده بود که روباه از درد فریاد بکشه اما نه چیزی گفت و نه تکونی خورد. وقتی شکارچی خوب دور شد، روباه از درد به خودش پیچید و نالید و گفت: عیبی نداره با یک گوش هم می شه شنید در عوض تکون نخوردم و زنده موندم.
دوباره همون جایی که دراز کشیده بود به خواب رفت. چیزی نگذشت که خش خش دیگری به گوش رسید روباه با خودش گفت: شکار است یا شکارچی؟ فرار کنم یا سرجام بمونم؟
تا روباه تصمیم بگیره که چه کار کنه، شکارچی دوم از راه رسید. روباه با خودش گفت: بهتره خودم رو به زحمت نندازم از جام تکون نخورم و چشم هام رو باز نکنم، به طور حتم این یکی هم فکر می کنه مرده ام و راهش رو می گیره و می ره.
شکارچی تا اونو دید با خوشحالی جلو اومد اما وقتی به روباه نزدیک شد و خوب نگاهش کرد با خودش گفت: این روباه که مرده یکی هم گوش اونو بریده و با خودش برده. خوبه من هم دمش رو با خودم ببرم.
شکارچی دوم هم دم روباه رو برید و با خودش برد. باز هم چیزی نمونده بود که روباه از درد فریاد بکشه اما این بار هم نه تکون خورد و نه چیزی گفت. وقتی شکارچی رفت، روباه نالید و گفت: یک گوش و یک دم که چیزی نیست در عوض زنده موندم و از جام تکون نخوردم. چیزی نگذشت که دو شکارچی دیگر از راه رسیدند.
این بار روباه با خیال راحت خوابید و با خودش گفت: هیچ کس به روباه یک گوش و بدون دم نگاه نمی کنه. اما اشتباه می کرد چون این دو شکارچی می خواستن پوست اونو با خودشون ببرن. روباه دید که دیگه نه جای موندنه و نه جای خوابیدن. از جاش بلند شد و پا به فرار گذاشت. اما از بس خوابیده بود، دیگه نمی تونست خوب و تند بدوه و هر چند قدم یک بار به زمین می افتاد. یکی از شکارچی ها به دنبال روباه دوید و خواست اونو با تفنگ بزنه اما دوستش گفت: ولش کن. مریضه و به درد ما نمی خوره.
روباه به هر زحمتی بود خودش رو به لونه رسوند. دراز کشید که بخوابه اما از ترس این که باز هم سر و کله شکارچی ها پیدا بشه خوابش نمی برد. جای گوش و دمش هنوز می سوخت و درد می کرد.
روباه از درد نالید و گفت: وای گوش عزیزم، ای دم قشنگ، برگردین سر جاتون، دیگه نمی خوابم و از شما مواظبت می کنم.
اما نه تنها گوش و دم روباه برنگشتن، خواب هم از چشم های روباه بیرون رفت و دیگه برنگشت. روباه حالا دیگه فهمیده بود که تنبلی و سستی بدترین کاره ولی دیگه خیلی دیر شده بود و فایده ای نداشت!

عابدیان
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید