پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

دخترکی که اسم نداشت


دخترکی که اسم نداشت
حاج احمد با کمک پسر جوانش، مهدی محضر را می چرخانند. سینه حاج احمد پر از خاطرات شیرین جوانانی است که او خطبه پیوند آنها را خوانده است. البته خاطرات گس جدایی هم کم نیستند و این سال ها بیشتر هم شده اند.
اما سه شنبه دوهفته گذشته روز دیگری بود. دمدمه های اذان مغرب بود. حاج احمد و پسرش به کار چند خانم و یک آقا رسیدگی می کردند. حاج احمد مرد را به دنبال گرفتن کپی از شناسنامه اش فرستاد. رفتن و برگشتن او چند دقیقه هم طول نکشید. محضر طبقه دوم بود و طبقه اول هم خانه حاج احمد.
مرد وقتی برگشت با تعجب به مهدی گفت: آن بچه زیر پله ها مال شماست؟ مهدی با تعجب بیشتری جواب پرسید کدام بچه؟!
زن ها هم خبری نداشتند. سراسیمه خود را به پایین رساندند. زیر پله، یک کودک در پتویی کوچک پیچیده شده بود. از سرما صورتش سرخ شده بود اما صدایش درنمی آمد.
کودک را بالا بردند. هر کس چیزی می گفت و احتمالی می داد. اما در یک چیز هیچ شکی نبود. این کودک را سر راه گذاشته بودند. پسر دیگر حاج احمد هم از راه رسید. معصومیت کودک همه را تحت تأثیر قرارداده بود. حتی حاج احمد هم با آن سن و سال، اشک در چشمانش جمع شده بود.
تصمیم گرفتند به ۱۱۰ زنگ بزنند و ماجرا را بگویند. کمی بعد ماشین گشت پلیس هم از راه رسید و افسری جوان وارد محضر شد. مهدی ماجرا را در چند جمله کوتاه شرح داد. اصلا لازم به توضیح نبود. همین یک جمله کافی بود: این بچه را سر راه گذاشته اند. بچه دختر بود و بعید به نظر می رسید دو ماه داشته باشد اما بسیار زیبا و هوشیار بود و با هر صدایی به طرف آن برمی گشت. شاید هم به دنبال مادرش می گشت. راستی باید او را چه صدا می کردند؟
افسر جوان به جایی تلفن زد و مشغول صحبت شد. از حرف هایش معلوم شد دارد با همسرش حرف می زند. مثل اینکه می خواست بچه را به خانه خودش ببرد. همه متعجب بودند. بعد به کلانتری بی سیم زد و ماجرا را گفت و این را هم اضافه کرد که می خواهد بچه را با خود ببرد.
صدای آن سوی بی سیم که تا حدی شنیده می شد گفت: نه! باید مراحل قانونی اش طی شود. برایت دردسر می شود.
حرف های افسر که تمام شد به جمع و چشمان حیرت زده آنها نگاه کرد و ناگهان گفت: یک وقت فکر نکنید من بچه ندارم! نخیر من دو تا بچه دارم و با این حال می خواستم این دختر معصوم را هم مثل بچه های خودم بزرگ کنم.
کم کم گرسنگی سر و صدای بچه را درآورده بود. رفتند و شیر خشک و شیشه برایش خریدند و مشغول شیردادن شدند. فقط حیف که اسمش را نمی دانستند. زن حاج آقا هم آمده بود بالا و اشک می ریخت. گفت قربان خدا بروم. یکی در حسرت بچه است و یکی بچه اش را سر راه می گذارد. اینطور وقت ها مادر و پدر بچه، همان نزدیکی ها پنهانی اوضاع را زیر نظر می گیرند تا ببینند عاقبت کار چه می شود. مهدی و برادرش با همین احتمال به خیابان رفته و خود را در ظاهر به تعمیر ماشین مشغول کردند و زیرچشمی اوضاع را می پاییدند اما روبرو مسجد بود و رفت و آمد هم زیاد.
یک زن و مرد جوان در ایستگاه اتوبوس مشکوک به نظر می رسیدند هر دو به اینطرف نگاه می کردند. احتمال زیاد خودشان بودند.
ناگهان اتوبوس آمد و آنها سوار شدند و رفتند. نه، آنها نبودند. حتی اگر پیدایشان می کردند چه فایده داشت؟ می رفتند و چه می گفتند؟ بیائید بچه تان را پس بگیرید؟! چرا سر راهش گذاشتید، مگر شما عاطفه ندارید؟
راستی زندگی آنها در چه وضعیتی است که گمان کرده اند سرراهی بودن هم بهتر از آن است؟
مهدی و برادرش ناامید بالا رفتند. افسر پلیس که بچه را بغل کرده بود گفت: نمی برمش کلانتری. اگر ببرم باید بروم گشت و این بچه هم می افتد آنجا و کسی نیست به او برسد. از همین جا کارها را پیگیری می کنم و مستقیم می برمش شیرخوارگاه هماهنگی کارها یکی دو ساعتی طول کشید. افسر دخترک را کامل در پتو پیچید و پائین رفت.
چند دقیقه بعد ماشین پلیس در ترافیک نازی آباد گم شده بود و دخترکی که اسم نداشت به سوی سرنوشت جدید خود می رفت.
کاش ماجرای سه شنبه دو هفته پیش در نازی آباد و آن دخترک بی اسم واقعیت نداشت.

م-پور ساعی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید