جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


سرزمین من! بیدار شو


سرزمین من! بیدار شو
اینجا بم است. ایران. زمین جنبید و در آغاز سپیده دم آوار خاك گلی خونین را بر چشم منتظران بیداری فرو كوفت. اخبار فاجعه از نخستین ساعات بامداد منتشر شد اما خبر هولناك هنوز نرسیده است. همه جا تعطیل است. زنگ ها به صدا در می آید تلفن ها به كار می افتد و بوق اشغال. بوی فاجعه می آید. ساعت ها می گذرد. مردم. مردم. مردم. چه مردمی. تك تك آمدند و ناگهان سیل خروشان مردم همه جا را گرفت. چه می خواهید. هر چه داریم می دهیم. فرودگاه غلغله است. مردم از شهرهای مجاور هجوم آورده اند. هر كس، قوم و خویشی دارد سراغ می گیرد. هر كس هر وسیله ای می یابد بر می دارد تا به كمك بشتابد. دیوان سالاری رنگ می بازد. درجه و سلسله مراتب به چشم نمی آید. بار دیگر معلوم می شود كه ما ایرانی هستیم. هنوز فریاد سعدی در گوش ما طنین می اندازد كه:
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار.
این بی قراری را به عینه می بینم. فروشندگان حاشیه خیابان آزادی به وسط خیابان آمده اند، زنجیر انسانی تشكیل داده اند. ماشین ها را به منتهی الیه راست خیابان هدایت می كنند. بخشنامه ای در كار نیست. همه پاسبان شده اند و پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه عاشق بودند. راه را باز كنید. آمبولانس می آید شاید قلب شكسته بالی در گوشه ای به تپیدن ادامه دهد. راه را باز كنید تا از تپیدن باز نماند. آمبولانس، مددكار، پزشك. فرودگاه غلغله است .پزشكان و دانشجویان پزشكی ،پرستاران و بهیاران التماس می كنند كه سوار هواپیما شوند. هیچ آداب و ترتیبی در كار نیست. بلیت نمی خواهند. كارت شناسایی ات را نشان می دهی و می روی. می خواهم وطنم را بسازم دوباره. بار دیگر مردم نشان دادند چقدر از مسئولان جلوتر هستند. بار دیگر غلبه عشق بر دیوان سالاری و تبلیغات عریض و طویل به اثبات رسید. به «محمد علی علومی» _ داستان نویس _ زنگ می زنم. می دانم پدر و مادرش در بم هستند، علی بغض می كند و سرش را از گوشی تلفن بیرون می آورد. بر شانه ام می گذارد و با هم گریه می كنیم. نه برای پدر علی برای همه پدرانی كه فرزندانشان نگران یاری است كه در كسان می جوید. می گوید برای كدام گریه كنم. پدرم، برادرم، مادرم، همسایه ام ... . خبرنگاران، عكاسان می آیند، همه گریان. تو كه ندیده ای؛ شهر دود شده است. آن بمی كه هشت سال پیش دیدی، دیگر نیست. خبر فاجعه هنوز جا نیفتاده است. به شهر می آیم. آبستن بحران است. نه، خیال می كنم خبر ندارند. هر جا كه می روم صف مشتاقان كمك را می بینم. آن كس كه چیزی ندارد آمده است خون بدهد تا حیات در رگی نخشكد. مسابقه مهربانی است. همه بی مهابا می دوند. برنده سهمی نمی برد، جز عشق. هیچ كس از زیر كار در نمی رود. در مراجعه به هیچ میز و كارمندی به میز بغل دستی حواله ات نمی دهند. انگار دبیرخانه و ستاد و كارشناس «مربوطه» در این عالم جایی ندارد. همه مسئولند. همه، همه كاره اند .بار دیگر عشق و مهربانی ایرانی گل كرده است. دیوان سالاری و كاغذبازی و سلسله مراتب دود شده. از شوق می لرزم. نمی توانم اشك های خودم را نگه دارم. چرا این تشكیلات عریض و طویل دولتی عشق را نشناخته اند و گنجایش محبت این مردم را ندارند. مردم باز نشان داده اند كه وقتی بخواهند می توانند. یاری نمی كند این دست، این قلم. این قلم مست می ناب شده است. وقتی دانشجویی را می بینی كه با جثه نحیف خود بیل در دست گرفته تا كودكی را از زیر خروارها خاك بیرون بكشد، وقتی مهندسی را می بینی كه كاری از دستش بر نمی آید اما می تواند گور بكند، اگر قلمت مست نشود وای بر احوالت.
بیایید از این فاجعه و هم دلی بعد از آن درس بگیریم. كلامم را با شعری از دوست شاعرم انسیه سیاوش به پایان می برم:
شهر من / سرزمین من / می خواهم برای كودكم زنده و سبز باشی همیشه / پس / بیدار شو.
منبع : خبرگزاری میراث فرهنگی


همچنین مشاهده کنید