پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

پاسخی به شیرینی پیروزی


فکر می‌کنم دوازده ساله بودم که این سئوال را از مادربزرگم پرسیدم. او آن وقت هشتاد سالی داشت و سالم و سرزنده بود. از آشنایان دیگری هم که فکر می‌کردم می‌دانند پرسیده بودم. مرشد زورخانه، عطار محله، نقال قهوه‌خانه. ولی جواب‌های تقریباً یکسانشان کافی و قانع کننده نبود. حتی جواب پدربرزگ ایرج، دوست و همکلاسی‌ام، که عنوان قاضی غیر رسمی مردم محله را داشت و همه داوری‌اش را قبول داشتند، شبیه دیگران بود. انگار همه دست به یکی کرده بودند تا مرا در ابهام نگه دارند. شاید هم من از جوابشان چیزی دستگیرم نمی‌شد. آرزو می‌کردم که قبل از مرگ حکیم‌باشی محل، از او هم پرسیده بودم راستی این را بگویم که من از گروه جوانان قدیمم. در آن دوران رسانه‌های گروهی گسترده نبود و اینترنتی وجود نداشت که هر چه بخواهی بتوانی پیدا کنی.
به هر حال دو سالی گذشت و من به پرسش خود ادامه می‌دادم ولی جواب‌ها همان بود که بود. تا اینکه خانه سمت راست خانه ما را به پزشکی که تازه به محله ما آمده بود کرایه دادند. پزشک، پسری به سن و سال من و ایرج داشت به نام افشین. چون افشین همکلاسمان هم بود به زودی با هم دوست شدیم و به خانه‌های هم رفت و آمد می‌کردیم. افشین پدربزرگ خوشرو، تمیز و منظمی داشت که بعدها فهمیدم خیلی هم داناست. او را که آقای قویدل صدا می‌کردند جامعه‌شناس بازنشسته بود و بیشتر اوقات در خانه با کتاب‌هایش مشغول بود و یا در باغچه خانه با گل‌های زیبایش ور می‌رفت. هر وقت من و ایرج به دیدار افشین می‌رفتیم آقای قویدل با ما گرم می‌گرفت و از چیزهای مختلف از جمله درس و مدرسه و دبیران می‌پرسید. یکی از این روزها از فرصت استفاده کردم و از آقای قویدل پرسیدم: آیا شما می‌دانید جوان خوبی بودن یعنی چه؟ قبل از آنکه جوابی بدهد اضافه کردم که هر کس به زبانی به من می‌گوید جوان خوبی باش. اما هیچ کس نمی‌گوید خوب بودن یعنی چه؟ جوان چه کار باید بکند تا خوب شناخته شود؟
آقای قویدل نگاهی به ما کرد و دید همه منتظر جوابیم. مدتی سکوت کرد و سپس گفت: درست است همه از جوانان می‌خواهند که خوب باشند ولی معمولاً خوب بودن را شرح نمی‌دهند.
سپس در ادامه گفت: زندگی ما انسان‌ها به صحنه‌های یک فیلم دنباله‌دار شبیه است. اگر از اول کسی جریان فیلم را برایمان تعریف نکرده باشد دقیقاً نمی‌دانیم چه حوادثی در پیش است و ماجرا به کجا می‌انجامد. در جریان زندگی هم مثل یک فیلم، هرچه زمان می‌گذرد، بیشتر می‌بینیم و بیشتر می‌دانیم.
مثل این است که در هر روز و ماه و سال پرده‌های بیشتری کنار می‌روند و آگاهی ما از زندگی افزایش می‌یابد. بزرگسالان که قسمت اعظمی از فیلم زندگی را دیده‌اند نمی‌خوهند جوانانشان دچار گرفتاری شوند و تجربه‌های تلخ را تکرار کنند. وقتی به جوانان می‌گویند خوب باشید در واقع از آنها می‌خواهند که یادگرفتنی‌های با ارزش را یاد بگیرند. و انجام دادنی‌های سودمند را انجام دهند تا سلامت بوده و برای خود و دیگران مفید واقع شوند. خلاصه این که بزرگسالان سعی بسیار دارند که جوانانشان با رمز و رازهای موفقیت آشنا شوند.
آقای قویدل در جواب سئوال من که رمز و رازهای موفقیت چه چیزهائی هستند گفت:
به نظر من پنج راز اساسی ولی ساده وجود دارد. اگر فکر کنید خودتان هم می‌توانید آنها را پیدا کنید، فقط باید دنبال عوامل، دانش و مهارت‌هائی بگردید که مهم‌ترین و پایدارترین نقش‌ها را در سراسر زندگی شما بازی کرده و می‌کنند.
ایرج گفت: من نمی‌دانم جوابم درست باشد یا نه. اما پدر و مادرم مهمترین و پایدارترین نقش‌ها را در زندگی من داشته‌اند. البته خوب که فکر می‌کنم معلمان، دبیران، مشاوران مدرسه، مدیر مدرسه و اقوامم هم در زندگی‌‌ام خیلی اثر دارند.
افشین گفت: راست می‌گویی علاوه بر آنها که نام بردی همه مردمی که برای ما کار می‌کنند در زندگی‌مان نقش مهمی دارند. کفاش، خیاط، پزشک، بنا، راننده، بقال، نانوا، آسفالت‌کار، برق‌کش، پستچی و ... تصور فقدان هر کدامشان در زندگی می‌تواند اهمیت کارشان را معلوم کند.
من که از گفته‌های ایرج و افشین در فکر فرو رفته بودم گفتم: من هم با شما موافقم و یقین دارم که حتی انسان‌های هزاران سال پیش هم در زندگی امروز ما نقشی بزرگ دارند. اگر گذشتگان چرخ جاده، ماشین بخار، برق، تلفن، قانون‌های اجتماعی، علت بیماری‌ها و بسیاری چیزهای دیگر را کشف نکرده بودند، ما آسایشی را که امروز داریم، نداشتیم.
آقای قویدل گفت: خوشحالم که همه شما فکر کردید و راز اول موفقیت یعنی آگاهی از عظمت انسان و پذیرفتن وابستگی شدید و اجتناب‌ناپذیر آنها را به یکدیگر پیدا نمودید فکر می‌کنید راز دوم چه باشد.
ایرج گفت: من هنوز به راز اول می‌اندیشم. برای من تاکنون روشن نبود که هرچه روی زمین دارم. آسایشم، و حتی هستی‌ام از انسان است. اکنون در این فکرم که این همه یاری و محبت‌ انسان را نمی‌توان بی‌جواب گذاشت. حداقل می‌خواهم طوری رفتار کنم که انسان‌ها از من آزرده نشوند، با آنها همکاری کنم و در جمعشان پذیرفته شوم.
آقای قویدل گفت: حق با شماست. شما با بروز احساست خود راز دوم را بیان کردید. به دست آوردن مهارت‌های زیستن با انسان‌ها که به سلامت روح و روان و پیشرفت فرد و جامعه می‌انجامد. راز دوم موفقیت است. اکنون باید به دنبال راز سوم بود.
افشین در ادامه گفت: آنچه که گفته شد باعث می‌شود که بدانم چرا هنگامی که انسان محبوبی، قومی و یا آشنائی از دست می‌رود غمگین می‌شوم. از دست رفتن آنها علاوه بر اینکه افسرده‌ام می‌کند. موجب می‌شود که به کوتاهی عمر بیندیشم. این تفکر مرا به این حقیقت می‌رساند که مدت بودن همه ما در دنیا کوتاه است و ناگزیریم که تمام یادگرفتنی‌ها و انجام دادنی‌ها را در همین زمان محدود بیاموزیم و انجام دهیم. چون نه قبل از آن وقت داشته‌امی و نه بعد از آن فرصت انجام کاری خواهیم داشت.
آقای قویدل حرف افشین را قطع کرد و گفت بله این درست نیست که می‌گویند وقت طلاست. وقت از طلا، خیلی با ارزش‌تر است. اگر همه طلاهای دنیا را بدهید نمی‌توانید سال و ماه، و روز و ساعتی را که از دست رفته برگردانید. بنابراین درک ارزش وقت و به کارگیری راه‌های استفاده مؤثر از آن برای رشد خویش و بازدهی بیشتر به جامعه، راز سوم پیروزی است.
وجود افرادی مثل بوعلی سینا، ادیسون، گراهام بل، موتزارت، میکل آنژ، فورد ... که با کشف و پرورش استعدادها و علایق خویش به خود و بشریت خدمت کرده‌اند باعث می‌شود که بدانیم شناختن و پرورش دادن استعدادها و علاقه برای ایجاد رضایت و شکوفائی فرد و خدمت مؤثر به جامعه، راز چهارم موفقیت است. وقتی کسی استعداد و علاقه‌‌هایش را پرورش می‌دهد. کار کردن برایش مثل بازی کردن دلپذیر می‌شود. زود از کار خسته نشده و هر روز به مهارتش می‌افزاید. با مردم خوشرویانه زندگی می‌کند، و چون در کارش نوآور است باعث پیشرفت جامعه انسانی می‌شود و برای خود شهرت و افتخار می‌آفریند.
اکنون فکر می‌کنید که راز پنجم چیست؟
من به آقای قویدل گفتم: پس از توضیح شما در مورد راز چهارم دارم آرزو می‌کنم که می‌توانستم استعداد‌هایم را کشف کرده و پرورش دهم تا به مردم کشورم و دنیا خدمت کنم.
آقای قویدل گفت: شما فقط همین آرزو را دارید؟
جواب دادم: نه، آرزوهایم بسیارند. اغلب وقتی تنها می‌شوم آرزوهائی در سرم پیدا می‌شوند.
او گفت: شما با ذکر آرزوهایتان به راز پنجم نزدیک شده‌اید. امید و آرزو از جمله چیزهائی هستند که همه عمر با انسان‌ها هستند. امید و آرزو عامل دلخوشی، حرکت و پیشرفت فرد و جامعه می‌شود. اما آرزو، همیشه آرزو و دور از دسترس باقی می‌ماند اگر فرد نداند که چگونه آن را به هدف و برنامه سالانه، ماهانه، هفتگی و روزانه تبدیل کند. آنها که این مهارت را بدانند و به آن عمل کنند، به همه خواسته‌هایشان دست می‌یابند. مردم جامعه نیز از حاصل آرزوهای آنها بهره‌مند می‌شوند. بنابراین راز پنجم پیروزی به کارگیری راه‌های درست هدف‌سازی و دست‌یابی به هدف برای رضایت فرد و جامعه است. برای ساختن هدف، هفت قدم به قرار زیر برداشته شود:
ذکر فایده‌های هدف، بیان روشن هدف، کسب مهارت‌ها و دانش لازم برای دست‌یابی به هدف، تعیین موانع رسیدن به هدف، تعیین تاریخ سررسید، تهیه نقشه‌ای برای اجرای هدف. سپس آقای قویدل در ادامه گفت: اکنون شما رازهای پیروزی را می‌دانید. اما این را هم می‌دانید که دانستن و عمل نکردن شبیه نداستن است. مهم این است که دانسته‌های خود را به عمل تبدیل کنید. در غیر این صورت بر آنها که نمی‌دانند امتیاز چندانی ندارید.
پس از پایان حرف‌های آقای قویدل احساس سبکی و شادی بسیاری کردم. بالاخره پاسخم را دریافت کرده‌ بودم. پاسخی به شیرینی پیروزی، از خانه که بیرون آمدیم می‌خواستم با نگاه و رفتارم، سپاسگزاری‌ام را به همه مردم که اکنون برایم عزیزتر شده بودند، نشان دهم. این اولین قدم بود برای به کارگیری دانش ارزشمند جدیدم.
منبع : مجله موفقیت


همچنین مشاهده کنید