سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا


گفت وگوی اختصاصی با «پرویز پرستویی» به مناسبت بازی در تئاتر «فنز»


گفت وگوی اختصاصی با «پرویز پرستویی» به مناسبت بازی در تئاتر «فنز»
این شانس من است كه از بین دو كار در حال نمایش عمومی پرویز پرستویی روی صحنه تئاتر و بر پرده سینما ها فنز (S.N.A.F) محمد رحمانیان و بیدمجنون مجید مجیدی، برای اولی پای صحبت اش می نشینم. مصاحبه گر حرفه ای نیستم و این را هم او و هم دوستانم در روزنامه «شرق» كه وسوسه این گفت وگو را به جانم انداختند، می دانند. از آن مهم تر اینكه هیچ وقت در عرصه تئاتر قلم نزده ام و فكر هم نمی كنم كه شناخت لازم را برای این كار داشته باشم. ولی مثل یك تماشاگر عادی این حق را به خودم می دهم كه از بعضی كارها به هیجان بیایم و بعد در پاسخ به این حس دچار چنین ارتكاب های مكتوبی هم بشوم! فنز، متن و میزانسن رحمانیان و نقش آفرینی پرستویی جزء همین «بعضی كار ها» بود. از بین نكات اصلی و فرعی فراوانی كه در این كار و این بازی وجود دارد، شرح و بسط دو ویژگی برایم بسیار اهمیت داشت و گمان می كنم بعد از خواندن بخش مربوط به آنها در دو قسمت متوالی این مصاحبه خواننده علاقه مند به تئاتر، سینما یا بازیگری هم این اهمیت را حس كند: یكی درونمایه «تعصب» و سرنوشتی كه برایش رقم می خورد و جواب همه بی رحمی هایش را بی رحمانه می دهد؛ كه محور اساسی فنز است و پنهان گویی جذاب رحمانیان (در نقطه مقابل صریح گویی شدید و البته آگاهانه بهرام بیضایی در مجلس شبیه در ذكر مصائب استاد نوید ماكان و همسرش مهندس رخشید فرزین كه فقط تا نیمه راه اجرای فنز همراه اش بود) طوری است كه انگار توضیح این مضمون را حتی برای تماشاگر حرفه ای هم لازم جلوه می دهد؛ و دومی روش رسیدن پرستویی به نقش و درونیات و جلوه های بیرونی اش كه به نظرم همواره بیشتر «حسی» و شخصی و خودجوش بوده تا «تكنیكی» و متكی به مسیر های از پیش تعیین شده. آن اولی یعنی تم تعصب به میزان قابل ملاحظه ای به كاراكتر و نقش پرستویی در فنز یعنی فرانكی شلتون متعصب طرفدار منچستر یونایتد متكی است و در بخش اول گفت وگو به آن پرداختیم و دومی یعنی شیوه حس بازی پرستویی و نوع حل شدن و نهان شدن تكنیك در آن.
•خب، این ظاهراً تنها مصاحبه مفصل شما به بهانه بازی در «فنز» است. پس حتماً باید از مطرح شدن پیشنهادش بگویید، از اینكه آیا در این فاصله هشت ساله دوری از صحنه تئاتر اصلاً پیشنهاد بازی در تئاتر داشتید و كار نكردید؟ یا اینكه به دلیل مشغله سینما و گاهی هم تلویزیون حرف تئاتر پیش نیامد؟
چند وقت پیش داشتم رزومه ای برای وبلاگ اختصاصی گروه تئاتر پرچین تهیه می كردم. فهرست كارهایم را كه می نوشتم، دیدم هنوز آمار فعالیت های تئاتری ام بیشتر از كار های تصویری است.اصلاً این طور نیست كه بگویم سینما را دوست ندارم. ولی آن قدر كه دغدغه ام تئاتر بوده، به خصوص در سال های قبل از انقلاب به سینما فكر نمی كردم. نمی خواهم سینمای آن زمان را تجزیه و تحلیل بكنم، ولی عملاً سینما طوری بود كه ماها اصلاً راهی به آن نداشتیم بنابراین به آن فكر هم نمی كردیم. از طرفی آن قدر دلمشغولی تئاتر داشتیم كه وقتی برایمان نمی گذاشت. اتفاقاً یك بار با آقای رحمانیان و بچه های همین گروه در این باره حرف می زدیم. محال بود آن موقع تالار مولوی یا سنگلج یا تئاتر شهر یا حتی اداره تئاتر هیچ وقت خالی و سوت و كور باشد. همیشه متن های خوب ایرانی و خارجی روی صحنه بود. تئاتر های درخشانی اجرا می شد و تماشاچی های ثابت و جدی و خوبی هم بودند كه حضورشان خیلی مهم بود و خیلی هم از تئاتر استقبال می كردند. جریان خاصی بود كه برای خود من هم مسیر تعیین كرد. با تئاتر شروع كردم، با تئاتر آمیخته و آموخته شدم، سعی كردم با آن رشد كنم و... تصادفاً وارد سینما هم شدم.
•از اینكه این سال ها فقط با سینما همراه بودید، تاسف می خورید؟
فكر نمی كنم! دلیلش را می گویم. آخرین باری كه من كار تئاتر كردم، سال ۷۶ بود. بعد از عشق آباد داود میرباقری حدود هشت سال است كه تئاتر كار نكردم. این فاصله دوره كار فشرده من در سینما بود كه در واقع با آدم برفی و لیلی با من است شروع شد و بعد هم سیل كار ها سرازیر شد. این را به عنوان نكته مثبت نمی گویم. اتفاقاً فاصله زمانی خیلی خیلی كم بین كار ها، گاهی از لحاظ حسی مرا اذیت می كرد. چون اصلاً اهل این نوع كار نیستم. همین روز ها كه درگیر فنز بودیم، پیش می آمد كه بعضی دوستان سینمایی با پیشنهاد كار می آمدند و می گفتند خب تئاتر كه مال غروب و شب است، روز می توانی بیایی جلوی دوربین. ولی من اصلاً این را نمی فهمم. شعار هم نیست، شاید بعضی حرفه ای ها این را ضعف بدانند. ولی جداً وقتی شب روی صحنه در قالب نقشی می روم، نمی توانم روز نقش دیگری بازی كنم. در سینما هم فاصله های كوتاه بین نقش ها و فیلم ها به همین خاطر اذیت ام می كرد. فكرش را بكنید. بعد از تمام شدن كار آ ژانس شیشه ای به فاصله دو روز رفتم سر فیلم مرد عوضی! از آن نقش تا این یكی، خیلی برایم سخت بود. كلاً در آن مدت آن قدر فشار كاری زیاد بود كه فرصت نكردم به تئاتر بپردازم. اما شاید چیز زیادی را از دست ندادم...
•وقت گفتن همان دلیلی است كه اشاره كردید...
احساس می كنم تئاتر ما خیلی حالت مقطعی پیدا كرده در هر دوره ای، گاهی، بسته به آدم ها و متن ها، یك تئاتر خوب می آید و می رود. بهرام بیضایی بعد از مدت ها می تواند كاری روی صحنه بیاورد، یا محمد رحمانیان كار خوبی اجرا می كند و بعد باز به تكرار و كار های متوسط برمی گردیم. البته بعضی كار های خاص جوان ترها است كه جنبه های نو و قابل توجهی دارد، مثل كار سیا ها كه به نظرم ماندگار شد و تاثیر خودش را گذاشت.
اما به طور معمول شاید چیز زیادی نبوده كه باعث شود من غبطه بخورم كه چرا تئاتر كار نكردم. ذات تئاتر دغدغه ام بوده ولی آخرش هم حس كردم چیزی را از دست نداده ام. جور دیگری به پیگیری دغدغه هایم پرداختم. همیشه گفته ام كه كار سینما را طوری انجام می دهم كه انگار در فضای تئاتر و در موقعیتی كه تئاتر برای بازیگر ایجاد می كند، قرار گرفته ام. سعی كرده ام هر چیزی كه لازمه یك كار تئاتر است، در سینما هم همان را حداقل برای خودم برای رسیدن و وارد شدن به نقش جا بیندازم.
در این سال ها به عنوان بیننده پیگیر تئاتر بودم. گاهی هنوز خودم را جای شخصیت های كاری كه می بینم، می گذارم؛ مثل دوران كودكی و نوجوانی كه همین كار را در مورد فیلم و سینما می كردم. در تئاتر های این چند سال خودم را جای شخصیت ها می گذاشتم و از خودم می پرسیدم یعنی می شود كاری دندان گیر باشد كه من هم بروم و كار كنم؟
•و به خودتان جواب منفی می دادید؟
متاسفانه. در حالی كه نیاز و انرژی اش را داشتم و دارم. نیاز به كار تئاتر را می گویم. شعار نیست. اگر بگویم تئاتر اصلاً انرژی دیگری به من می دهد. الان در روز های آخر اجرای فنز هستیم، ولی در طول این مدت بار ها آدم ها آمده اند و بابت وضعیت قلبی من ابراز نگرانی كرده اند.
•در صحنه های انتهایی و موقع واكنش شدید فرانكی شلتون در مقابل گل چهارم انگلیس به آلمان در فینال جام جهانی ۱۹۶۶.
دقیقاً. فشاری كه آنجا به خودم می آورم یا خودش می آید، البته انرژی زیادی می برد. ولی وقتی دوستی می گفت كه این برای قلبم ضرر دارد، گفتم اتفاقاً شاید مسائل و نگرانی ها و اتفاق های روزمره، كوچك ترین اش باعث ناراحتی قلبم شود ولی این انرژی زیادی كه تئاتر می برد و شاید بدون اغراق ۱۰ برابر سینما است، از طرف دیگر انرژی جدیدی هم در آدم ایجاد می كند. انگار هر مریضی ای را كه داشته باشی، ازت دور می كند!
•واقعاً چنین احساسی به شما می دهد؟
واقعاً در این مدت دو، سه ماهی كه داریم تمرین و اجرا می كنیم، اصلاً لحظه ای پیش نیامده كه حس كنم مشكل قلبی دارم و باید مراقب باشم. واقعیت این است كه وقتی فكر می كنم، می بینم حتی تجربیات سینمایی خوبم در این سال ها باز برمی گردد به تجربه های تئاتری ام.
گاهی فكر می كنم این حس فقط برای من وجود دارد، بعد می بینم كه حتی بعضی وقت ها بازیگران مطرح و بزرگ دنیا هم دغدغه های مشابهی دارند. مثلاً اینكه آل پاچینو بعد از این همه مدت می آید ریچارد سوم كار می كند، مگر مثلاً نیاز مالی دارد یا می خواهد مطرح شود؟ همان نیاز به تئاتر در اینجا انگیزه اصلی است. این را می دانم كه وقتی می آیم جلوی دوربین وارد مقوله جداگانه ای شده ام و كار با تئاتر تفاوت های پایه ای دارد ولی باز هم تجربیات تئاتر به دردم می خورد. وقتی آدم تربیت شده تئاتر باشد، اولین نكته این است كه در سینما هم خیلی منظم كار می كند. مسئله بعدی نوع رسیدن به نقش است كه من همیشه این كار را از مسیر تئاتر انجام می دهم و این مرا زودتر به نقش و به مقصد می رساند. اما آدم به تجدید قوا نیاز دارد و باید آن آموخته ها را دوباره روی صحنه مرور كند و تجربه كند تا بتواند ادامه دهد.
•و «فنز» در اوج این نیاز به داد شما رسید؟
می شود این طور گفت. احساس می كردم دیگر انرژی كار مداوم سینمایی را ندارم. می خواستم ۱۰ برابر آن انرژی را صرف كار تئاتری كنم كه متقابلاً به من انرژی دیگری بدهد! به شكل عامیانه اش انگار كمبود خون پیدا كرده بودم. حس می كردم باید بعد از این همه مدت خون تزریق كنم. آخرین كارم در سینما «به نام پدر» ابراهیم حاتمی كیا است كه دغدغه های جدی خودش را داشت. اما به هر حال سینما فضایی دارد كه خیلی عوامل فنی و حاشیه ای و لوكیشن و بقیه در كار آدم نقش دارند. در تئاتر خودتی و نقش و صحنه و تماشاگر و البته بازیگران دیگر كه آنها هم همین طور بی واسطه با نقش سروكار دارند و به خصوص ما در گروه مان همین نوع خالص از برخورد با نقش را داشتیم. ولی حس می كنم آن قضایایی كه در سینما هست، به نوعی وارد تئاتر هم شده. از راهرو های تئاتر شهر كه می گذرم، آدم ها و حضورشان را كه می بینم، به نظرم می آید بدی های فضای سینما به تئاتر هم آمده. انگار همه همدیگر را زیر نظر دارند. نگاه ها یك جوری است. انتظار و توقع ها هم... اما ما همیشه فكر می كردیم تنها جایی كه می توانیم پناه ببریم و با خودمان خلوت كنیم، صحنه است. برای همین بعد از كار به نام پدر، وقتی حبیب رضایی در دفتر كارمان گفت محمد رحمانیان می خواهد تئاتری كار كند و تمایل دارد كه من باشم، قبل از صحبت با رحمانیان قبول كردم. به واسطه خود حبیب رضایی قبول كردم.•و وارد كار با كارگردانی شدید كه از مهم ترین های نمایشنامه نویسی و تئاتر بعد از انقلاب است. ویژگی به خصوصی در كارش دیدید كه خیلی زود جلب نظر كند؟ منظورم در اجرا است، چون در متن كه همیشه ایده های غافلگیر كننده دارد.
شكل كارش خیلی زود مرا به یاد كار های قدیمی بهزاد فراهانی انداخت. در سال های قبل از انقلاب بهزاد فراهانی همیشه چارچوبی را برای خودش و كار در نظر می گرفت و بعد متن را در حین كار و تمرین می نوشت و تكمیل می كرد. مرحله به مرحله براساس دیده ها و یافته هایش در تمرین با بازیگران، چند صفحه می نوشت و چیز هایی به شخصیت ها اضافه می شد و موقعیت هایی شكل می گرفت كه هر جلسه رتوش می شد.
•یعنی در حقیقت كاراكتر ها با حضور بازیگران برایش خلق می شدند و بعد می نوشت؟
اینجا هم برای من خیلی خوشایند بود كه دیدم محمد رحمانیان هم دقیقاً همان كار را می كند و این طوری طراوت خاصی در متن، در تمرین ها و در هدایت بازیگران به وجود می آید.
•ولی تا جایی كه می دانم، این روش همیشگی اش نیست. گاه با متن كامل كامل شروع می كند.
حتماً بستگی به نوع كار دارد و این چیزی است كه خودش تشخیص می دهد. اما من به هر حال تا اینجا را با او كار نكرده بودم و همیشه تماشاچی كار هایش بودم. زمانی كه قرار بود تئاتری به نام آدمكش ها را با هم كار كنیم، ولی با مشكلات همیشگی از قبیل سالن و زمان اجرا و غیره نشد. كار فنز كه شروع شد دیدم او هم به همان سبك و سیاق كه گفتم كار می كند و این را خیلی دوست داشتم. اینكه خود آدم هم، همه چیز برایش تازه اتفاق می افتد و تلاش می كند چیز جدیدی را در كار بیاورد. چارچوب های اصلی در ذهنش بود و سرجایش می ماند، ولی كار به شكل از پیش دیكته شده پیش نمی رفت. این بعد از هشت سال فاصله برایم خیلی خوشایند بود.
•فقط یك چیزی در این فاصله اتفاق افتاده: آن موقع كه تئاتر میرباقری را كار كردید، قبلش چند وقت بود تئاتر كار نكرده بودید؟ به گمانم آن وقت هم همین ۷ ۸، سال بود.
بله، آن موقع هم همین حدود فاصله افتاده بود.
•خب، از آن موقع تا «عشق آباد» پرویز پرستویی به واسطه كار های سینمایی اش یك مقداری شناخته و مطرح شد. ولی از «عشق آباد» تا «فنز» قضیه خیلی فرق می كند. در این مدت بود كه انبوهی جایزه و اعتبار های جانبی و حضور موثر در فضای آموزشی و نقش های مهم در فیلم های خیلی مهم و حتی رسیدن به ابعاد یك ستاره سینما پیش آمد. حالا همه چیز معنای دیگری دارد. تماشاگری كه الان در سالن چهارسو می نشیند و پرویز پرستویی را می بیند كه وارد صحنه شده، انتظارات و توقعات فراتری دارد. چقدر این حس و این حساس تر شدن ماجرا، هر شب موقع اجرا به سراغ تان می آید؟
دائماً! دقیقاً همین جور است كه می گویید. سختی های تازه ای را وارد كارم می كند. قبل از عشق آباد آن فاصله ۷ ۸، ساله بود. ولی یك توضیحی لازم است. بعد از مریم و مرداویج كه در سال ۶۷ اجرا كردیم، دیگر به طور مشخص و جدی كار تئاتر نكردم، مگر سه كار كه در هر سه بازیگر دیگری گروه را قال گذاشته بود!
•یعنی در واقع كمك گروه بودید؟
یكی اش كار تنبورنواز هادی مرزبان بود كه در آستانه اجرا روزی در اداره تئاتر فهمیدم بازیگرشان حمید مهر آرا مشكلی برایش پیش آمده و به سهراب سلیمی كه دستیار مرزبان بود گفتم خودم می آیم و نقش را كار می كنم. او گفت فقط یكی دو صحنه است، ولی گفتم عیبی ندارد و رفتم. دو كار بعدی هم آتش افروزان بود به كارگردانی مهدی میامی و بلبل سرگشته آقای علی نصیریان. این دو كار هم چند باری مشكل غیبت ناگهانی بازیگر پیدا كردند و مثل یك جور وظیفه هم اداری و هم دوستانه رفتم.قبل از اینها ما یك گروه تئاتری داشتیم به نام «كوچ» كه از سال های ۵۳ و ۵۴ شكل گرفته بود. با بهزاد فراهانی و بازیگر هایش مثل عبدالرضا اكبری، مجید نجف، مهدی میامی، محمود جعفری و خیلی های دیگر. وقتی پوستر یك كار گروه كوچ مثلاً جلو كتابفروشی ها، دانشگاه، سنگلج یا تئاتر شهر نصب می شد كار تماشاچی خودش را پیدا می كرد. حالا در فنز هم اتفاق جالبی افتاده. هر كسی كه اهل تئاتر است، مثل همه این سا ل ها كار محمد رحمانیان و بازی مهتاب نصیر پور را دنبال می كند و به دیدن كار می آید. بعضی ها هم كنجكاوند ببینند من بعد از سال ها با ترانه علیدوستی كه در «من ترانه ۱۵ سال دارم» و «شهر زیبا» خوش درخشیده، روی سن تئاتر چه می كنیم. حبیب رضایی هم كه تكلیفش روشن است، هم تئاتر كار كرده و هم سینما و تماشاچی خودش را دارد. بالاخره همه اینها شناخته شده اند. ولی من مشكل دیگری دارم. همه اش نگران این هستم كه به خاطر چند فیلمی كه در فاصله عشق آباد و این كار بازی كردم و از فیلم آدم برفی كه به قول فریدون جیرانی «مساوی است با كشف پرویز پرستویی» قضایا جور دیگری برایم مطرح شد، خیلی ها فنز را زیادی به من متكی می دانند. حتی آن روز های میانی تمرین یادم هست كه وقتی طرح پوستر را دیدم، به محمد رحمانیان اعتراض كردم. گفتم چرا می نویسی «پرویز پرستویی در فنز»؟ من احساس می كنم این مقداری توهم انگیز است. ولی خب، او می گفت بگذار من به روش خودم عمل كنم. دوست دارم این جوری بنویسم.
اما من راحت نبودم. این عنوان توقع ایجاد می كند. خیلی ها می خواهند بگویند پرویز پرستویی بازیگر سینما در این تئاتر حضور دارد. در حالی كه به این معنا من اصلاً بازیگر سینما نیستم. بازیگر تئاترم. بچه های تئاتر همه من را از اداره تئاتر می شناسند. حالا در این چندساله كاری از من بر روی صحنه ندیده اند، فقط به همین اندازه باید توقع شان بالا برود؛ نه بیشتر.
•نگران برآورده كردن یا نكردن توقعات شان هستید؟
بدتر از این. نگرانم كه شكل طبیعی كارم را ازم بگیرد. من هنوز هر شب آن دلشوره های سال های اول را با خودم دارم. این دلشوره كمك می كند كه جست وجو كنم و اطمینان مطلق و كاذب نداشته باشم و از تلاش دست نكشم. یك شبی یادتان هست كه اجرای ویژه هنرمندان داشتیم.
•آن هم شنبه شب كه تعطیلی تئاتر است!
بله، به خاطر شلوغی شب های دیگر ناچار بودیم شب استراحت را اجرا برویم. خب می توانم بگویم برای من سخت ترین اجرا بود.
•قرار مصاحبه همان روز ظهر را به هم زدید! گفتید، می خواهید روز را برای اجرای آن شب، با خودتان خلوت كنید. این حساسیت برایم جالب بود.
می خواستم ذهنم خیلی درگیر مسائل دیگر نشود. آن اجرا به شكلی مرحله درس پس دادن بود. چون تماشاچی هایی هستند كه به طور مشخص احساس شان را بروز نمی دهند.
•راستی چرا؟ نوعی ادا و اسنوبیسم باعث اش می شود؟
فكر نمی كنم این باشد. حتی من خودم شخصاً این طوری ام. اگر یك فیلم كمدی ببینم، ممكن است ظاهراً نخندم. ولی توی دلم دارم قهقهه می زنم. اگر مرا نگاه كنید ممكن است بگویید این چرا هیچ احساسی ندارد...این گفت و گویی است كه فقط به فنز محدود نمی شود و شیوه های حسی بازی پرستویی در تئاترها و فیلم های دیگر، نوع حفظ كردن دیالوگ ها، وضع و حال كلی تئاتر امروز ایران و حتی امكان یا عدم امكان تقلید از بازی بازیگران بزرگ سینمای دنیا را هم مطرح می كند. حالا چند روز از آخرین شب اجرای فنز می گذرد و اعضای گروه كم كم دارند به سراغ كارهای دیگری می روند. محمد رحمانیان كه تمرین و ضبط كار تلویزیونی گسترده اش را از چندی پیش شروع كرده و بقیه هم دورخیزها و برنامه های آینده شان را دارند. ولی طعم تلخ و شیرین فنز و شیوه به شدت غیرمستقیم اش در طرح مضمون تعصب و سرنوشت دردآور كسی كه تعصب می ورزد و تحمیل می كند تا مدت ها در ذهن و ضمیر اهالی تئاتر و حتی سینما كه مخاطب رحمانیان و گروه اش بودند، خواهد ماند. می توانیم در برخورد با خیلی از اتفاقات و رفتارهای تعصب آمیز روزمره اطرافمان به جای تاسف خوردن و مایوس شدن و رنج كشیدن سكوت كنیم و یاد سرنوشت آدم متعصب و سلطه جوی فنز بیفتیم.
• • •
•بیشتر به سراغ خود متن و جزئیات نقش فرانكی شلتون برویم. گفتید اولش محمد رحمانیان چارچوبی را مشخص كرد و بعد در طول تمرین ها، متن نوشته و تكمیل شد. آن چارچوب، چه بود؟ هسته كار چه بود؟
یادم هست دفعه اولی كه جمع شدیم، محمد رحمانیان گفت چندی بعد از جام جهانی ۱۹۶۶ در انگلستان، جام جهانی برای مدتی گم شده و این به شكل قطعی و با سند و تاریخچه در فوتبال ثبت شده. گفت داستان مان این است كه خانواده ای داریم با طرفداری شدید از منچستریونایتد بعد جوانی وارد این خانوده می شود كه طرفدار منچسترسیتی است و تعارضاتی شكل می گیرد. در این حد گفت و بعد، برگ های اولیه كار را رو كرد و چند صحنه اول را دورخوانی كردیم و كدهای خاصی از طرف آقای رحمانیان برای هر نقشی داده شد كه ضمناً نشان می داد او كل كار را با وجود تكمیل نكردن متن، در ذهن دارد و خطوط و مسیرهای اصلی برایش روشن است. من طی همان مونولوگ اول، برای خودم یك كارنامه كلی از یك شخصیت ساختم. این آدم، گوینده وضعیت آب و هوا در رادیو است. همسری دارد كه باز در رادیو فال می گیرد. با خواهر و برادر كوچك ترش كه بعد از مرگ پدر و مادر بزرگ شان كرده، زندگی می كنند...
•پدر و مادری كه باز در راه استادیوم یك بازی فینال منچستر یونایتد و آستون ویلا در تصادف قطار مرده اند!
شاید آن موقع این در نمایشنامه قطعی نبود، شاید هم بود. یادم نیست. ولی مهم این بود كه تمام دغدغه این آدم طرفداری از تیم محبوبش بود.
• از همین زاویه به نوع مرگ والدین اشاره كردم.
حتی علاقه شدید این آدم به این كه در رادیو برنامه گزارش فوتبال داشته باشد، باز به طرفداری از تیمش و اشتیاق برای گزارش بازی های منچستر یونایتد برمی گردد. برای همین من نقبی زدم و در خودم جست وجو كردم كه ببینم از این حس شدید متعصبانه این آدم چه دستگیرم می شود؟ بحث طرفداری در حد Fan بودن، برای یك آدم چه شكلی می تواند داشته باشد؟ فوتبال های اروپایی را از تلویزیون دیده ام. وقتی چهره تماشاگران را نشان می دهد، دیده ام كه با چه حس و حالی نگاه می كنند یا چه قدر روی قضیه تعصب دارند یا بگوییم برایشان اهمیت دارد. در دنیای اطرافم هم گشت و گذاری كرده بودم و نمونه هایی یادم بود. با آقای مرتضی احمدی رفاقت كرده ام. منزل شان رفته ام و به اصطلاح خودمان نان و نمك شان را خورده ام. می دانم به چه شكلی طرفدار پر و پا قرص پرسپولیس هستند. خب، از طرف دیگر گذشته این آدم، كارهایی كه كرده، سوابق مختلف اش، اندیشه هایی كه دارد و جایگاه هنری اش را هم می دانم. با همین دانش و دید خاص خودش نسبت به تیم محبوبش تعصب دارد. من برای شناخت علاقه تعصب آمیز فرانكی شلتون، نمی توانستم فقط به همین آدم های فضای هنری و تعصبات تقریبی با دوز معقول بسنده كنم. یك موردش را از خود آقای احمدی شنیده بودم كه در یك خانواده می گذشت. دو برادر بودند كه یكی شان پرسپولیسی بود و آن یكی استقلالی و سال ها است كه اینها طرفداران این دو تیم اند. وقتی دو تیم بازی دارند، اگر یكی برنده شود، برادری كه طرفدارش است می رود دم خانه آن یكی و از دم در شروع می كنند به رجز خوانی و چه بخواهند و چه نخواهند بحث جدی می شود و تا آخر شب همدیگر را خونین و مالین می كنند و برمی گردند خانه! دفعه بعد اگر آن یكی تیم برنده شود، برادر دیگر همین كار را می كند و همین آبروریزی در محل و بین در و همسایه، مدام تكرار می شود. دست خودشان هم نیست. من این را در ذهنم وصل كردم به شرایط شهری عجیب و غریبی كه بعد از بازی پرسپولیس - استقلال اتفاق می افتد. شیشه هایی كه می شكنند، ماشین هایی كه پنچر یا تخریب می كنند. با پرچم های آبی و قرمز در فضای شهر پراكنده می شوند و حس می كنند هر رفتار تخریبی شان، نوعی جان فشانی برای تیم محبوب شان است! اینها برای من كدهای خوبی بود كه بدانم حس هواداری دو آتشه از درون این آدم ها می آید و هیچ منفعت طلبی یا ادا و تظاهری در آن نیست. حتی در فوتبال های اروپایی وقتی هم نوایی های تماشاچیان را می شنیدم، مثلاً در لیگ انگلستان، حس می كردم می فهمم كه چه چیزی در وجود اینها اتفاق می افتد.ما به عنوان بازیگر این كدها را داشتیم متن هم مرحله به مرحله جلو می رفت ولی همه منتظر بودیم زودتر به انتها برسیم و ببینیم این پازل هایی كه كنار هم چیده شده در آخر به كجا می رسد؛ كه بعد برویم توی ریزه كاری ها و جزئیات را بچینیم. شخصیت ها را این طوری شناختیم و بعد رحمانیان به تدریج این شناخت را كامل كرد. ولی جالب این بود كه خودش هم در طول تمرین ها و پیشبرد كار، شناختش كامل می شد و شخصیت هایی را كه خلق كرده بود، از مسیرهای تازه به مقصدی كه مورد نظرش بود، می رساند. این قصه تعصبی بود كه باعث تخریب فردیت آدم ها در یك جامعه كوچك خانوادگی می شود و حتی باعث فروپاشی و ویرانی خانواده می شود. تعصبی كه تا این حد پیش می رود، باید خیلی از درون بجوشد و من باید خیلی روی این كار می كردم. بخش عمده رسیدن به شخصیت فرانكی برایم از اینجا می آمد.
• می خواهم اشاره ای به ساختار فنز بكنم و به بحثی درباره بازی شما برسم. ببینید، این تعصب از اول حول محور فوتبال شكل می گیرد. از وقتی كار شروع می شود، خود رحمانیان هم می داند كه اغلب تماشاچی های جدی تئاترش هم مقادیری اهل فوتبال هستند و حتماً به آن جمله فرانكی عقیده نسبی دارند كه می گوید «طرفداری قانون خودشو داره» در حقیقت یك زمانی این تابو بود و می گفتند فلان روشنفكر خجالت نمی كشد حنجره اش را برای فوتبال پاره می كند؟! یك دوره ای در سال های ۷۱ و ،۷۲ من و چند نفر دیگر كه آن موقع در مجله «فیلم» مطلب می نوشتیم، درباره فوتبال و گزارش ها و علایق فوتبالی هم نوشتیم و انگار حالا بعد از سال ها دیگر روشنفكرها هم خجالت نمی كشند كه بگویند طرفدار فلان تیم اند یا حتی درباره فوتبال بنویسند. به این ترتیب، نه فقط برای تماشاچی اهل ورزش، بلكه حتی برای تئاتری ها و به اصطلاح خواص هم نیمه اول كار تا قبل از آنتراكت، این حس را ایجاد می كند كه این كاری است حول محور روابط آدم ها با هم و با فوتبال و هواداری هایش. اما بعد از آنتراكت با خون بالا آوردن نانسی، مسئله آگنس و رفتنش، طرفداری جی جی از منچسترسیتی و كتك كاری های فرانكی در متن مناسبات خانوادگی، تلخی ها رو می شود و دیگر هر تماشاگری باید بفهمد كه مسئله طرفداری و حواشی اش فقط برای نمك قضیه نیست، یك جلوه تمثیلی از تعصباتی است كه می تواند در جامعه انگلیس یا ایران وجود داشته باشد و زمینه اش به جای هواداری كور و شدید فوتبالی، مثلاً زمینه های جناحی یا سیاسی یا ایدئولوژیك باشد. نشانه های مختلف و هوشمندانه ای هم در كار وجود دارد. بگذریم كه دیده ام نقدهایی را كه این را نگرفته اند و فكر می كنند رحمانیان كار مفرحی با زمینه فوتبال و درگیری های داخلی یك خانواده بر سر آن نوشته و ساخته!
نه، كار صددرصد همین مضمونی را دارد كه گفتید.
• بحث من این است كه بار انتقال این تم خیلی به دوش شخصیت فرانكی است. فرانكی یك تنه و به تنهایی نماینده این تعصب است. یكی از دلایل اهمیت آن ساختار دو نیمه همین است كه در نیمه اول ما فكر می كنیم همه شاید به غیر از نانسی، در این تعصب شریك اند. ولی در نیمه دوم می بینیم كه سانی از اولدترافورد می ترسد و آگنس موقع فینال جام جهانی تلویزیون اش خاموش است! یعنی فقط فرانكی می ماند كه سرسختانه پای آن تعصب ایستاده و این وظیفه سختی برای شماست. ضمناً این از همان خصوصیاتی است كه محمد رحمانیان را از من، استثنایی جلوه می دهد. چون حتی از پدیده اجرایی ساده ای مثل آنتراكت هم در مسیر تنظیم ساختار دو نیمه ای و حتی دو لحنی كارش استفاده می كند. ولی در عین حال، این كه شما آن نمك های قضیه را از فوتبال كم كم بیاورید به این طرف كه ما ببینیم آن تعصب نماینده چه مواضع وحشتناكی است، اهمیت خودش را دارد.
یك نكته ای در این كار وجود داشت كه به میزان منفی بودن شخصیت فرانكی مربوط می شد و اتفاقاً چند روز پیش با محمد رحمانیان درباره اش صحبت می كردیم. چیزی كه می خواهم بگویم، نظر اوست. با این توضیح كه البته در كارگردانی آدم بسیار منصفی است. می گفت از كسانی كه كار را دیده اند، به این نتیجه گیری رسیده كه در وهله اول، فرانكی آدمی است كه می تواند نفرت همه ما را برانگیزد. تعصباتی دارد كه به هر قیمتی پایشان ایستاده و با این تعصبات آدم ها را ویران می كند. آگنس را از خانه فراری می دهد و او مجبور می شود با جی جی برود كه تازه خودش هم گیر و گرفت هایی دارد...
• كه در مورد جلوگیری از ادامه فوتبال و بادنجان كاشتن پای چشم آگنس، فرقی با فرانكی ندارد...
شاید. یا همین فرانكی با سانی كاری می كند كه بارها از خانه می رود و آن هم پایان سرنوشت و زندگی اش. یا با نانسی كاری می كند كه می رود و خداحافظی كامل می كند و زندگی را تعطیل می كند. این آدم یعنی فرانكی می تواند خیلی مورد محاكمه قرار بگیرد. ولی محمد رحمانیان نظرش این بود كه من كمك كرده ام این آدم را قابل قبول تصویر كنیم. در سینما هم خیلی اوقات این كار را كرده ام.
• البته حتماً اقتضای فیلمنامه هم مهم است. چون خیلی از بازیگران سینمای ایران انگار اصلاً از این كه نقش منفی را منفی بازی كنند، وحشت دارند و می خواهند حتماً توجیهاتی برایش بیاورند. كاری كه مثلاً براندو در «اینك آخرالزمان» كاپولا یا رابرت دونیرو در «تنگه وحشت» برعكس اش را انجام می دهند و وقتی قرار است نفرت انگیز جلوه كنند می توانند به قدر كافی منفی باشند.
خب، معلوم است كه به اقتضای فیلمنامه بستگی دارد. ضمن اینكه خودم هم چنین اعتقاداتی دارم. به خودم می گفتم «جواد كولی» در فیلم آدم برفی كه فطرتش این طوری نیست، از بد روزگار و در شرایط اطراف، به این وضع دچار شده، یا در آژانس شیشه ای شاید حاج كاظم از خیلی جهات قابل دفاع نباشد. ولی به اقتضای آن چیزی كه در فیلمنامه وجود داشت، كمك كردم این آدم را قابل قبول كنیم. خودم هم دارم در همین جامعه زندگی می كنم و یك جورهایی گاهی حق می دهم كه چنین احوالاتی برای این آدم پیش بیاید. این نه كارش را به قول شما توجیه می كند و نه از آن طرف باعث می شود كه ذات او را هم بد بدانیم.سر كار فنز هم رحمانیان به عنوان صاحب اثر بستری برای من به عنوان بازیگرش فراهم كرد كه دغدغه قدیمی ام بود. سعی كردم خودم را در قالب آن شخصیت اتود بزنم و ببینم آیا می توان این آدم را چند درصد تبرئه كرد؟ یا دست كم به تماشاگر باوراند؟ چه جوری می شود برائت این آدم را گرفت؟ آیا فرانكی كه باعث مرگ برادرش می شود یا دربه دری خواهرش و زنش، باید برود ته چاه؟ باید او را كشت؟• خودتان چه جوابی به این سئوال ها می دهید؟
ببین! من مدت ها با مار زندگی كرده ام، برای بازی در فیلم مار.
• كه همبازی تان مرحوم جلال مقدم بود...
بله. در حالی كه در عمرم هیچ وقت مارمولك هم دستم نگرفته ام، با مار كلی زندگی كردم.
• ولی برای نقش مارمولك خیلی بیشتر مطرح شدید!
خب دیگر... من فكر می كردم همانطور كه در تصویرها دیده ایم، وقتی برای مار كبری نی بزنی، خیلی خوب می رقصد. در حالی كه در آن زندگی موقت با مار، فهمیدم اصلاً این طور نیست. قدعلم كردن این مار هیچ ربطی به رقص ندارد و اصلاً این كار را بلد نیست. این ایستادن یك نوع حالت تدافعی است در برابر كسی كه نشسته و از نزدیك برایش نی می زند. كسی كه استاد این كار بود و معركه گیری هم می كرد، برایم گفت و من این را امتحان كردم. دیدم هر وقت دستم را می برم طرف این مار، درست همان حالت موقع نی زدن را به خود می گیرد. یعنی مواظب است كه شما او را نزنی، دارد دفاع می كند. اتفاقاً دفاعش هم طوری است كه اولش هشدار می دهد. خاصیت مار كبری این است كه دفعه اول نمی زند. اولش یك حركتی می كند و پس می نشیند. اگر دستت را نكشی یا خودت عقب نشینی نكنی، بار دوم می زند. می خواهد مطمئن شود كه شما هنوز ایستاده ای و حتماً می خواهی ضربه ای به او وارد كنی. به نظر من فرانكی هم همین خصلت ها را دارد. اگر كاری با او نداشته باشی، راهش را می گیرد و می رود. مثلاً آن جایی كه باید بنشیند و غم برادرش را بخورد، واقعاً این كار را می كند. یا آنجا كه می خواهد برود آن ضربدر را بزند یا در واقع شناسنامه سانی را باطل كند، نشان می دهد كه چقدر برایش سخت و غم انگیز است. حتی انگار از رفتارهای خودش تاسف می خورد. من سعی كردم آن چیزی را كه رحمانیان می خواست، در اجرا دربیاورم. او می گفت تو كاری می كنی كه ما هم بخش لمپنی شخصیت فرانكی را ببینیم و هم بخش عاطفی و فرهنگی اش را. یعنی دو وجه از این شخصیت را ببینیم.
• این حالت دو بعدی خیلی به نفع متن و كار است. چون فرانكی به نماینده ای از تعصب تبدیل می شود كه بعدها كم كم می بینیم خودش هم از سرنوشت تلخ و محتوم خود و بقیه دارد رنج می كشد. آن اشك پایانی فرانكی در داستان خصوصی این خانواده، گریه ای است برای تلخی اتفاقاتی كه ازش حرف زدیم. ولی از یك جهت هم گریه ای است كه یك متعصب دارد پای خود تعصب می ریزد و برای سرنوشت تلخی كه خود «تعصب» دارد، گریه می كند. تعصب، بیش از همه تنها می ماند و رنج می برد.
در این مورد، نكته ای در ذهنم هست كه بهتر است بگویم. در پایان كار البته نمی دانم به چه شكلی درآمده و چقدر موفق یا ناموفق بوده. ولی در تمرین ها اتفاقی افتاد كه منجر به ایده ای در اواخر كار شد. آنجا كه فرانكی قوطی رنگ را برمی دارد و روی حرف اول اسم سانی ضربدر می زند، وقتی برمی گردد و قوطی را می گذارد، موسیقی شروع می شود و فرانكی جلو می آید و توی صورت تك تك آدم های ردیف جلویی نگاه می كند و تبسم تلخی روی چهره اش می نشیند. رحمانیان می خواست طوری بشود كه این انگار یك جور ابراز ندامت است. انگار می خواهد به آن جماعت بگوید كارهایی را كه كرده ام، می پذیرم. انگار به شكلی متنبه می شود.
• آن لحظه، برای تماشاچی هم حسابی غافلگیركننده است. چون مشخصاً در چشم چند نفر نگاه می كند و انگار می گوید دیدید سرنوشت من و تعصباتم به كجا كشید؟ لبخند خیلی تلخی می زند كه وقتی در بعضی اجراها با فروافتادن اشكی از چشم شما همراه و همزمان می شود، حال و روز فرانكی و سرانجام تعصب را خوب تر نشان می دهد. در واقع ما مقدمه این آگاهی فرانكی نسبت به وضع و حالش را قبلاً یكی دو جا دیده ایم. یكی جایی است كه نانسی موقع رفتن به او می گوید «تو طرفدار خودتی» فرانكی چند لحظه به فكر فرو می رود و ما كاملاً می بینیم این را. طوری بازی می كنید كه گویی فرانكی یك لحظه فكر می كند نكند بقیه راست می گویند...
دقیقاً، كه البته سعی می كردم این حس زیاد نشود و حالت اغراق نداشته باشد. نباید طوری می شد كه مثل یك لحظه تحول به نظر بیاید و همه چیز عوض شود. سریع برش می گرداندم و باز همان فرانكی خودخواه و خودرای را می دیدیم.
• یكی هم جایی است كه سانی می گوید همیشه از اولدترافورد می ترسیده. ظاهراً شیفته منچستریونایتد است، ولی از استادیوم اختصاصی تیم می ترسد و فرانكی خیلی جا می خورد كه...
كه چقدر به این بچه فشار آورده است. روزهای اولی كه این میزانسن ایجاد شد، برای خودم تصویری خیالی ساختم. تخیل كردم كه سانی همیشه از شلوغی و نعره كشی های دسته جمعی در اولدترافورد چه هراسی داشته. بعد خیال كردم كه او رفته در تاریكی اولدترافورد و دیده هیچ كس آنجا نیست و چقدر خلوت و مرده است. این جوری استادیوم بزرگتر به نظر می رسد و این تصویر، كلی فضای ذهنی و حسی بهم داد. این هم یك تیك یا تلنگر جدی برای فرانكی بود كه فكر می كند انگار خیلی خطا رفته.
• و بعد می رسد به آگاهی از فرجامش در آن نگاه چشم توی چشم با تماشاچی.
آنجا دیگر اشكالی ندارد اگر طوری پیش برویم كه این مثل یك لحظه تحول به نظر برسد. چون دیگر كار به انتها رسیده و وقتی نمانده كه بخواهیم نتیجه این تحول را در رفتار فرانكی ببینیم. فایده ای هم نداشت اگر این طور می شد. موضوع همان است كه گفتید: این خود «تعصب» است كه دارد می فهمد چه كرده و كارش به كجا كشیده.
•فرض كنید یك بازیگر آنقدر در خودش و در نقش كند و كاو كند كه همیشه دلیل یا انگیزه یا لااقل احساسی را كه باعث رفتارهای شخصیت می شود، برای خودش پیدا كند. در این صورت او آن كاراكتر را از درون فهمیده و دلیل هر عملش را ادراك كرده. پس كثیف ترین شخصیت ها را هم می تواند طوری نشان دهد كه از درون خودش، منطق خودش را داشته باشد.
كاملاً به این معتقدم. من در تمام كارهایی كه می كنم دغدغه ام این است یا لااقل دوست دارم به لحظه لحظه آن شخصیت فكر كنم. خیلی از مسائل قبل و بعد از مرحله ای كه داستان در آن می گذرد را توی ذهنم تخیل می كنم. یكی از چیزهایی كه به لحاظ روانی رویم تاثیر زیادی می گذارد دست خط است...
•توی تمرین ها دیدم كه متنی در دست داشتید با نوشته هایی به چندین رنگ مختلف!
بله. یادم است كه در فیلم «آدم برفی» هم این كار را كردم. اینجا هم روی نوشته محمد رحمانیان متن را یك بار دوباره نوشتم. یعنی در واقع پررنگش كردم. بعد هم یك بار كل نمایش را از اول نوشتم. تمام جاهایی را كه فرانكی هست مثلاً با سبز و توضیحات را با نارنجی نوشتم.
•روش عجیبی است. كمی شخصی یا حتی خرافاتی به نظر می رسد. ولی در واقع این كار به لحاظ ذهنی، موقعیت ها را برایتان تفكیك می كند، نه؟
دقیقاً. انگار همه چیز متن در ذهنم شكل می گیرد. چون روی نوشتن خودم تاكید می كنم. روی تمام كلمات و لحظاتش فكر می كنم. تمام لحن ها برایم به وجود می آید و تمام لحظات برایم شكل می گیرد. این جوری حس می كنم همه جاهایی كه دلیل یك دیالوگ یا حس یا رفتار یا واكنش شخصیت برایم روشن نیست، هنوز جای مكث كردن و غوركردن دارد و تا به قدر كافی مكث نكنم و با پرس و جو از كارگردان و نویسنده كه در اینجا بودند- و همین طور بازیگران و همكاران دیگر به نتیجه نرسم، به نوشتن نسخه دست خطی خودم هم نمی رسم.
•مثل شخصیت لئونارد شلبی در فیلم «به یادآور/ Memento» كه فقط به دست خط خودش اعتماد دارد (چون حافظه كوتاه مدتش را از دست داده!)
حسم همین است. اگر متنی را با دست خط دیگری حفظ كنم، احتمال ریپ زدن و تپق زدنم بیشتر می شود. حتی در مورد خاص فنز چون گاهی سرعت دیالوگ های فرانكی شلتون خیلی بالا است و تسلط روی آنها خیلی مهم است، بعد از تمام این كارها یك روز متن را كنار گذاشتم و همه دیالوگ های خودم را از حفظ روی كاغذ آوردم تا مطمئن شوم آن طوری كه باید در ذهنم مانده اند. فقط این طوری حس می كنم متن در ذهنم حك شده و می توانم برای اجرا اعلام آمادگی كنم.
•برای این آمادگی پیشاپیش دیگر چه عادت یا روش شخصی ای داشته اید كه در كار به خصوصی به كار گرفته باشید؟
گاهی روش ها طوری است كه آدم یادش می ماند. در تمرین های «عشق آباد» چیزی پیش آمد كه اینجا می توانم به آن اشاره كنم. اوایل تمرین ها یكهو وضعی پیش آمد كه ۴۸ ساعت به سفر شمال رفتیم. همه به طور عادی در سفر برنامه شان به هم می ریزد و وقت ناهار، صبحانه می خورند و...
•و این وضع در شمال به طور ویژه ای تشدید می شود!
بله. ولی من از روی عادت این طوری نمی شوم. همه چیز همانی است كه در زندگی عادی هست. یعنی صبح زود بیدارم، فرقی هم نمی كند كه شب یا بعد از نیمه شب، چه ساعتی خوابیده باشم. آنجا كه رفتیم من متن «عشق آباد» را با خودم برده بودم كه از فرصت استفاده یا شاید سوء استفاده كنم. اولین شب كه به صبح رسید همه خواب بودند و من پا شدم و زدم بیرون. از در ویلای دوستمان كه بیرون آمدم دیدم سگی آنجا نشسته. محلی و آرام بود. من راه افتادم و سگ هم با من آمد. رفتم توی جنگل و سگ هم آمد. نشستم گوشه ای و شروع كردم به مرور دیالوگ ها با خودم. دیدم سگ هم نشسته و دارد همین جور مرا نگاه می كند! كم كم سگ برایم به همبازی یا Partner بازی تبدیل شد انگار كاملاً با او حس تبادل داشتم. سگ آرامی بود و به شكل عجیب و غریبی نشسته بود و نگاه می كرد. پیش خودم حس می كردم لابد دارد گوش هم می كند! دیالوگ های آدم های مقابل را توی ذهنم می گفتم و كاملاً با حس یك همبازی با او پیش می رفتم. فردایش هم كه صبح راه افتادم بروم طرف جنگل، باز سگ پا شد و با من آمد و همان ماجرا...
•تكرارش دیگر خیلی عجیب است!
واقعاً جالب بود. همان مبادله ادامه داشت و انگار باز سگ داشت گوش می داد!
•این یكی هم مثل ارتباط بی كلامی است كه بین گوست داگ و آن سگ سیاه در فیلم جارموش شكل می گیرد! فقط با نگاه.
برای خودم هم جالب بود كه دارم آن را بازگو می كنم. بعدازظهر روز دوم آن سفر توی ویلا همه را نشاندم و گفتم می خواهم «عشق آباد» را تنهایی برایتان اجرا كنم و بدون استفاده از متن این كار را كردم. وقتی بعد از ۴۸ ساعت برگشتیم تهران و رفتم سر اولین جلسه دورخوانی و تمرین جمعی متن را دستم نگرفتم. بچه های گروه تعجب كردند چون هم كارم چند نقشی بود و هم پرحجم. ولی به میرباقری گفتم كه دیالوگ ها در ذهنم است و همین شد.
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید