جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

شلغم بزرگ


شلغم بزرگ
روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی با دو نوه کوچولوشون در مزرعه ای زندگی می کردن. پیرمرد هر سال توی مزرعه یک چیزی می کاشت. یک سال سیب زمینی، یک سال هویج و یک سال چغندر. اون سال هم تصمیم گرفت شلغم بکاره. پیرمرد و پیرزن و نوه هاشون مثل هر سال زمین رو آماده کردن و تخم شلغم رو پاشیدن. چیزی نگذشت که مزرعه سرسبز شد و شلغم ها بزرگ و بزرگ تر شدن. یک روز پیرزن هوس کرد آش شلغم بپزه. پیرمرد گفت: همین حالا می رم و برات یک شلغم رسیده می یارم.
پیرمرد به مزرعه رفت، شلغمی انتخاب کرد. برگ های شلغم رو گرفت و کشید اما شلغم بیرون نیومد. پیرمرد خوند: آی شلغمک، آی شیرینک، بیا، بیا، بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا، با یک تکون، با ۲ تکون با ۳ تکون.....
اما باز هم شلغم بیرون نیومد. پیرمرد، پیرزن رو صدا کرد و گفت: بیا، بیا کمک کن شلغمک، شیرینک از خاک درنمی یاد. پیرزن دوید و اومد. پیرمرد برگ های شلغم رو گرفت و پیرزن شال کمر پیرمرد رو گرفت. با هم کشیدن و یک صدا خوندن: آی شلغمک، آی شیرینک، بیا، بیا، از دل خاک بیرون بیا. با یک تکون، با ۲ تکون، با ۳ تکون، با ۴ تکون....
اما فایده ای نداشت. شلغم از خاک درنیومد که نیومد. پیرزن نوه هایش رو صدا زد و گفت: دخترکم، پسرکم، بیاید، بیاید کمک کنین شلغمک، شیرینک از خاک بیرون نمی یاد.
نوه های پیرمرد و پیرزن به کمک اون ها اومدن. پیرمرد برگ های شلغم رو گرفت. پیرزن شال کمر پیرمرد رو گرفت. پسرک دامن مادربزرگش رو گرفت. دخترک گوشه کت برادرش رو گرفت و کشیدن و کشیدن و یک صدا خوندن: آی شلغمک، آی شیرینک، بیا، بیا، بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا، با یک تکون، با ۲ تکون، با ۳ تکون، با ۴ تکون، با ۵ تکون....
اما شلغم از جاش تکون نخورد. سگ پیرمرد و پیرزن کنار دیوار خوابیده بود صدای اون ها رو شنید. دوید و به کمک اون ها اومد پیرمرد برگ های شلغم رو گرفت. پیرزن شال کمر پیرمرد رو گرفت. پسرک پیراهن مادربزرگ رو گرفت. دخترک گوشه کت برادرش رو گرفت. سگ هم دامن دخترک رو گرفت و کشیدن و کشیدن و یک صدا خوندن.
اما باز هم شلغم از خاک بیرون نیومد. گربه پیرمرد و پیرزن روی بوم بازی می کرد. از پشت دودکش اون ها رو دید. دوید و به کمکشون اومد و دم سگ رو گرفت و همگی باز کشیدن و کشیدن و یک صدا خوندن. اما باز هم شلغم از خاک درنیومد. موش کوچولویی که لونش توی مزرعه بود، صدای اون ها رو شنید و گفت: من هم اومدم. موش هم دم گربه رو گرفت و با هم کشیدن و یک صدا خوندن: آی شلغمک، آی شیرینک، بیا، بیا، بیرون بیا، از دل خاک بیرون بیا، با یک تکون، با ۲ تکون، با ۳ تکون، با ۴ تکون، با ۵ تکون، با ۶ تکون، با ۷ تکون، با ۸ تکون ....
و شلغم بالاخره از خاک دراومد. از اون طرف پیرمرد و پیرزن، پسرک و دخترک، سگ و گربه و موش به زمین افتادن، اما وقتی چشمشون به شلغم افتاد از خوشحالی فریاد کشیدن: وای چه شلغمی چه قدر بزرگه...
خیلی زود سر و کله همسایه های پیرمرد و پیرزن پیدا شد. همه از دیدن شلغمی به اون بزرگی تعجب کرده بودن. اون روز پیرزن یک دیگ بزرگ آش شلغم پخت، چه آش خوشمزه ای! آشی که با شلغم بزرگ پخته شده بود! شلغمی که برای در آوردنش همه با هم متحد شده بودن.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید