شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

یک هدیه کوچک


یک هدیه کوچک
تعطیلات تازه شروع شده بود. در اولین روز تعطیلات اسکار برای خرید کادو به مغازه رفت. در مغازه پسر بچه ای را دید که دنبال چیزی می گشت. با خودش فکر کرد - شاید او چیزی گم کرده است - پرسید: «دنبال چی می گردی؟» پسربچه با چشمان سیاهش به چشمان او زل زد و گفت: «بلیت».
اسکار متوجه منظور پسربچه نشد; پرسید: از کدام بلیت حرف می زنی؟ پسربچه صدایش شتابزده تر شد و گفت: «بلیت قطار، برای قطار، من باید با قطار به خانه بروم. من بلیت برگشت داشتم; اما آن را گم کرده ام. امروز صبح وقتی خاله ام سرکار می رفت، به من بلیت داد. من آن را توی جیبم قایم کردم و بعد به مغازه آمدم تا ماسک صورت بخرم; آخر فردا در شهر جشن داریم; جشن شادی و حالا نه بلیت دارم و نه پول».
اسکار پیشنهاد داد: «حالا که پول و بلیت نداری، چرا پیش خاله ات نمی روی؟»
پسربچه سرش را تکان داد گفت: اما نمی دانم او کجا کار می کند؟ ممکن است تو برای من بلیت بخری؟
اسکار سرش را پایین گرفت و گفت: «اما من پول کمی دارم که فقط با آن می شود کاغذ کادو خرید. می توانم از پدرم پول بگیرم; او یک ساعت دیگر به خانه می آید.»
پسرک گفت: «من وقت ندارم. قطار می رود و خانواده ام نگران می شوند.»
اسکار پرسید: «تو بدون بلیت چطور می روی.»
پسر بچه که هم چنان مغازه را جست و جو می کرد جواب داد: «شاید از شانس من بازرس ها نیایند.»
و اگر آمدند؟
«آن وقت همه چیز را همان طور که بوده تعریف می کنم و قول شرف می دهم تادفعه بعدی دو تا بلیت برای خودم بخرم. تا دیر نشده بروم.»
پسر بچه از مغازه بیرون رفت و اسکار کاغذ کادویش را خرید و نزدیک صندوق که رسید، ناگهان متوجه شد کنار سطل زباله روی زمین مقوایی زرد رنگ افتاده خم شد و آن را برداشت.
بلیت راه آهن بود به خیابان رفت اثری از پسر بچه نبود. بی درنگ به طرف ایستگاه راهآهن دوید. وقتی او دوان دوان به ایستگاه رسید، تنها ۵ دقیقه به زمان حرکت قطار باقی مانده بود و فرصتی برای پیدا کردن پسر بچه در قطار نبود. اسکار به سوی مامور واگن قطار رفت و پرسید«در این قطار بلیت ها را کنترل می کنند؟»
مامور واگن لبخندی زد و گفت:«قطعا! بازرس ها با واگن سوم می روند.»
اسکار به سوی واگن سوم رفت. او بازرس ها را از روی لباس فرمشان شناخت اما برای اطمینان از آنها پرسید:«شما بازرسید؟ شما بلیت ها را کنترل می کنید؟»
بازرس ها به نشان پاسخ مثبت سرشان را تکان دادند. اسکار با خوشحالی گفت: من برای شما بلیت پسر بچه ای را آورده ام که بدون بلیت سوار قطار شده...
آخر او بلیت قطارش را در مغازه جا گذاشته است. او از مغازه ماسک صورت خریده است. فردا هم در شهرشان جشن دارند... اسکار بلیت را داد و رفت.
در یکی از ایستگاه ها، بازرس ها وارد واگنی که پسر بچه در آن حضور داشت شدند. بلیت شما؟
پسر بچه سرخ شد و دست و پایش را گم کرد و تا آمد حرفی بزند، یکی از بازرس ها گفت:«چرا ساکتی
ممکن است به مابگویی کی در شهرتان جشن دارید؟»
«فردا» «و به ما بگو امروز از مغازه چی خرید کرده ای؟»
پسر بچه ماسکش را نشان بازرس ها داد.
خوب در این صورت همه چیز مرتب است.
بازرس ها خندیدند و بلیت را به او دادند; به همراه یک کاغذ کادو.
منبع : روزنامه مردم‌سالاری


همچنین مشاهده کنید