جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


حدیث آرزومندی


حدیث آرزومندی
سینما همواره عرصه بی رقیب عینیت است و همین نقطه را می توان بزرگترین تمایز سینما نسبت به ادبیات یا موسیقی به شمار آورد. این كه این عینیت تا كجا می تواند از مرزهای مشاهده صرف عبور كند بستگی تمام عیاری به خلاقیت فیلمسازانی دارد كه سعی در شكستن این اقتدار دارند. لازم به گفتن نیست كه این كار، كار دشواری است چرا كه منطق عینی باشمول و گسترشی بی حد و مرز تا جایی پیش رفته كه به یك متافیزیك بدل شود.متافیزیكی كه تا حدود زیادی توانسته «نادیدنی» را با «نیست» مترادف كند. هنر به تصویر كشیدن نادیدنی نیازمند به كارگیری زبانی فراتر از عینیتی با منطق ملموس و در دسترس است. مجید مجیدی از آن دست كارگردانانی است كه از مدت ها قبل یعنی درست پیش از فیلم رنگ خدا و در خلال آن به این موضوع پی برده و می دانست كه عبور از این باور عینی مثل گوش سپردن به صدایی كه شنیده نمی شود (شاید صدای نهنگ های درون) و قرار گرفتن در وضعیتی غیرقابل درك، مستلزم به كارگیری فرازبانی در جهت نمایش خلایی از نشانه ها در ارتباط با مخاطب است جایی كه خارج از ساحت زبان مشاهده و نشانه هاست و این تمام ماجراست. قصه ازلی ابدی فیلم از جایی شروع می شود كه؛ نه درست این است كه بگوییم كه ما به درون قصه می رویم، شروعی در كار نیست و ما خود درون قصه ایم و فیلم درست از وقتی كه ما چشم ها را به روی منطق می بندیم شكل می بندد. یوسف استاد مولوی شناس روزی بینایی خود را باز می یابد. این خط درست نیمی از فیلم را دربرمی گیرد. بینایی یوسف او را با جهانی از گزینش ها رودررو می كند و این گزینش تعادل یوسف را در جهت حفظ شرایط قبلی به هم می زنند. یوسف در مقابل وضعیت قبلی خود كه بیشتر شبیه بهشتی پیشاتولد است می آشوبد و از كانونی كه همه چیز را در اختیار او قرار داده (جز انتخاب) رانده می شود؛ پس بیایید یك بار دیگر مرور كنیم. خطی را فرض كنیم كه در یك امتداد به سمت «همیشه» و تكرار در حركت است و بینایی یوسف را نقطه ای فرض كنیم كه این خط را از مدار خود خارج می كند. یوسف رانده می شود؛ این پاسخ عكس العملی است در مقابل گناه و خروج از حدود. به سادگی می توان این پاسخ را هم یك انحراف دیگر در نظر گرفت. درست وقتی كه یوسف بینایی خود را برای بار دوم از دست می دهد. آیا اینجا همان جایی است كه قبلاً بود؟ یعنی این نابینایی همان نابینایی اولی است؟ این شالوده تمام قصه هاست. فاصله ای كه «بود» را از مدار همیشگی اش به «شد» بدل می كند. «شد» همواره محصول آغشتگی است. محصول برخورد و خروج از جاذبه تكرارها و چرخش سوم درست جایی است كه یوسف در تكاپوی بازگشت و توبه بینایی مجدد خود را بازمی یابد و این بازگشت دوباره به بینایی درست در جهتی خلاف كسب بینایی قبلی است و برای كامل كردن دایره فرضی (نوار موبیوس) ما بهترین نقطه است. روایت ساختار استادانه ای كسب كرده كه باید كمی به آن پرداخت و باید از زبان دیگری برای توضیح این روند به ظاهر ساده سود جست. درست مثل لكان روانكاو فرانسوی كه از هندسه موضعی برای توضیح انطباق هویت و شرح آرزومندی انسان سود برده بود. مطلوب و غایت آرزومندی برای یوسف نابینا در ارتباط عمیق با آنچه در اختیار او قرار داده می شود، است و به نوعی خواست او با امكان و به بیان دقیق تر اختیار دیگری در تامل است. این شرایط دقیقاً همان جایی است كه لكان برای توضیح موضوع هویت از آن استفاده می كند و نقش «دیگری» را به عنوان عنصر برخوردكننده (جهان) به گونه ای ترسیم می كند كه همواره در آن، مطلوب من مساوی است با آرزوی دیگری. بگذارید كمی روی این نكته توقف كنیم و صحنه ای كه حلقه ازدواج یوسف گم می شود را به خاطر بیاوریم. همان جایی كه رویا همسر یوسف به یاد می آورد كه به یافتن حلقه توسط یوسف كمك كرده بود. این فرایند كه در ارتباط با موضوع حلقه تلمیحاً به رابطه ای تصویرنشده از روابط این زوج اشاره دارد را می توان برای به دست دادن مفاهیمی كلیدی زیر ذره بین برد. چه اتفاقی می افتد «من خواست خود را از طریق تو پیدا می كنم» رویا یعنی تمام تصاویر و جهانی كه یوسف را احاطه كرده است و جست وجوی یوسف درصدد «یافتن» خویشتن خویش مستلزم برخورد با او است. یافتن همان لحظه ای است كه چشمی تازه بینا شده در بستر آن به جست وجوی چهره می پردازد. (صحنه بازگشت یوسف و جست وجوی او در فرودگاه) یافتن همان آرزویی است كه از انعكاس دادن خود در هستی به همه چیز معنا می دهد. رویا نیز آرزوی یوسف را مطلوب خویش قرار داده است. پس می شود یافتن من از طریق آرزوی تو. تویی كه در طلب آرزوی دیگری (من) است. چرا كه آرزومندی یعنی آرزومندی غیر و اساساً موجودیتی است حاصل عدم و حلقه بهترین نشانه برای نمایش این خلاء پرناشدنی فقدان مطلوب است. حلقه ای كه همان نی است. گلویی كه در آتش طلب می سوزد و می نالد. حدیث پیدا شدن مولانا در صدا و كلام شمس نیز بر همین منوال است. بله مطلوب گمشده هرگز از دست نرفته زیرا كه اساساً امری است ناموجود (بیرون از ساحت رمز و اشاره) اما مسئله همواره بر سر «بازیافتن» آن است. این همان خلاء پرناشدنی است كه در متون عرفانی با نی، كوزه، چاه و... چهره ای تمثیلی به خود گرفته است. دنیای تجریدی یوسف نابینا دنیایی فاقد خشونت و تضاد است و همین موضوع به بی قراری دامن می زند كه در برخورد و نهایتاً طرد میل به بازگشت و توبه را توجیه می كند، روایت كاملاً به نقطه اول باز می گردد نقطه ای كه دیگر همان نقطه نیست (هرگاه مورچه ای بر روی پیچه موبیوس از سمت راست حركت كند در بازگشت به نقطه اول در سمت چپ خواهد بود و این حركت شكلی تناوبی به خود خواهد گرفت.) می بینیم كه ساختار روایی اثر كاملاً دقیق و با وسواس چیده شده و این موضوع در موارد و جزئیات دیگر نیز صادق است. برای مثال در بیشتر موارد فاصله دوربین با سوژه كم است و این احساس را ناخودآگاه به بیننده منتقل می كند كه در حال لمس و به نوعی بو كشیدن تصاویر است و مورد دیگری كه باز هم از اهمیت زیادی برخوردار است نقشی كلیدی است كه صدا در فیلم به خود گرفته و با تولید حساسیت های خاص به این احساس دامن می زند كه تماشاگر در حالتی چشم بسته قرار دارد و این تصاویر از زیر پلك او در جریانند. چرا كه به قولی: كسی كه خوب گوش می دهد، نمی تواند ببیند.
پی نوشت:
مبانی روانكاوی فروید _ لكان/ دكتر كرامت موللی/ نشر نی

فرهاد اكبرزاده
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید