پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

برکه


برکه
از هوا یخ می بارید. گفتم: «بدجوری سرد است.» سرد بود. حمید هم می دانست. گفت: «چقدر گفتم آن چکمه تاکمر را بپوش؛ به گوش ات نرفت. حالا با این همه آب، توی این چکمه زیر زانو، «طی» نشوی خوب است!» گفتم: «صداشان می آید. به گمانم اردک ها را دیده اند.»
صداشان می آمد. مرداب، سفید سفید بود. فقط همان تکه برکه ای که یخ نزده بود، عین آئینه، درخت های اطراف را نشان برف هایی می داد که آرام آرام رویش می نشستند و محو می شدند. حمید گفت: «آمدند،؛ آماده ای » مرغابی ها، روی آب برکه نشستند میان دو تا اردک زنده و هفت تا اردک پلاستیکی. نخ پای آن دو تا اردک زنده را کشیدم آمدند کنار. ما زیر چند شاخه خیس و شکسته پناه گرفته بودیم. مرغابی ها، بیست تایی می شدند. حمید گفت: «خب » گفتم: «بزن!» مال حمید، «یک لول» آلمان غربی بود. ماشه را کشید و ساچمه ها پر گرفتند و نشستند توی تن مرغابی ها. ده تایی پرشکسته شدند و بقیه هم موقع پریدن، گرفتار ساچمه های «دولول» مجاری من شدند.
یکی شان البته، روی برکه پائین نیفتاد. افتاد دویست متر آن طرف تر. به حمید گفتم: «تا شکاربان نرسیده، با تور همین ها را جمع کن، تا آن یکی را بگیرم.» دویدم. با چکمه های پر از آب دویدم و وقتی بالای سرش رسیدم، داشت با یک بال، خودش را روی برف ها می کشید.
ساچمه به پاهایش گرفته بود و بال چپ اش. نفهمیدم خیال برم داشت یا واقعاً نگاهم کرد. دیدم برف، همین طور توی مردمک هایش می آمد پائین. بعد، خودش را تندتر جلو کشید. طوری که انگار امید داشت در برود. نوکش را باز کرد. بخار از توی دهنش می زد بیرون.
چاقوی شکار را گذاشتم بیخ گلویش ‎.‎.‎. وقتی برگشتم، حمید، بقیه را کنار برکه روی یک خط مستقیم نامرئی، روی برف خوابانده بود و چاقوی شکارش را درآورده بود ‎.‎.‎. گفت: «شروع کنیم » احتمالاً خیال بود، توی چشم آنها هم، برف داشت آرام آرام پائین می آمد. گفتم: «باید تمامش کنیم.» گفتم: «به گمانم، سردشان است.»

یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید