چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

موش کوچولو و مادرش


موش کوچولو و مادرش
یکی بود یکی نبود،موش کوچولو داخل لانه پیش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتنی می‌بافت.
حوصله موش کوچولو سر رفت. پا شد و یواشکی از لانه بیرون رفت. مادرش متوجه نشد. موش کوچولو جلوی لانه نشست و شروع کرد به خاک بازی. بوی موش کوچولو به دماغ گربه شکمو که همان نزدیکی‌ها قدم می‌زد، خورد.گربه راه افتاد و آمد جلوی لانه موش کوچولو ایستاد. موش کوچولو آن‌قدر سرگرم بازی بود که گربه را ندید. گربه آهسته رفت و دستش را دراز کرد تا آن را بگیرد. مامان موش کوچولو که متوجه شده بود او در لانه نیست، آمد دم در. گربه را دید، ترسید و دم موش کوچولو را گرفت و کشیدش توی لانه و در را بست.
موش کوچولو جیغ کشید و گفت: وای دمم درد گرفت، چه کار می‌کنی مامان؟
مامانش گفت: از دست گربه نجاتت دادم. اگه دیر رسیده بودم، الان گربه خورده بودت. موش کوچولو رفت پشت پنجره و گربه را دید که دمش را روی کولش گذاشته بود و داشت می‌رفت. نفس راحتی کشید و مامانش را بغل کرد و بوسید و گفت: مامان جان، متشکرم که مواظبم بودی و نگذاشتی بلایی به سرم بیاد.
مامانش خندید و گفت: بچه سربه هوا، اگر مواظبت نبودم، الان در معده گربه شکمو بودی. بعد بافتنی‌اش را برداشت و دوباره مشغول بافتن شد. موش کوچولو هم با دقت به دست‌های مامانش نگاه می‌کرد تا یاد بگیرد و او هم بافتنی ببافد و حوصله اش سر نرود. موش کوچولو فهمیده بود که نباید بی‌اجازه مامانش از لانه بیرون برود، چون ممکن است بلایی به سرش بیاید.
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید