پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


احمد کسروی


احمد کسروی
انتشار مجلد چهارم کتاب «پژوهشگران معاصر ایران»(۱) برای من فرصتی فراهم آورد تا پس از سال‌‌ها، بار دیگر خود را با زندگی و آثار احمد کسروی مشغول دارم. این مجموعه‌ی ده جلدی را هوشنگ اتحاد تألیف و تدوین نموده و مؤسسه انتشاراتی «فرهنگ معاصر» تاکنون پنج جلد از آن را منتشر کرده است. نویسنده در تلاشی چند ساله، با بهره‌گیری از منابع معتبر و با مراجعه‌ی مستقیم به‌آثار پژوهشگران معاصر ایران و گفتگو با خانواده و نزدیکان و دوستان آنان و کسب اطلاعات تازه و سودمند از این طریق و نیز با جمع‌آوری و تنظیم آراء صاحبنظران، کوشیده است با زبانی شیرین و بی‌پیرایه به‌معرفی شخصیت و شرح احوال و افکار و بررسی آثار اندیشمندان و پژوهشگران صد ساله‌ی اخیر بپردازد؛ و به‌راستی که در این کار موفق شده و مجموعه‌‌‌ای خواندنی و ماندنی در اختیار علاقه‌مندان قرار داده است. در این مجموعه به‌تفصیل به‌زندگی و آثار و افکار محققان و نویسندگانی چون محمد قزوینی، محمد علی فروغی، سید حسن تقی زاده، علی اکبر دهخدا، ابراهیم پورداود، محمد تقی بهار، قاسم غنی، احمد کسروی، سلیمان حییم ،علی دشتی، بدیع الزمان فروزانفر، مجتبی مینوی، صادق هدایت، غلام‌حسین صدیقی، ذبیح‌الله صفا، غلام‌حسین مصاحب، پرویز ناتل خانلری، محمد معین، عبدالحسین زرین‌کوب، محمد جعفر محجوب، احمد تفضلی و ... پرداخته شده است. افزون بر این، نویسنده در بخش یادداشت‌‌های کتاب اطلاعات و آگاهی‌‌های سودمند بسیاری نیز درباره‌ی شخصیت‌‌های نامدار جهان که به‌مناسبتی در این کتاب از ایشان نامی به‌میان آمده، گرد آورده است که به‌ارزش و گیرایی این اثر ‌‌می‌افزاید و خواننده را، حداقل برای درک بهتر مضامین این کتاب، از مراجعه به‌دانشنامه‌‌ها و دایرهٔ المعارف‌‌ها بی نیاز ‌‌می‌کند.
باری، مطالعه‌ی این کتاب بهانه‌ای به‌دست من داد تا مجموعه یادداشتهایی را که درباره‌ی احمد کسروی گرد آورده بودم، تکمیل و تنظیم و به‌صورت گفتار حاضر آماده‌ی انتشار کنم.(۲) در اینجا از فرصت استفاده ‌‌می‌کنم و مطالعه‌ی مجلدات «پژوهشگران معاصر ایران» را به‌همه علاقه‌مندان، به‌ویژه دانش‌پژوهان، دانشجویان و خاصه نسل جوان میهنم، توصیه ‌‌می‌کنم
آشنایی اولیه من با آثار احمد کسروی با کتاب «تاریخ مشروطه‌ی ایران» آغاز شد. به‌گُمانم اغلب همنسلان من نیز، یعنی آنانی که اندکی پیش یا پس از کودتای بیست و هشت مرداد ۱۳۳۲ زاده شده و دلمشغولی‌‌ها و دغدغه‌‌های مشابهی داشته اند، از طریق این کتاب با کسروی و شخصیت او آشنا شده اند. ما وقتی به‌خود آمدیم شاهد وقوع رویدادی بودیم که بعدها «۱۵ خرداد ۴۲» نام گرفت. در جستجوی ریشه‌‌های پیدایش این حادثه بود که به‌برآمدن «نهضت ملی شدن صنعت نفت» و دوران حساس زمامداری دکتر محمد مصدق و کودتایی که سرانجام دولت او و سرنوشت چند دهه از تاریخ معاصر ایران را رقم زد رسیدیم. علت‌‌ها را که پیگیری کردیم، از راه کودتای ۱۲۹۹ و خلع قاجار، سر از جنبش مشروطه خواهی و تاریخ پرماجرای آن درآوردیم. به‌منظور درک چرایی و چگونگی پیدایش این جنبش و دریافت انگیزه پیشگامان و پیروان آن بود که به‌کتاب «تاریخ مشروطه‌‌ی ایران» پناه بردیم تا از زبان کسروی، که خود از آغاز گواه رویدادهای آن دوران بود، با مجاهدت‌‌های پدرانمان در راه برقراری حاکمیت مشروط به‌قانون آشنا شویم و به‌آنچه در آغاز قرن بیستم میلادی بر مملکت و ملّت ما گذشت پی بریم. بگذریم که سالها بعد، با وقوع انقلاب بهمن ۵۷ و مشاهده‌‌ی وقایع و پیامدهای ناشی از آن، دگربار به‌سراغ این کتاب رفتیم تا گذشته را چراغ راه آینده گردانیم؛ و عجب نیست که در آینده‌‌‌ای نه چندان دور، شاید در صدمین سالگرد جنبش مشروطه‌‌ی ایران، سیر حوادث چنان شود که باز نامخته از گذشت روزگار و ناموزده ز هیچ آموزگار، ناگزیر باشیم این کتاب را بازخوانی کنیم.
به‌هر حال، کسی که کتاب «تاریخ مشروطه‌‌ی ایران» را با دقت بخواند، از همان صفحات اول، حضور شخصیتِ بارز نویسنده‌‌ی آن را احساس ‌‌می‌کند. البته این امر نه به‌این اثر کسروی محدود ‌‌می‌شود و نه تنها به‌خاطر نثر خاص و سبک تازه وی در نگارش این کتاب است، که به‌گفته محمد علی سپانلو، گویی با سرگذشت مشروطه ملازمت دارد؛ بلکه شیوه‌‌ی نگرش کسروی به‌رویدادها و روش داوری او درباره‌‌ی شخصیت‌‌های جنبش مشروطه خواهی در ایران است که حضور او را برای خواننده‌‌ی کتاب «تاریخ مشروطه‌‌ی ایران» محسوس ‌‌می‌کند. کسروی خود بر این باور بود که یکی از هدف‌‌های تاریخ نگار باید این باشد که نیکان و بدان را بشناسد و ارج نیکان را به‌دیده گیرد. به‌اعتقاد او، تاریخ نگار باید پرده از چهره‌‌ی واقعیت به‌کنار زند و فریب گزافه گویی‌‌های حکمرانان و حاکمان را نخورد و از راه سنجش پیشامدها، و به‌نیروی داوری، رازهای نهانی را دریابد. چون مِلاک‌‌هایی هست که تاریخ نگار درباره‌‌ی اسناد گذشته به‌دیده ‌‌می‌گیرد و از روی آن داوری ‌‌می‌کند. از این رو، تاریخ نویس باید در تاریخِ بنیادِ پیشامدها درنگ کند و رشته‌‌ی پیوند آنها را پی گیرد.
شاید بی فایده نباشد که در اینجا، در مقام قیاس ، نکته نظرات یکی دیگر از تاریخ نگاران سرشناس معاصر ایران را، هم درباره‌‌ی تاریخ مشروطه‌‌ی کسروی و هم کلاً درباره‌‌ی روش تاریخ نگاری، بازگو کنم. فریدون آدمیت به‌نسل تاریخ نگاران پس از کسروی تعلق دارد؛ گر چه روش او در تاریخ نگاری با همنسلانش تفاوت بسیار دارد. جالب آنکه کسروی در کتاب «در راه سیاست»، آنجا که از جایگاه امیر کبیر سخن به‌میان ‌‌می‌آورد، اشاره‌‌‌ای کوتاه نیز به‌کتاب «امیر کبیر و ایران» آدمیت دارد؛ ظاهراً به‌چاپ اول این کتاب که در سه جلد در سالهای ۲۴- ۱۳۲۳ منتشر شد و ‌‌می‌نویسد: «میرزا تقی خان ما نامش را شنیده ولی نیک نشناخته بودیم تا پارسال یکی از جوانان کتابی نوشت که او را با کارها و آرزوهایش به‌ما شناسانید».(۳)
فریدون آدمیت با آنکه مهم ترین آثار تحقیقی کسروی را دو کتابِ «آذری یا زبان باستان آذربایجان» و «شهریاران گمنام» ‌‌می‌داند و تبع نو و بکر علمی آنها را ‌‌می‌ستاید، «تاریخ مشروطه‌‌ی ایران» را نیز از نظر ثبت وقایع عمومی بر روی هم سودمند ‌‌می‌خواند که البته با توجه به‌اسناد داخلی و خارجی و نوشته‌‌های فراوانی که در طول این سالها از آرشیوهای خصوصی به‌دست آمده است، آن را نیازمند تجدید نظر ‌‌می‌داند. آدمیت در کتاب «امیر کبیر و ایران»، در بخش «داستان باب»، از رساله‌‌ی «بهائیگری» کسروی نیز بهره ‌‌می‌گیرد و اشاره ‌‌می‌کند که «تا اندازه‌‌‌ای که ما سراغ داریم بهترین بررسی عمومی تاریخی که به‌زبان فارسی منتشر شده، رساله‌‌ی «بهائیگری» نگارش احمد کسروی است».(۴) در پیشگفتار معروف ترین و شاید مهم ترین اثر خود، یعنی کتاب «امیر کبیر و ایران» درباره‌‌ی روش خود در تحقیق تاریخ سیاسی ایران و تحلیل شخصیت امیر کبیر ‌‌می‌نویسد: «روش من تحلیلی و انتقادی است. در واقعه یابی نهایت تقید را دارم که هر قضیه‌‌ی تاریخی را تا اندازه‌‌‌ای مقدور بوده است همه جانبه عرضه بدارم؛ حقیقتی را پوشیده نداشتم، از آنکه کتمان حقیقت تاریخ عین تحریف تاریخ است. و مورخی که حقیقتی را دانسته باشد و نگوید یا ناتمام بگوید، راست گفتار نیست؛ مسئولیت او چندان کمتر از آن نیست که دروغزنی پیشه کرده باشد».(۵)
با این همه شاید این سخن آندره موروا – حداقل در مورد بررسی زندگی شخصیت‌‌ها – خالی از ظرافت علمی نباشد، آنجا که ‌‌می‌نویسد: «برای روشن و هویدا شدن شخصیت اشخاص در انظار، ناچار باید مقداری از وقایع را بررسی کرد و بعضی از حوادث را اجباراً در تاریکی گذاشت تا از خلال آنها خصوصیات وجودِ شخص مورد نظر نمایان گردد؛ ولی، البته، در این عمل نباید هیچ واقعه‌‌‌ای را دور از حقیقت بیان کرد».
باری، کسروی در پیشگفتار «تاریخ مشروطه‌‌ی ایران» ‌‌می‌نویسد: «شیوه‌‌ی مردم سست اندیشه است که همیشه در چنین داستانی کسان توانگر و بنام و باشکوه را به‌دیده گیرند و کارهای بزرگ را بنام آنان خوانند، دیگران را که کنندگان آن کارها بوده اند از یاد برند. این شیوه در ایران رواج بسیار ‌‌می‌دارد، و در همین داستان مشروطه نمونه‌‌های بسیاری از آن پدید آمد... در جنبش مشروطه دو دسته پا در میان داشته اند: یکی وزیران و درباریان و مردان برجسته و بنام، و دیگری بازاریان و کسان گمنام و بیشکوه. آن دسته کمتر یکی درستی نمودند و این دسته کمتر یکی نادرستی نشان دادند. هر چه هست کارها را این دسته گمنام و بیشکوه پیش بردند و تاریخ باید بنام ایشان نوشته شود».(۶)کسروی خود از نخست شاهد جنبش مشروطه خواهی ایران بود و مشروطه را برابر با «حکومت دمکراسی» ‌‌می‌دانست. او سال‌‌ها پس از انتشار کتاب «تاریخ مشروطه‌‌ی ایران» در گفتاری بار دیگر فرصت ‌‌می‌یابد تا درباره‌‌ی این جنبش و انگیزه خود در نگارش تاریخ مشروطه و علل ناکامی‌‌های آن سخن گوید: «در مشروطه (یا حکومت دمکراسی) شاه یا وزیر در حساب نیست. رشته در دست خود توده است. سیاست هم باید از توده باشد. ببینیم در ایران چه بوده؟ آنچه من ‌‌می‌دانم در میان پیشگامان مشروطه خواهی کسان با فهم بسیار ‌‌می‌بودند که از حال جهان و از همبستگی‌‌های توده‌‌ها و دولت‌‌ها، بیش و کم، آگاهی ‌‌می‌داشتند. خودِ آن جنبش ‌‌می‌رساند که در میان ایشان فهم و سیاستی پدید آمده در اندیشه آینده این کشور و توده ‌‌می‌بودند. ما نیک آگاهیم که حیدر عمواغلی‌‌ها و علی مسیوها و شریف زاده‌‌ها و میرزاجهانگیرها که به‌آن جنبش برخاسته بودند از حال گرفتاری ایران در میان همسایگان نیرومندِ آزمند ناآگاه نمی‌بودند و در راه استقلال و آزادی این کشور به‌هر گونه جانفشانی آماده ‌‌می‌بودند. چیزی که هست آنان در حسابشان در یکجا اشتباه ‌‌می‌کردند. آنان از گرفتاری‌‌ها و آلودگی‌‌های توده، ناآگاه بوده ‌‌می‌پنداشتند همان که ریشه استبداد کنده شود و قانون اساسی و دیگر قانون‌‌ها به‌کار افتد و دبستان‌‌ها و دانشکده‌‌ها در هر شهری برپا گردد، توده ایران به‌راه پیشرفت افتاده پس از چند سالی، به‌پای توده‌‌های فرانسه و انگلیس و آلمان خواهند رسید. آن پیشوازرویه کارانه که مردم در همه جا از مشروطه ‌‌می‌نمودند، و آن جوش و جنب سرسری که پدید آمده بود و از هر سو آوازهای «اتحاد» و «اتفاق» و «حب وطن» و مانند اینها بر‌‌می‌خاست، آنان را فریفته خود ‌‌می‌گردانید که از شادی به‌تکان ‌‌می‌آمدند و به‌«استعدا ملت نجیب ایران» آفرین‌‌ها ‌‌می‌خواندند. بارها در مجلس شوری و در انجمن‌‌ها این مصرع را به‌زبان ‌‌می‌آوردند: «این طفل یکشبه ره سدساله ‌‌می‌رود». ‌‌می‌باید گفت: مردانِ نیک نهاد، سیاست بسیار خامی را دنبال ‌‌می‌کردند».(۷)
او در ادامه‌‌ی همین گفتار به‌داوری‌‌هایی که پس از ناکامی این جنبش بر زبان بدخواهان مشروطه افتاده بود اشاره‌‌‌ای ‌‌می‌کند و از انگیزه خود در نگارش تاریخ مشروطه و ثبت واقعیت‌‌های آن ‌‌می‌گوید: «در ایران کسانی هستند که دوست ‌‌می‌دارند جنبش مشروطه را بی ارج نشان دهند. چنین وا‌‌می‌نمایند که آنرا سیاست انگلیس پدید آورده و مشروطه خواهان یکسره افزار سیاست آن دولت بوده اند و شگفت که از این کردار لذت ‌‌می‌برند و به‌آسانی نمی‌خواهند از آن دست بردارند. ‌‌می‌توان گفت: سرچشمه این پندار در درونهای ایشان است که نیکنامی را که خود در آن شرکت نداشته اند، نمی‌توانند دید، و یا خودخواهیست که از نیش زدن به‌دیگران و خوار نمودن کارهای آنان لذت ‌‌می‌یابند. برخی نیز ‌‌می‌خواهند از آن راه، خود را سیاستْ فهم و رازدان وانمایند و از گفتن این که :«همه اش سیاست انگلیس بود» گردن ‌‌می‌کشند و به‌خود ‌‌می‌بالند. بارها این سخن را شنیده ام و ‌‌می‌توانم گفت یکی از انگیزه‌‌هایی که مرا به‌نوشتن تاریخ مشروطه برانگیخت این سخنان ‌‌می‌بود.»(۸)
ناصح ناطق که همشهری و شاگرد کسروی بود نیز بر این سخن تأکید دارد که جنبش مشروطه «به‌خلاف گفته‌‌های گروهی نادان یا مغرض، موجی بود که از ژرفای روح و اندیشه‌‌ی ایرانی سرچشمه گرفته بود و، اگر جریان طبیعی آن بر اثر حوادث بین المللی و داخلی متوقف نمی‌شد، یقیناً، ملت ایران سرنوشت دیگری پیدا ‌‌می‌کرد. گفته‌‌های سخنوران مشروطه، که هم تازگی داشت و هم غالباً از دل برآمده بود، در روح کسروی تأثیر بخشید. وی از پیشوایان آزادیخواهی درس وطن دوستی آموخت. کسروی ایران دوست بود و ریشه‌‌ی بسیاری از روش‌‌ها و اندیشه‌‌های وی را در همین صفت باید جست. میهن پرستی وی از حدود اندیشه و سخن فراتر رفت و به‌مرحله‌‌ی فداکاری و ایثارِ نفس رسید ... درباره‌‌ی مسایل اجتماعی پیکاری‌‌هایی آغاز کرد که پایان آن معلوم نبود. وی معتقد شده بود که اصلاح وضع مردم ایران، جز با قبول اصلاحات در مسایل دینی و مبارزه با جنبه‌‌های خرافی و روش‌‌های بی بنیادِ آن، امکان پذیر نیست».
کسروی که خود از خانواده‌‌ی متوسط شهری برخاسته و در نوجوانی پدرش را از دست داده بود و ناگزیر مدتی دست از درس کشیده و به‌کار و امرار معاش و تأمین هزینه‌‌ی زندگی مادر و برادران و خواهرانش پرداخته بود، از محرومیت‌‌ها و محنت‌‌های مردمان رنجدیده آگاهی داشت. از این رو دلبستگی درونی و ژرفی به‌مردم گمنام و توده‌‌ی محروم ایران پیدا کرد. شگفتا، او که طبیعتی خشن و بی مدارا داشت و جدی و یکدنده و بی احساس ‌‌می‌نمود و به‌مخالفت با شعر و شاعری شهرت داشت، در کتاب «زندگی من»، با نازک دلی و با زبانی پر احساس و شعرگونه، روز مرگ پدر را و آنچه در آن روز بر او گذشته بود، باز گو ‌‌می‌کند و ‌‌می‌نویسد: «من در زندگی کم تر زمانی بی اندوه بوده ام. با این حال، کم تر گریه کرده ام. اکنون سال من از پنجاه ‌‌می‌گذرد، ولی اگر گریه‌‌هایم را بشمارم، گریه‌‌هایی که از روی اندوه خودم گریسته ام، بیش از چهار یا ینج بار نبوده. یکی از این گریه‌‌ها، بلکه سخت ترین همه‌‌ی آنها، در روز مرگ پدرم بوده. آن روز، چون من از خواب برخاستم، حال پدرم اندکی آرامش یافته و به‌خواب رفته بود و من چون گمان دیگری نمی‌بردم روانه‌‌ی مکتب گردیدم. لیکن روز به‌نیمه نرسیده بود که آمدند و گفتند: آقا شما را ‌‌می‌خواهد. من با خود گفتم: باشد که ‌‌می‌خواهند مرا پی پزشک یا درمان فرستند. ولی، چون به‌جلو مسجدِ نیایم (مسجد میراحمد) رسیدم، از آنجا آواز گریه و شیونی به‌گوشم خورد و در میان آنها آواز خواهر بزرگم را شنیدم. من دلم به‌تکان آمد، ولی گفتند: آمده اند به‌مسجد شفای آقا را ‌‌می‌خواهند. بدین سان آرامم گردانیدند، ولی چون به‌در خانه مان نزدیک ‌‌می‌شدیم، دیدم مردم در آنجا انبوه شده اند و در همان هنگام دیدم جنازه‌‌‌ای را بیرون آوردند. دانستم که چه رخ داده ولی ندانستم که به‌چه حالی افتادم. همین اندازه به‌یاد ‌‌می‌دارم که اندک برفی از آسمان ‌‌می‌بارید و بادی نیز ‌‌می‌وزید. جنازه را ‌‌می‌بردند و من چنان ‌‌می‌گریستم که از خود به‌در ‌‌می‌بودم. پیرامونیان خود را نمی‌شناختم. یک تن میرحاجی نام، که اکنون در تبریز است، بازوی مرا گرفته از افتادنم باز‌‌می‌داشت و پیاپی دلداری ‌‌می‌داد.نمی‌دانم آن روز چگونه گذشت. شب در مسجد بزرگ حکماوار «شام غریبان» گرفتند. مسجد پر شد و جای پا گذاردن نمی‌بود. حاجی ملا احمد نامی، که روضه خوان بزرگ آن کوی ‌‌می‌بود، به‌منبر رفت و چنین آغاز سخن کرد: منتظرید من برای شما از مصیبت کربلا بگویم؟ امشب اینجا کربلا است. من، وقتی که به‌مسجد وارد شدم و آواز گریه‌‌ی پسر این مرحوم به‌گوشم رسید، چنان از خود به‌در شده ام که حال روضه خواندن ندارم. همه آواز به‌هم انداخته گریه خواهیم کرد. این را گفت و بی اختیار به‌گریه پرداخت و از سراسر مسجد شیون بلند گردید و پیدا است که در این میان چه حالی بوده. آن شب نیز گذشت».
او که به‌هنگام مرگ پدر سیزده سال داشت، ‌‌می‌بایست از درس دست بکشد و به‌کار و تأمین هزینه‌‌ی خانواده بپردازد. ولی چند سال بعد، خویشان و آشنایان او را به‌مکتب و آموزش دینی فرستادند و بیست ساله بود که در اثر پافشاری خانواده ملا شد. اما نه ظاهرش به‌ملایان سنتی ‌‌می‌آمد و نه شیوه‌‌ی رفتارش به‌آنان ‌‌می‌رفت. خود در این باره ‌‌می‌نویسد: «عمامه‌‌ی سترگ شُل و ول بر سر نمی‌گذاردم. کفش زرد یا سبز به‌پا نمی‌کردم. شلوار سفید نمی‌پوشیدم. ریش فرو نمی‌هلیدم... با دستور پزشک عینک به‌چشم ‌‌می‌زدم و این عینک زدن دلیل دیگری به‌فرنگی مآبی من شمرده ‌‌می‌شد... بارها در مسجد و در جاهای دیگر به‌دروغ گویی‌‌های روضه خوانان ایراد ‌‌می‌گرفتم... خود نیز بالای منبر در پایان موعظه، روضه نخوانده مردم را نمی‌گریانیدم».
ناصح ناطق درباره‌‌ی معمم شدن کسروی ‌‌می‌گوید: «خاندان کسروی، مانند بسیاری از دودمان‌‌های مردم محروم تبریز، آرزو داشت که فرزندِ خاندان درس ملایی بخواند و فقیهی شناخته و یا خطیبی نامدار بشود. در آن روزگار، فرا گرفتن دانش‌‌های دینی در مدارس قدیم و تحصیلات مربوط به‌فن فقاهت وسیله‌‌‌ای بود برای افراد لایه‌‌های پایین اجتماع تا باورهای طبقاتی آنها را، که افرار بی چیز را از زورمندان و توانگران جدا ‌‌می‌کرد، در هم ریزد... کسروی تا آخر عمر از تأثیر درس‌‌ها و طرز تعلیم دروس مدارس قدیم بر کنار نمانده بود، یعنی، مانند برخی از کسانی که در آن گونه مؤسسات درس خوانده بودند، پرکار و موشکاف و جدی و دقیق و، با پیروی از طبیعت خشن و بی مدارایش، قاطع و متعصب و یکدنده بود».
در سال‌‌های میان کودتای ۱۲۹۹ و خلع قاجار، سعید نفیسی و تنی چند از ادبای آن دوران، با کسروی که تازه به‌تهران آمده بود، نشست و برخاست داشتند. او درباره‌‌ی این ایام و چگونگی آشنایی اش با کسروی ‌‌می‌نویسد: «کسروی در آن زمان عمامه‌‌‌ای سیاه به‌سر داشت، لباده و قبای بلند ‌‌می‌پوشید و عبای سیاهی بر روی آن ‌‌می‌افکند. عمامه‌‌ی کوچک و فشرده‌‌ی او بهترین نماینده‌‌ی طلاب تبریزی بود. چهره‌‌ی لاغر و استخوان‌‌های برجسته سیمایی رنج کشیده و عصبانی و در ضمن مستبد به‌رای و مُصر در عقیده را نشان ‌‌می‌داد. هنوز عینک ‌‌می‌زد. فارسی را با لهجه‌‌ی مخصوص آذربایجان ولی بسیار شمرده حرف ‌‌می‌زد. در نخستین مکالمه‌‌‌ای که با او کردم، بر من ثابت شد که مرد بسیار بی باکی است و حتی عقاید خاص خود را با بی پروایی خاص ادا ‌‌می‌کند. از اینکه بر خلاف عرف و به‌خلاف عقیده‌‌ی دیگران چیزی بگوید باک نداشت. این اصطلاح معروف درباره‌‌ی وی بسیار بجا بود که «سرش بوی قُرمه سبزی ‌‌می‌دهد» ... در زندگی خصوصی نیز به‌همین اندازه تند ‌‌می‌رفت. پس از سال‌‌ها دوستی نزدیک و معاشرتِ منظم، که تقریباً هفته‌‌‌ای یک روز به‌دیدن من ‌‌می‌آمد و در جمع ما ‌‌می‌نشست، روزی کتابی از من به‌عاریت خواست. بارها از هیچ چیز درباره اش دریغ نکرده بودم و خود بهتر از همه ‌‌می‌دانست. آن روز آن کتاب را حاضر نداشتم ... دو سه هفته گذشت و دیگر کسروی به‌اجتماع ما نیامد ... گله کردم که چرا دیگر به‌خانه‌‌ی ما نمی‌آید؟ با کمال خشونت گفت: من تنها برای کتاب‌‌هایتان به‌خانه تان ‌‌می‌آمدم، حالا دیگر بیایم چه کنم؟
روزی بر سر املای کلمه‌‌‌ای با یکی از مشتریان مهم خود اختلاف پیدا کرده با او به‌هم زده و نه تنها او را در دادگستری خراب کرده، بلکه از حیث حق الوکاله نیز ضرر هنگفتی به‌خود زده است ... در فارسی نویسی کار را به‌جایی رساند که به‌زبانی ‌‌می‌نوشت که کسی نمی‌فهمید و بعدها مجبور شدند برای زبانِ فارسی او فرهنگ مخصوصی ترتیب بدهند».
البته حساسیت و تا حدی تعصب کسروی نسبت به‌مباحث مربوط به‌زبان شناسی بر کسی پوشیده نیست. دلبستگی وی به‌فراگیری زبان‌‌های گوناگون چون پهلوی و فرس قدیم و عربی و ارمنی کهن و نو و انگلیسی و فرانسه و اسپرانتو، زمینه ساز پژوهش‌‌های پرمایه‌‌‌ای شد که مورد توجه و تمجید صاحبنظران سرشناس ایران و جهان قرار گرفت. تحقیقات او در گستره زبان شناسی کاملاً ابتکاری و منحصر است و از دقت و هوشیاری او حکایت ‌‌می‌کند. شاید یکی از جالب ترین نمونه‌‌ها در این زمینه، بحثی بود که او با محمد قزوینی، یکی از فضلای نامدار آن دوران، درباره‌‌ی درستی املای «طهران» یا «تهران» انجام داد. نتیجه‌‌ی این بحث در آن زمان هر چه بود، امروز ‌‌می‌بینیم که رأی کسروی در مورد املای تهران به‌کرسی نشست. چرا که او در آن زمان یکی از معدود پژوهشگران نوگرایی بود که به‌قانون تحول زبان و تغییر تلفظ واژها اعتقاد داشت.
یکی از کارهای تحقیقی مهم و باارزش کسروی که سبب شهرت وی نه تنها در ایران، بلکه در مجامع علمی جهان گشت، رساله‌‌ی ینجاه و شش صفحه‌‌‌ای « آذری یا زبان باستان آذربایجان» است که در زمان حیات او به‌زبان انگلیسی نیز ترجمه شد و زمینه‌‌ی پذیرش او را در «انجمن پادشاهی آسیایی لندن» و «فرهنگستان آمریکا» فراهم آورد. کسروی درباره انگیزه‌‌ی پرداختن به‌این کتاب ‌‌می‌گوید: «سال‌‌ها در میان نویسندگان ایران و عثمانی کشاکش‌‌ها درباره‌‌ی نژاد آذربایجان رفتی؛ زیرا عثمانیان آذربایجان را ترک شمارده ترکی بودن زبان آنجا را دلیل آوردندی. از این سو، نویسندگان ایرانی به‌خشم آمده تندی‌‌ها کردندی و سخنانِ بی سر و بن نوشتندی ... من، برای آنکه آن کشاکش را به‌پایان رسانم، در آن باره به‌جستجوهایی پرداختم و زبان باستان آذربایجان را پیدا کرده با نمونه‌‌هایش نشان دادم ... شرقشناسان، که آذری را ترکی دانسته اند، از اینجا به‌لغزش افتاده اند که زبان امروزی آذربایجان ترکی است، و جز این هیچ دلیل دیگری نبوده و نیست (اگر بوده و هست نشان دهند) اما من به‌حال امروزی آذربایجان نگاهی نکرده از تاریخ و دانش به‌جستجو پرداخته این را روشن گردانیدم که زبان باستان آذربایجان، که در کتاب‌‌ها آذری نامیده شده، شاخه‌‌‌ای از فارسی بوده و در این باره دلیل‌‌های فارسی به‌دست آورده، نمونه‌‌هایی نیز از همان زبان، با شعر و نثر، به‌دست آورده در این کتابچه یاد کرده ام. از روی همین دلیل‌‌ها بوده که دانشمندان اروپایی نوشته‌‌های مرا بی چون و چرا دانسته و همگی پذیرفته اند».انتقادات گزنده و تند کسروی به‌شاعران نامداری چون حافظ و سعدی و خیام و حملات شدید او به‌شعر و شاعری که همزمان با انتشار «ماهنامه‌‌ی پیمان» آعاز و تا پایان حیات او ادامه داشت، تا به‌امروز زبانزد خاص و عام است. اما آنچه کمتر شناخته شده است، شیفتگی او به‌اشعار عامیانه و محلی بود؛ تا جایی که مجموعه‌‌‌ای از ادبیات عامیانه و محلی نقاط مختلف ایران را گردآوری کرد و برای انتشار در مجله «ایرانشهر» در اختیار حسین کاظم زاده ایرانشهر گذاشت. او احساسات خود را نسبت به‌این نوع ادبیات که آنها را «اندوخته‌‌های گرانبها» ‌‌می‌خواند و بی اعتنایی به‌آنها را خسارت بزرگی به‌ادبیات ایران ‌‌می‌دانست، چنین بیان ‌‌می‌کند: «من در تمام عمر خود یاد ندارم که از استماع غزل شاعر معروفی متأثر گردیده و از حال طبیعی خارج شده باشم. لیکن خوب یاد دارم که اشعار ترکی، که در ویرانی ارومیه و دربدری مردم بدبخت آنجا گفته و گداهای تبریز آنها را دم خانه‌‌ها ‌‌می‌خوانند، مرا چندبار مجبور به‌گریستن و اشک ریختن کرده است. باز خوب یاد دارم، روزی که در ساری در مجلسی بودیم، پسری که در باغ مجاور علف ‌‌می‌چید، با صدای بلند، اشعار عاشقانه‌‌‌ای را به‌زبان مازندرانی ‌‌می‌خواند. مضامین آن اشعار مرا چنان به‌هیجان آورد که خودداری نتوانسته و ناچار از مجلس بیرون شدم و دیوانه وار در باغچه گردش ‌‌می‌کردم».
اما تعصب و تند خویی کسروی و ایراد و انتقادهای تند و بی رویه او به‌عقاید و اعتقادات دیگران و نیز ضدیت و خصومت او با شعر و ادبیات، کار این جستجوگر خستگی ناپذیر و پژوهشگر به‌همتا را به‌افراطی گری و گمراهی کشاند و سرانجام در راه پیکار با آنچه او زشت و ناپاک و ضد اخلاق ‌‌می‌خواند، تا آنجا پیش رفت که به‌زشت ترین و ناپاک ترین و ضد اخلاق ترین رفتاری سوق داده شد که از انسانی فرهیخته ‌‌می‌تواند سر زند. او و پیروانش همه سال، روز اول دی ماه، جشن کتاب سوزان بر پا کردند و کتاب‌‌هایی که به‌تصور آنان زیانمند و ناسودمند و مایه بدآموزی بود در آتش سوزاندند. این لکه‌‌ی ننگ را با هیچ توجیهی نمی‌توان از زندگی او پاک کرد. در روزنامه‌‌ی پرچم نوشت: «آری، ما کتاب ‌‌می‌سوزانیم. ولی کدام کتاب؟ آن کتابی که یک شاعرک بی ارجی با خدا بی فرهنگی ‌‌می‌کند. آن کتابی که یک جوان بدنامی به‌آفرینش خرده ‌‌می‌گیرد. آن کتابی که یک شاعرک یاوه گوی مفت خواری دستگاه به‌این بزرگی و آراستگی را نمی‌پسندد. آن کتابی که یک مرد ناپاکی به‌دیگران درس ناپاکی ‌‌می‌دهد...».
آری، کسروی هوادار اصلاحات اجتماعی و دفع خرافات بود. افزون بر این، در خدا‌شناسی و مردم‌دوستی و میهن‌خواهی و عدالت‌گستری او به‌هیچ‌وجه نمی‌توان و نباید تردید کرد. اما دریغ که در برابر دگراندیشان شکیبایی و مدارا و بردباری نمی‌توانست و به‌رغم رقتِ دل، چنان در بند طبیعت تند و تنش‌زای خود گرفتار بود که نه تنها با شیوه‌‌ی بیان و نحوه‌‌ی برخوردش، به‌شمار دشمنان خود ‌‌می‌افزود، که دوستان و نزدیکانش را نیز ‌‌می‌آزرد و از خود ‌‌می‌راند. بازی سرنوشت بین که کسروی سرانجام خود قربانی گونه‌ای از تعصب مذهبی و استبداد رأی شد.
سعید نفیسی در سال ۱۳۳۴ خورشیدی، ده سال پس از قتل دلخراش کسروی، سرانجامِ دردناک او را با سخنانی سنجیده که سزاوار شخصیت کسروی است بازگو ‌‌می‌کند. این سخنان شاید به‌مذاق شهید‌پرستان و آنانی که قهرمانان مرده را بیش از فرهیختگان زنده ‌‌می‌ستایند، خوش نیاید. ولی حقیقتی در آن نهفته است که تا امروز اعتبار دارد. او که کسروی را از نزدیک ‌‌می‌شناخت و با او مراودت و معاشرت داشت و با خلق و خوی او آشنا بود، ‌‌می‌نویسد: «از دانشکده‌‌ی ادبیات بیرون ‌‌می‌آمدم که خبر کشته شدن وی را در دادگستری به‌من دادند. جهان پیش چشمم تیره شد. واقعه‌‌‌ای ناگوارتر از این به‌یاد ندارم. مردی را در جایی که همه، حتی جانی و آدم کش باید در آن امان داشته باشند در پای میز بازپرس با جوانی که همراه وی آمده بود کشته بودند. زشت تر از این کاری در جهان ممکن نبود. آن هم چه مردی، مرد دانشمندی به‌تمام معنی این کلمه! اگر خطایی ‌‌می‌کرد و نادرستی گفته بود، پاسخ او کشتن نبود. کاری را که با او کردند، زشت تر از کاری بود که با سقراط و حسین بن حلاج و دیگران، که در راه عقیده شان کشته شدند، کردند؛ زیرا در آن زمان‌‌ها دیگر به‌قانون و دادگستری، آن همه که امروز ‌‌می‌نازند، نمی‌نازیدند.
این مرد، اگر خود را بدین سرکشی‌‌ها آلوده نکرده بود، حتماً یکی از بزرگترین دانشمندان کشور ما ‌‌می‌شد. قطعاً، تا امروز زنده مانده بود و عوام او را از پای درنیاورده و جرئت نکرده بودند درخت تناور دانش او را به‌بادی ریشه کن کنند. از همه گذشته، آن همه وقتی که صرف کارهایی در حاشیه‌‌ی علم کرد، اگر در همان راهی که در روز نخست با آن همه اندوخته‌‌ی فراوان در آن گام برداشته بود صرف کرده بود، امروز، بسیاری از مسائل علمی به‌نام او در جهان مانده بود و کوهی در برابر جهانیان گذاشته بود که هیچ بادی آن را نمی‌لرزاند.
اینک آن مرد نیست. اما کارهای او در میان ما هست. در برابر لغزش‌‌هایی که داشته است، آثار جاودانی از او مانده. لغزش‌‌ها و خطاهای او را به‌کارهای سودمندش ‌‌می‌بخشیم. او را بزرگ ‌‌می‌دانیم. از خرده نگری‌‌های او چشم ‌‌می‌پوشیم و، اگر گاهی زیاده روی و سرکشی و افراط وی ما را متعجب کرده است، در برابر دانش و بینش و پشتکار و جهدی که در راه علم داشته است، سر فرو ‌‌می‌آوریم».
پانوشته‏ها:
۱- ‏ پژوهشگران معاصر ایران. هوشنگ اتحاد. جلد چهارم، فرهنگ معاصر، تهران ۱۳۸۰.
۲- نقل قول‌‌های این گفتار - به‌استثنای مواردی که مأخذ آنها در پانوشته‌‌ها مشخص شده است- تماماً از جلد چهارم کتاب «پژوهشگران معاصر ایران» که به‌زندگی و آثار احمد کسروی و سعید نفیسی اختصاص دارد، برگرفته شده است.
۳- در راه سیاست. احمد کسروی. چاپ سوم، تهران مردادماه ۱۳۴۰. ص ۹.
۴- امیر کبیر و ایران. فریدون آدمیت. چاپ چهارم، تهران ۱۳۵۴. ص ۴۴۲.
۵- همانجا. صص ۶.
۶- تاریخ مشروطه ایران. احمد کسروی. چاپ یازدهم، تهران ۱۳۵۴. ص
۷- در راه سیاست. احمد کسروی. چاپ سوم، تهران مردادماه ۱۳۴۰. ص ۱۰ تا ۱۲.
۸- همانجا. صص ۱۲.
خسرو ناقد
برگرفته از: ماهنامه آفتاب. سال سوم شماره بیست و هفتم، تیر ماه ۱۳۸۲.
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی


همچنین مشاهده کنید