جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

خنده رعایا


خنده رعایا
گفتم: «فرموده اند نمی شود!» بعضی از این رعایا بدجوری لابه می کنند. می گفت: «حقیر، معمارم. دو ماه دخل نداشتم، مصالح بردم کثیر، خرج این و آن دادم که یکی گچ بزند، یکی سنگ ببرد یکی سرستون در بیاورد». والده ایشان فرمودند: «دو ماهه کار را تمام کن که می خواهیم عید نوروز را در همین تالار آذین ببندیم.» کار شش ماهه را به دو ماه تمام کردم. الآن به دی آمده ایم و حقیر جز چهل ضربه ترکه تر و سی ضربه ترکه خشک که والده بزرگوارشان فرمودند بر کف پای بنده بزنند، هیچ دریافتی نداشته ام. خدمت ایشان بفرمایید ایشان شاه مملکت هستند اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی.‎..» گفتم: «مردک! فرمودند نمی شود! چند بار بگویم خدمت شان عرض کردم. خنده نمکینی فرمودند از زیر سبیل های مبارک. برو و راضی باش که شاه مملکت به این لطیفه خندیده و نداده باز فلک ات کنند بدبخت! آخر طماع! آدم عاقل می رود برای والده سلطان عجم، خرج کثیر می کند که دخل کثیر با بهار و کمبوزه خیار بیاید » از رو نرفت. از رو نمی روند این رعایا. البته دانستم که محتاج است و گرفتار در این چنبره که به هزار و یک حیلت، به من صدراعظم التجا آورده. گفتم: «تا به این جا برسی چقدر خرج کردی سبیل چند نفر را چرب کردی پدر سوخته » پریشان ایستاده بود و بر سر، کلاه هم نداشت.
یحتمل، نوکرهای دربار، از کلاه بدبخت هم نگذشته بودند. پائین لباده اش جر خورده بود و به گدایان بیشتر شبیه بود تا به معماران. گفتم: «لباده ات چرا به این روزگار است کار نوکرهاست » رمقی دیگر برایش نمانده بود. سر به زیر انداخته و زبان از «نا» افتاده، بیشتر به زمزمه شبیه، گفت: «اهل سفره خانه می خواستند دیگ شاهی را بردارند دستگیره نداشتند لباده بنده، دستگیره شد!» گفتم: «بایست!» رفتم به تالار آینه شاه، کنت مونت کریستو را داشتند به فرانسه می خواندند. ماوقع را گفتم. آنقدر خندیدند که کتاب از دست شان افتاد. فرمودند: «با این پدر سوخته نیازی به کریم شیره ای نداریم! به والده پیغام بدهید که سنگ و گچ، خوردن ندارد رودل می آورد!» ایشان را با کنت مونت کریستو تنها گذاشتم. بیرون آمدم. گفتم: «کارت راه افتاد. پول را که گرفتی به اهل سفره خانه، چیزی بده که پول ات را زنده کردند!» پدرسوخته، خندید!

یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید