سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

چشمه اژدها


چشمه اژدها
از افسانه ها فقط پایان خوش شان در ذهن می ماند اما این یکی پایان خوشی ندارد.
یکی بود، یکی نبود.
و مرد، مرده بود.
و زن داشت گریه می کرد.
و شمشیر شکسته بود.
و اژدها، خود مرد بود.
و مرد گفته بود به زن که شک نکند، شمشیر را فرو کند توی قلب اژدها.
و زن، دلش را نداشت.
گفته بود: «نمی توانم! این همه راه را هفت سال و هفت ماه و هفت روز آمدم تا شوهرم را بکشم »
مرد گفته بود: «راهش همین است. طلسم، همین است.»
یکی بود، یکی نبود.
مردی بود که روز، اژدها بود و بعد ازغروب آفتاب، تبدیل به آدم می شد؛ پس، در یکی از همین غروب ها، دختری روستایی را دید که برای آوردن آب به چشمه آمده و چشمه در قرق اژدها بود. مرد به دختر گفت: «نترسیدی که غذای اژدها شوی »
دختر گفت: «هرچه خدا بخواهد.» مرد، خوش اش آمد. با دختر، برگشت خانه شان و از پدر دختر، خواستگاری اش کرد. مهریه دخترهم، آزاد کردن چشمه از دست اژدها بود. هفت روز و هفت شب، اهل آبادی جشن گرفتند. شرط مرد با دختر این بود که هر روز صبح، اذان که زدند بیدارش کند که برود سر کار و زندگی اش و غروب برگردد. خواهر های دختر، شیطان شدند و توی جلدش رفتند که «خب! یک بار هم شده صدایش نکن!»
یکی بود، یکی نبود.
زن، شمشیر را روی سنگی شکسته بود و اژدها، به مردی مرده بدل شده بود. زن گریه می کرد، گریه می کرد. از اشک هایش، چشمه ای درست شد که اسم اش را مردم آن نواحی گذاشتند چشمه اژدها. چشمه از چشم های زنی می جوشید که نقش اش روی یکی از صخره ها بود. کسی نمی داند آن نقش را چه کسی کشیده؛ کسی نمی داند که آن نقش، فرجام زنی بوده که طلسم را نفهمیده. این ها البته، همه افسانه است اما کسانی که نزدیک چشمه اژدها می روند، های هایی محو را در لرزش برگ ها می شنوند و دست سنگی یک مرد را می بینند که از توی صخره ها، به بیرون دراز شده.

یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید