سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


توبیاس وولف تجربه گرا


توبیاس وولف تجربه گرا
گاهی وقت ها كه صبح زود سر میز كارم حاضر می شوم بی اختیار به یاد روزهای گذشته ام می افتم. در شروع داستان آن روزها را فراموش می كنم، اما بعد از چند صفحه نوشتن یك دفعه سرو كله آن روزها از وسط داستان پیدا می شود.
این اتفاق به عینه در رمان «مدرسه قدیم» برایم افتاد؛ داستان در سال ۱۹۴۰ می گذرد.راوی پسری است كه در سال آخر دبیرستان شبانه روزی درس می خواند، از طرف مسؤولان دبیرستان مسابقه داستان نویسی برگزار می شود كه برنده آن می تواند با یك نویسنده صاحب نام دیدار كند و با او گپ بزند.
این بار نمی توانم مدعی شوم نوجوانی هایم سرزد. از وسط داستانم سردرآورد. بعد من با رابرت فراست «Robert Frost» در دوره دبیرستان دیدار داشتم. در دوران دبیرستان، مدرسه هیل مسابقه داستان نویسی برگزار كرد، كه من برنده اش بودم و برنده می توانست با رابرت فراست صحبت كند. اما فكر نمی كردم این خاطره برایم به اندازه یك رمان كشش داشته باشد.بعد كم كم سر و كله هم كلاسی ها و روزهای خوش بلوغ سر از این كتاب درآورد.بعد كم كم «مدرسه قدیم» حكایت گام های پله پله یك نویسنده شد، حكایت بالا و پایین شدن سلیقه هایش؛ اینكه چه طور دلبستگی اش به بعضی ازنویسنده ها كمتر می شود. اینكه چطور اسطوره های دوره جوانی مان می شكند ودیگر حتی نمی توان خواندن دوباره آنها را تحمل كرد.در شروع فكر می كردم مدرسه قدیم را در مجموعه داستانهای بعدی ام می گذارم ؛ اما هرجا كه می خواستم داستان را ببندم باز شاخ و برگ تازه ای ذهن ام را قلقلك می داد. یك دفعه نویسنده هایی را كه هرگز در زندگی موفق به دیدن آنها نشده بودم سر از مدرسه قدیم در می آوردم.
اما واقعاً رابرت فراست را دیده بودم. لحظه ای كه از او در داستان خلق كرده ام اصلاً ربطی به خیالپردازی هایم ندارد. و من هرگز آن مرد بزرگ را فراموش نمی كنم. آن روز كه فراست به مدرسه ما آمد، من كم كم سه سالی از پسر بچه روای مدرسه قدیم، كوچكتر بودم.
روی آخرین نیمكت كلاس مان نشسته بودم و صدای رابرت فراست به زور به ته كلاس می رسید. یكی دو روز قبل از اینكه به مدرسه بیاید تازه معلم ادبیات مان شعرهایش را برایمان خوانده بود. شعرهایش جذب ام نكرد اما وقتی خودش را دیدم مبهوت شده بودم. آن روز فكر می كردم دیگر قرار نیست اتفاقی مهم تر ازاین در زندگی ام بیفتد. حال كه فكر می كنم به نظرم می رسد یكی از نكاتی كه باعث می شود كسی دست به قلم شود این است كه مسائلی را كه درك نمی كند موقع نوشتن كاملاً برایش روشن می شود و این به نظرم بزرگترین لذت ممكن است. بله و من رابرت فراست را بار دیگر در «مدرسه قدیم» دیدم و او را درك كردم. واقعاً این لذت نیست؟ اما برای درك دوباره او ساعت ها وقت گذاشتم. هر شب قبل از اینكه دوباره سراغ كتاب بروم، اول كمی به آن روز فكر می كردم و جزئیات تازه ای یادم می آمد، بعد هم سراغ نامه ها و زندگی نامه فراست می رفتم. شاید تعریف از خودباشد ولی شخصیت فراست در مدرسه قدیم زنده ترین و نزدیكترین چهره ای است كه می توان از او خلق كرد. برای اینكه من دچار این گره ذهنی شدم.به هر حال در نهایت موقع نوشتن حساب كار از دست ام در رفت. و حجم رمان دو برابر چیزی شد كه الآن به دست ناشر سپرده ام.پسرك داستانم را از همه زوایا به خواننده معرفی كرده بودم و حس كردم همین مسأله سبب شده است تا حد زیادی از هسته اصلی یعنی مسابقه داستان نویسی دبیرستان دور شوم. پسرك هر روز بیشتر و بیشتر شبیه من می شد، فكر می كنم اگر قرار باشد به نتیجه گیری درستی برسیم باید بگویم ارنست همینگوی هم قبلاً در داستانهایش خودش را به خواننده شناسانده است.
لازم نیست زحمت زیادی بكشیم، به همین خاطر خلق دوباره او برایم سخت بود و باید كمی دست به عصا حركت می كردم. باید همینگوی را زنده خلق می كردم. شخصیتی كه هم شبیه به مرد اول وداع با اسلحه باشد و هم شبیه به پیرمرد و دریا و هم مردان بدون زنان قبول كنید كه سخت بود ودر عین حال لذت بخش. شاید همین دست به عصا بودن است كه باعث می شود خیلی وقتها نویسنده شخصیت های واقعی را رها كند و خودش خلق كند. خوب بالاخره دردسرش كم تر است مطمئن ام بعدها اگر كسی دنبال من بگردد ، جوانی هایم را در مدرسه قدیم پیدا می كند.در نهایت مجبور شدم برای انسجام بیشتر داستان از خیر خیلی چیزها بگذرم. راوی را تنها در مدرسه نگه دارم و او و همكلاسی هایش را تنها در لحظه هایی كه در تكاپوی نوشتن بهترین داستان هستند به تصویر بكشم.شما واقعاً فكر می كنید پسرك ناتور دشت در خود سالینجر وام گرفته شده؟ اشتباه می كنید صحنه ای كه معلم دوست داشتنی راوی فكرهای ناجور به سرش می زند و پسرك را به چشم دیگری نگاه می كند خود سالینجر را می بینیم . اگر روزی سالینجر زبان به حرف زدن بگشاید حتماً تأیید می كند كه شاگرد آن معلم خودش بود.مدرسه قدیم مثل هر مدرسه شبانه روزی بی شباهت به ارتش نیست، اما مسابقه داستان نویسی و حضور بزرگانی همچون همینگوی و فراست رنگ و بوی دیگری به آن می دهد، پسر بچه های معمولی درگیر دنیای دیگری می شوند و این بار به جای رقابت در زمین بازی، داستان می نویسند. اما راوی از همان اول پرمایگی اش را نشان می دهد. بعد هم كه نویسنده موفقی از آب در می آید. راوی دروغ می گوید ودغل بازی می كند و من اصلاً از به تصویر كشیدن او در این شرایط ناراحت نیستم همه ما خودمان را فریب می دهیم ، آن هم خیلی زیاد.خیلی وقت ها هم این مسأله از حد می گذرد و رنگ و بوی یك نوع بیماری كه نمی دانم دقیقاً اسم اش چیست را به خود می گیرد.بله برای اینكه به قول الیوت مگر آدم چقدر می تواند طاقت حرف حقیقت را داشته باشد؟ خیلی چیزها را برای اینكه اذیت نشویم نادیده می گیریم. آدم هایی كه غیر از این عمل می كنند بسیار كم اند بعد در داستان این مسأله توی ذوق می زند. می دانید چرا؟ برای اینكه ما در داستان زندگی یك آدم را می بینیم. ریز و درشت، انگار كه او پشت یك محفظه بسته و شیشه ای زندگی می كند وما از بیرون تماشایش می كنیم، آنقدر به زندگی اش واقف ایم كه هرگز در مورد خودمان نبوده ایم. كافی است كه سری به زندگی خصوصی آن بزنید و با ترازوی عدل یك روز را بسنجید، خواهید دید كه زندگی تان مثل شخصیت داستانهاست. از خیلی مسائل طفره می روید تنها برای اینكه آن روز را راحت تر طی كنید:بارها و بارها مرا نویسنده ای ضد جنگ معرفی كرده اند، حتی دشمن آمریكا هم خوانده شده ام. اما من تنها و تنها سراغ خاطره ها وتجربیاتم رفته ام، جنگ ویتنام هم به اندازه دوره دبیرستان ام و شاید خیلی بیشتر از آن در من تأثیرگذار بود.
تجربه گرایی بود كه فیلم های ماندگار جنگ را خلق كرد؛ خیلی ها از این سؤال ناراحت می شوند: «آیا داستان شما براساس واقعیت است؟»در نگاه اول این سؤال نویسنده را به یاد یك خواننده غیرحرفه ای می اندازد. به هر حال پرسیدن اش كمی توهین آمیز است. درست مثل این می ماند كه فردا صبح شما از همسایه تان سؤال كنید دعوای شب گذشته شان به خاطر چه موضوعی بود؟من از خود زندگینامه بدم می آید، احساس می كنم به خواننده ربطی ندارد كه بداند، نویسنده چه كرده است. اما كم كم و خرده خرده در داستانهایش می تواند خودش را بگنجاند. یا یك دفعه مثل آلبركامو رمانی براساس زندگی خودش بنویسد. همه این ها سلیقه ای است. همه تخیل یك نویسنده به زندگی اش باز می گردد. هر قدر پرمایه تر به همان اندازه ماندگارتر، مثلاً همینگوی والبته اگر از داستانهای عبوس سال های پایانی زندگی اش بگذریم، تنها حضورش در جنگ های داخلی اسپانیا، انزوایش در كوبا ، روزنامه نگاری اش و... همه اینها به داستانهایش عمقی بخشیدند كه هرگز فراموش نمی شود.
شاید اگر می توانست بعد از مرگ اش هم داستان خلق كند، دلمشغولی های مردی كه می خواهد خودكشی كند ، بهترین داستان همینگوی می شد. به هر حال هیچ وقت از هیچ نویسنده ای نپرسید: «آقای ... خود شما هستید؟»

امیلی امرایی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید