جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

بادام دوقلو


بادام دوقلو
در روزگاران قدیم، پسرکی بود که خیلی بادام دوست داشت. اوهمیشه آرزو می‌کرد بادامی پیدا کند، درخت بادامی ببیند ودانه بادامی را بشکند و مغز بادامی را با لذّت بخورد. یکروز که در کوچه‌ای تنها برای خودش می‌رفت صدایی را شنید:‌"کجا می‌روی پسر؟" پسرک بادامی گفت: "می روم خانه، چهکار داری؟... "می‌آیی بازی کنیم؟ ...چه بازی‌؟ الان کهوقت بازی نیست. ...با هم گرگم به هوا بازی کنیم. ...منکه تو را نمی‌شناسم، آدم با هرکس که بازی نمی‌کند. پسرکغریبه سر تکان داد و گفت: "راست می گویی؛ ولی من خیلی همغریبه نیستم. تازه به این محلّه آمده‌ام. نگاه کن خانه ما نزدیک آن دکّان عطّاری است. " باشد یک روز می‌آیم با همبازی می‌کنیم.‌ پسرک بادامی این را گفت و راهش را گرفت و رفت؛ ولی بازصدای پـسـرک غـریـبه را شنید که گفت: "راستی، می‌دانی که منیک بادام دارم. اگر بیایی با هم بازی کنیم، این بادامرا با هم می‌خوریم."‌ پسرک بادامی از راهی که رفته بود برگشت و گفت: "راستمی‌گویی بادام داری؟ از حالا تا هر وقت که بخواهی با توبازی می‌کنم"! پسرک غریبه وقتی علاقه زیاد او را به خوردنبادام دید گفت: " ولی یک شرط دارد..."‌ چه شرطی؟ به شرط آن که بادام دو قلو باشد... یعنی دو تامغز داشته باشد. حالا اگر نداشت چی؟ بادام یک مغز به کیمی‌رسد؟ معلوم است به من می رسد! پسرک بادامی می‌خواستراهش را بگیرد و برود؛ ولی هوس خوردن بادام او را از اینکار بازداشت.
این شد که گفت: "باشد بازی کنیم."بعد دو پسرک مشغول بازی توی محلّه شدند. آنها از سر اینکوچه به سر آن کوچه می‌دویدند و از پشت این دیوار به پشتآن دیوار می‌پریدند و بازی می‌کردند. چند بار پسرک بادامیگفت که بازی بس است؛ ولی پسرک غریبه می‌گفت: " باز همبازی کنیم." آن دو آن قدر بازی کردند که خسته شدند و در گوشه‌ای نشستند. پسرک غریبه بادام را از جیبش درآورد و به دوستش گفت: "یک سنگ بیاور"!‌ پسرک بادامی در یک چشم به هم زدن رفت و سنگ آورد. پسرکصاحب بادام به سنگ فوت کرد و غبار آن را گرفت بعد آن را بالایسرش برد و محکم به بادام زد. بادام که پوست سفت و محکمیداشت، بعد از دو سه بار زدن شکست و مغز آن نمایان شد؛ ولیچیزی که بیرون آمد یک مغز درشت بود.‌ پسرک بادامی آهی کشید و گفت: "چه مغز بادامی! ببین، منبرای خودم نمی‌گویم. برای زحمتی که تو کشیدی می‌گویم.کاش دوقلو بودی"! بعد هم بلند شد و به خانه‌اش رفت.‌
منبع : روزنامه آفتاب یزد


همچنین مشاهده کنید