چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

عـیـدی


عـیـدی
یک ماه به عید نوروز مانده بود. دانش‌آموزان در کلاس از چیزهایی که برای عید خریده بودند یا می‌خواستند بخرند، تعریف می‌کردند. تنها در این میان زهرا بی‌توجّه به دیگران خود را با کتاب و دفتر مشغول می‌کرد و در صحبت بچّه‌ها وارد نمی‌شد. او در نزدیکی خانه ما زندگی می‌کرد و پدرش را در حادثه‌ای از دست داده بود و مادرش با کار در خانه دیگران خرج زندگی‌شان را به دست می‌آورد.
وقتی از مدرسه به خانه آمدم، کیفم را به کناری نهادم و با خوشحالی به سمت آشپزخانه دویدم. با صدای بلند گفتم: «سلام، کی برای خرید می‌رویم؟»
مادر، در حالی که مزه غذا را می‌چشید، گفت: «سلام دخترم، عصر می‌رویم. برو لباست را در بیاور و سفره را پهن کن.»
من سفره را گرفتم و به اتاق برگشتم. بعد از ناهار، کتاب و دفترم را از کیف درآوردم تا تکالیفم را انجام بدهم و عصر با خیال راحت به بازار بروم.
عصر همراه با مادر به طرف بازار به راه افتادم. وارد اولین مغازه لباس‌فروشی شدیم. لباس‌ها آن‌قدر زیبا بود که انتخاب برایم سخت بود. بعد از خرید لباس وقتی که از فروشگاه بیرون می‌آمدیم، مادربزرگ را دیدیم.
متعجب گفتم: «مادربزرگ این جا چه کار می‌کنی؟»
مادربزرگ به لبخندی بسنده کرد و از ما خداحافظی کرد، وارد مغازه شد. تمام آن شب در فکر بودم که مادربزرگ برای چه به فروشگاه آمده بود. بالاخره به این نتیجه رسیدم که حتماً مادربزرگ می‌خواست برای ما عیدی تهیه کند. قبل از تحویل سال نو همه خانواده در خانه مادربزرگ جمع شدیم. مادربزرگ بعد از تحویل سال نو به بزرگترها ۵۰۰ تومان و به ما بچه‌ها ۲۰۰ تومان داد. بعد هم همسایه‌ها یکی‌یکی آمدند. زهرا با مادرش نیز آمد، در حالی که لباسی شبیه لباس من پوشیده بود. حالا فهمیدم مادربزرگ چرا آن روز به مغازه آمده بود. البته باعث حسادتم شد. زیرا به غیر از آن لباس زیبا، ۲۰۰ تومان هم عیدی گرفته بود.

آزیتا محمدزاده
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید