پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


از عشق و دیگر شیاطین


از عشق و دیگر شیاطین
• دختر گریان اتاق منشی
فرم
روایت این رمان در واقع از چهار قسمت یا چهار لایه تشكیل شده است. لایه اول روایت دوران نوجوانی شخصیت اول رمان است كه در پایان این روایت او را به سبب جرمی كه در واقع دوستش مرتكب شده است دستگیر می كنند. لایه دوم با اخراج او از دانشگاه و دیدارش با آذر و رفتنش به سربازی شروع می شود و با مرگ سیاوش به پایان می رسد كه در كنار او و در جبهه جنگ اتفاق خواهد افتاد. لایه سوم شرح دوران طبابت او است در یك روستای كویری كه این هم با اخراج او از این روستا به پایان می رسد. لایه چهارم شرح یك بعدازظهر است كه او در یكی از شلوغی های چند سال پیش دانشگاه تهران در خانه آذر سپری می كند. لایه اول و سوم هر یك در سه فصل روایت می شود، لایه دوم در چهار فصل، لایه چهارم در دوازده فصل. اما روایت های این چهار لایه از ترتیب زمانی آنها پیروی نمی كند و فصل های هر لایه هم در طول رمان پراكنده شده اند و این طور نیست كه هر لایه در یك نوبت روایت بشود. راوی های هر كدام از این لایه ها هم فرق می كند. راوی روایت های اول و دوم خود پرسوناژ اصلی است. راوی روایت دوم یك پرسوناژ فرعی است. روایت چهارم هم از نظرگاه سوم شخص مفرد و عمدتاً از نظرگاه همان پرسوناژ اصلی روایت می شود.حقیقت این است كه هر كدام این لایه ها یا روایت ها خودشان هم یك رمان مستقل و كوتاه هستند و می شود گفت كه خود پاگرد یك تترالوژی كوتاه هم هست. واقعاً می شود هر كدام این روایت ها را به طور مستقل هم در نظر گرفت. اما چیزی كه در مورد این رمان مهم است نحوه ظاهر شدن هر كدام از آن لایه ها است در طول رمان و فرم خاصی كه برای رمان ایجاد می كند. نویسنده می توانست این رمان را بر اساس ترتیب زمانی اتفاقات بنویسد، یعنی سه تا فصل روایت اول را در یك بخش و در اول رمان بیاورد، چهار تا فصل روایت دوم را در بخش دوم، سه تا فصل روایت سوم را در بخش سوم، فصل های روایت چهارم را هم در بخش چهارم. اما رمانی كه به این ترتیب به وجود می آمد حداقل دو تا فرق اساسی و مهم با رمان فعلی پیدا می كرد. بدیهی است كه یكی از اینها از نظر فرم آن رمان فرضی می شد كه یك چیز قالبی و كهنه از كار درمی آمد. در حالی كه فرم فعلی آن یك فرم زیبا و خاصی است و یك نوع نوآوری در خودش دارد و می دانیم كه این مسئله در دنیای رمان و داستان خیلی اهمیت دارد. اما فرق دوم فرق مهم تری است.فرم فعلی یك تعلیق یا سوسپانس خیلی قوی ایجاد كرده است كه بدون شك آن فرم فرضی نمی توانست ایجاد بكند. فرم فعلی بعد از چند فصل تعلیق های گوناگونی ایجاد می كند. هر تكه از هر لایه رمان كه در یك فصل روایت می شود به دنبال خودش یك تعلیق هم ایجاد می كند كه در آن فرم خطی و فرضی نمی توانست ایجاد شود. بعضی از ایجازها هم كه در روایت این اثر هست نوعی تعلیق ایجاد می كند. مثلاً وقتی كه سیاوش در روایت دوم وارد صحنه می شود هیچ معرفی خاصی در مورد او صورت نمی گیرد و توصیفاتی كه در مورد او صورت می گیرد فقط تا آن حد است كه خواننده را به شك بیندازد كه نكند این همان سیاوش باشد. فقط در اواخر این روایت است كه خواننده او را خواهد شناخت و تا آن موقع هم این شك و هم تعلیقی كه این شك ایجاد می كند، باقی خواهد ماند.
سبك
موضوع دیگری كه در این رمان قابل توجه است موضوع ایجازی است كه در سبك نویسنده هست و خیلی درست و مناسب به كار گرفته شده است. مثلاً هیچ جا در رمان گفته نمی شود كه سروان است كه اسم ویلیام را روی پرسوناژ اصلی می گذارد، اما با دقت در روایت مشخص خواهد شد كه این شخص فقط سروان است كه قبل از انقلاب و به عنوان افسر ارتش پهلوی دوم در خارج از كشور دوره دیده است. بنابراین فقط او می تواند آن صحنه را برای پرسوناژ اول تعریف كند كه در بیابانی در خارج از كشور و در كنار چاه می گذرد و او را با یك مربی ای به نام ویلیام مقایسه كند. موضوع اسم های پرسوناژ اصلی هم در این كتاب موضوع جالبی است. اخیراً یك كتاب به فارسی منتشر شده است به ترجمه خانم امامی و با عنوان «چگونه پروست می تواند زندگی شما را دگرگون كند». در یك جا از این كتاب آمده است «هرچه فردی را بهتر بشناسیم نام مشخصی كه بر خود نهاده است بیشتر ناكافی می نماید، و بیشتر می خواهیم آن را به چیز جدیدتری تبدیل كنیم تا نشان دهیم كه به ویژگی های او آشنا هستیم.» من شك ندارم كه آقای شهسواری رمان پاگرد را قبل از چاپ این كتاب نوشته است، اما انگار كه در خصوص پرسوناژ اصلی خود بر اساس حرف این كتاب عمل كرده است. پرسوناژ اصلی كتاب در روایت اول حتی اسم ندارد و دوستش او را «پسرعمو» صدا می كند. در موقعیت هایی هم كه گاه گاهی اشاره ای به او می شود هیچ وقت اسمش برده نمی شود، بلكه فقط توصیف می شود، مثلاً «جلمبر»، «این یكی» و غیره. در روایت اول هنوز دوران معصومیت و پاكی خود را می گذراند و شخصیتش شكل نگرفته است. در روایت دوم و از لحظه ای كه سر گنجشك های زخمی را با قساوت از تن جدا می كند اسمش ویلیام می شود. در روایت سوم كه دوران طبابتش را می گذراند و پزشك دلسوز و انسان دوستی است اسمش دكتر مشفق است. در روایت آخر بیش از یك اسم دارد، بیژن هست، یك جا باز هم ویلیام صدا می شود، و در آخر هم می شود «دكتر». شاید جالب باشد كه خود رمان هم با كلمه بیژن شروع می شود و با جمله «من دكترم» به پایان می رسد. البته من نمی خواهم بگویم كه این چیزها آگاهانه صورت گرفته است. شكل گیری درست رمان و حالت طبیعی آن است كه این جور چیز ها را هم خود به خود به وجود می آورد. جزئیات دیگر هم روی هم رفته درست و بجا انتخاب شده است.
شخصیت ها
كلاً شخصیت هایی كه در رمان ظاهر می شوند همگی خوب ساخته شده اند و هیچ نوع اسراف و ریخت و پاشی برای ساختن و پروردن آنها صورت نگرفته است. واقعاً همه توصیفات خیلی موجز و جزئیات خیلی اندك و صحنه ها و موقعیت هایی كه پرسوناژ ها در آنها ظاهر می شوند خیلی كم و موثرند. خواننده «پاگرد» خیلی راحت پرسوناژ های این رمان را به عنوان آدم هایی می بیند كه از میان خود ما وارد آن شده اند. آذرهای زیادی بودند كه در دهه شصت در دفتر منشی های دانشكده ها گریه كردند. سه نفر از پرسوناژ های رمان در واقع دست به یك نوع خودكشی می زنند. سیاوش در واقع به شیوه خاصی خودكشی می كند. آذر و خود بیژن هم در واقع خودكشی فكری می كنند. بعضی از شخصیت ها هم كماكان راه خودشان را ادامه می دهند؛ سروان، حیدر، مهرداد، مرجان و...
زبان اثر
زبان اثرهم زبان خوبی است. فی الواقع نه هیچ تكلفی در آن هست و نه تعقید و ابهامی. همان طور كه گفتم سبك نویسنده سبك موجزی است و داستان هم به علت تعلیقی كه در آن هست سریع خوانده می شود. با این حال تقریباً در هیچ جا نیست كه خواننده نتواند مطلب را درك كند و یا مجبور شود كه سرعت مطالعه را كاهش دهد. كلاً می شود گفت كه زبان اثر هم مناسب سبك و فضای آن هست.
تعادل
واقعاً می توان گفت كه در «پاگرد» هیچ چیز و هیچ عنصر از حالت تعادل خارج نشده است. گاهی هست كه در یك رمان یك تكنیك یا یك عنصر خیلی برجسته و درخشان است اما با بقیه چیز های آن رمان نمی خواند. در «پاگرد» این چیز ها دیده نمی شود. با آنكه بعضی از موضوعات این رمان موضوعات سیاسی است اما خود آن واقعاً رمان سیاسی نیست. همه اتفاقات آن هم خیلی طبیعی جلوه می كند، اعم از این كه اینها اتفاقاتی باشد كه در خیابان ها یا خانه هایی در تهران رخ می دهند، یا در یك روستا در منطقه كویری، یا در یكی از جبهه های جنگ. هیچ چیزی نیست كه به شعار آلوده شده باشد یا فقط گزارشی باشد كه حجم رمان را افزایش بدهد. اطلاعاتی كه نویسنده در روایت سوم آورده است و به حیطه پزشكی مربوط می شود هم كاملاً دقیق است و هم اینكه جزئیات آن خیلی مناسب انتخاب شده است. شهسواری از نویسندگانی است كه درس ارتباطات خوانده است و خوب می داند كه در توصیف یا بازسازی یك واقعه چه جزئیاتی را باید حفظ كرد و چه جزئیاتی را باید حذف كرد.در پایان سخن باید بگویم كه «پاگرد» یكی از بهترین رمان هایی است كه در سال گذشته چاپ شده اند. واقعاً حق این بود كه این رمان در لیست نهایی همه جایزه ها باشد، كه نبود.
• این سه داستان
رمان بی عیب ونقص پدیده خیلی نادری است، مخصوصاً رمانی كه هیچ حالت تصنعی هم در خودش نداشته باشد. حتی در سطح جهانی هم تعداد این جور رمان ها خیلی كم است. البته بعضی ها معتقدند كه اصلاً وجود ندارد. اما داستان كوتاه بی عیب ونقص واقعاً وجود دارد و حتی داستان های كوتاهی هست كه واقعاً هیچ حالت تصنعی هم در آنها نیست. چخوف تعداد قابل توجهی از این جور داستان ها را دارد. «یك شوخی كوچك» او، كه واقعاً زیباست هم بی عیب ونقص است هم هیچ حالت تصنعی در خودش ندارد. «گربه در باران» همینگوی یكی دیگر از این جور داستان ها است. همین طور است مردگان «جویس» و «لاله» صادق هدایت. همه این داستان ها هم ظاهر ساده ای دارند. حتی اگر پیچیدگی هایی هم در بعضی از آنها هست آنها را به رخ خواننده نمی كشد. در حالی كه برخی دیگر از داستان های او این طور نیستند و به طرز آشكاری پیچیدگی های خود را به رخ خواننده می كشند. در میان داستان های ایرانی ای كه امسال خواندم و همه آنها هم در سال گذشته چاپ شده بود، سه داستان كوتاه هست كه واقعاً زیبا هستند و هیچ تصنعی در خودشان ندارند. یكی از اینها «كافه» است كه مرجان شیرمحمدی آن را نوشته است، دیگری «عاشقیت در پاورقی» كه مهسا محب علی آن را نوشته است، سومی هم «تو می گی من اونو كشتم» كه احمد غلامی آن را نوشته است.
كافه
«كافه» تا سطر آخر آن توصیف یك وضعیت است. البته صحنه داستان چند بار در طول این توصیف عوض می شود، اما همه این تغییرها در داخل یك كافه است و تغییرات مهمی نیست و در هر حال حادثه محسوب نمی شود. دو جوان امروزی رفته اند چند دقیقه ای در یك كافه بنشینند و قهوه ای، چیزی بخورند و بعد هم بروند و بازی فوتبال را از تلویزیون تماشا كنند، كه بین تیم های آلمان و برزیل صورت خواهد گرفت. اما هنوز سفارش خود را نداده اند كه دختر غمگین و زیبایی وارد كافه می شود و حركات و سكناتش باعث می شود كه حال یكی از آن دو جوان دگرگون بشود و همه چیز را فراموش كند، حتی بازی آلمان و برزیل را. این داستان بدون جمله آخر آن هم یك داستان كامل است و همان طور كه گفتم از نوع داستان های چخوفی است؛ یعنی توصیف یك وضعیت. اما جمله آخر است كه آن را به چیز دیگری تبدیل می كند:
«قهوه سوم را آورد. فكر كردم قهوه زیادی اعتیاد می آورد. بی خیالش شدم. اولین بار بود كه آن قدر توی كافه نشسته بودم. نیمه اول فوتبال داشت تمام می شد و من هنوز آنجا نشسته بودم. بلند شدم، به دختر نگاه كردم...
نفهمیدم توی آن بازی بالاخره برزیل آلمان را زد یا آلمان برزیل را.»
فی الواقع، جمله آخر این داستان هم اوج آن است و هم پایان آن. كافه از نوع داستان های خیلی زیبایی است كه در خاطر می ماند و با آنكه خیلی ساده به نظر می آید اما نوشتنش آن قدرها ساده نیست.• عاشقیت در پاورقی
داستان «عاشقیت در پاورقی» داستانی است كه ملالت و افسردگی ای را كه حاصل عشق است با یك نوع سرخوشی و بی اعتنایی همراه می كند و طنز خیلی دلنشینی هم در خودش دارد. فی الواقع همه چیز این داستان از عنوان آن گرفته تا صحنه ها و نحوه توصیف آنها و فرم بدیع و زیبای آن به پدید آمدن این طنز كمك می كند. «در این داستان عاشقیت اتفاق می افتد. عاشقیت به مثابه عشقه ای كه چون مهرگیاه عاشق و مرا در لابه لای سطور در هم می پیچد. من عاشقم و چند فیلم و داستان دیگر چنان در هم خواهیم پیچید كه از یكدیگر قابل تشخیص نخواهیم بود.» نویسنده بعد از این براعت استهلال زیبا هفت پرده از زندگی راوی و عاشق را توصیف می كند و بعد از توصیف هر صحنه ای خواننده را به یك چیز دیگر ارجاع می دهد تا آن صحنه را بهتر درك كند:
برای صحنه اول به مینیاتوری از محمد تجویدی، در صفحه بیست وسه دیوان حافظ، تصحیح دكتر قاسم غنی و علامه قزوینی، چاپ بیست وسوم؛ برای پرده دوم به كتاب آمریكایی آرام، اثر گراهام گرین، ترجمه عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمی، چاپ اول، صفحه ۱۴۳؛ برای پرده سوم به كتاب مدراتو كانتابیله اثر مارگریت دوراس، ترجمه رضا سیدحسینی، انتشارات زمان، چاپ اول، صفحه ۸۹؛ برای پرده چهارم مرجع خاصی معرفی نمی شود، فقط توصیه می شود كه خواننده به هیچ وجه به فیلم های هپی اند آمریكایی رجوع نكند؛ برای پرده پنجم به فیلم بی وفا، به كارگردانی آدریان لین؛ برای پرده ششم به فیلم چه كسی از ویرجینیاوولف می ترسد، صحنه آغازین آن؛ برای پرده هفتم به سونات بمل مینور شوپن. حقیقت این است كه اصلاً لازم نیست كه خواننده در هیچ یك از این موارد به آن مرجع ها مراجعه كند. همه چیز را خود نویسنده در متن داستان توضیح می دهد. این توضیحات در واقع پاورقی هایی هستند كه چقدر زیبا خودشان را وارد متن می كنند و در آن مستحیل می شوند:
«من و عاشقم در آپارتمانمان نشسته ایم و افسرده سیگار می كشیم... من می گویم كه بهتر است یكی مان دیگری را ترك كنیم؛ چون معمولاً در این گونه مواقع یكی از عشاق دیگری را ترك می كند؛ عاشقم به پهلو می غلتد و می گوید اصلاً حال و حوصله سرگردان شدن توی خیابان ها را ندارد و اگر من خسته شده ام می توانم او را ترك كنم. من به عاشقم یادآوری می كنم كه معمولاً مردها باید خانه را ترك كنند...
اگر ویم وندرس فیلم پاری تگزاس را از چند صحنه قبل تر شروع می كرد یعنی از جایی كه زن و مرد داستان دچار ملال می شوند، می توانستید به آن رجوع كنید ولی در حال حاضر بهتر است رجوع كنید به همین سونات بمل مینور شوپن، آنجایی كه نت های چنگ صدای یكنواخت باران و ملال شوپن را در جزیره ماژورك به خاطر می آورند...» مجموع این هفت تا پاورقی یك لایه زیرین خیلی زیبایی برای «عاشقیت در پاورقی» ایجاد می كند. فی الواقع این داستان فرمی پیدا كرده است كه لااقل در كشور خود ما بی سابقه است.نویسنده «عاشقیت در پاورقی» هم تخیل نیرومندی دارد و هم اهل ابتكار و نوآوری است.
• تو می گی من اونو كشتم
«تو می گی من اونو كشتم» داستانی است كه هم از نظر ظاهر حالت «دراماتیك» پیدا كرده است و هم از نظر آن چیزی كه هنری جیمز مبلغ آن بود. این داستان فقط از یك دیالوگ ساخته شده است؛ یعنی صورت آن بیشتر شبیه یك نمایشنامه است تا داستان كوتاه اما در عین حال ماهیت یك داستان كوتاه را دارد نه نمایشنامه را. دیگر اینكه احساس ها و اعمال شخصیت ها هم فقط به خواننده القا می شوند یا نشان داده می شوند نه اینكه توصیف یا تشریح بشوند و این همان چیزی است كه همچنان كه گفتم هنری جیمز مبلغ آن بود. دو شخصیت اصلی در این داستان هست كه با هم گفت و گو می كنند و در ضمن این گفت و گو است كه روحیات آنها شكل می گیرد و به خواننده القا می شود. اینها دو سرباز هستند كه در منطقه عملیات «پست» می دهند. یكی از آنها اسم دارد و اسمش «جواتی» یا جواد است. جواتی روحیه سربازی را دارد كه به كشتن و خشونت به عنوان یك امر عادی نگاه می كند. او در ضمن آن یك خاطره ای هم كه تعریف می كند این روحیه را نشان می دهد: «من یك دخترخاله داشتم كه با یه پسره رفیق شد. پسره رو زیر مشت و لگد له اش كردم. می دونی دخترخاله ام بعدش چی بهش گفت؟ تو كه عرضه نداری از پس این جواتی بربیایی، به درد من نمی خوری و ولش كرد...»
بقیه حرف های جواتی هم از همین قماش است. اما شخصیت دیگر كه در واقع شخصیت اول این داستان است این خاطره را می گوید: «بچه كه بودم، یه روز تو مدرسه با یكی دعوام شد. دو كلاس ازم پایین تر بود.قدش هم تا شونه ام می رسید. فهمیده بود عاشق خواهرش شدم تو حیاط یقه ام رو گرفت. بچه ها جمع شده بودند دورمون و هی داد می زدن قورتش بده. ولی من تكون نخوردم اون هم خونین و مالینم كرد.این قدر مشت زد كه خودش خسته شد. وقتی دید تكون نمی خورم بی خیال شد و گذاشت و رفت.»آن وقت جواتی از او می پرسد: «خواهرش چی گفت؟» و او می گوید: «گریه كرد گفت كاش تو هم یه مشت می زدی. روم نشد بگم چشماش مث تو بود.» این شخصیت حتی در جبهه جنگ و ابوغریو هم فقط به دنبال زیبایی می گردد: «تو تنگه دنبال باریكه آب راه افتادم... جلوتر كه رفتم یه دفعه یه فضای بزرگ و سبز جلوم باز شد. به بركه بود... آبش مث اشك چشم زلال بود. پر ماهی هایی قرمز و سیاه. دلم می خواست دست كنم ماهی ها رو بگیرم. یه ماهی بود سرخ و سفید. بچه كه بودم یكی از این ماهی ها رو داشتم...» همان طور كه گفتم این داستان فقط از یك دیالوگ ساخته شده است. یعنی اینكه راوی ندارد. یا لااقل در ظاهر امر كه این طور است. اگر بخواهیم حرف خود نویسنده را از او قرض بگیریم می توانیم بگوییم كه نویسنده این داستان هم راوی آن را كشته است، یا خواسته است كه بكشد. اما همین جا باید گفت كه این اتفاق اصلاً باعث آن نشده است كه داستان از داستان بودن خودش بیفتد حتی یك مقدار هم داستان تر شده است و اصلاً معلوم نیست كه راوی هم كشته شده باشد. راوی را در داستان با این تعریف می شناسیم: «راوی یك داستان خاص كسی است كه آن را می گوید و نظرگاه را تعیین می كند.» حقیقت این است كه همان شخصیت اول كه اسم ندارد وظیفه راوی را هم در این داستان انجام می دهد. صحنه اصلی داستان ابوغریو است كه همه توصیفات آن فقط از زبان شخصیت اصلی یا شخصیت بی اسم گفته می شود؛ مخصوصاً در دو صفحه آخر داستان و نظرگاه هم نظرگاه او است. داستان طوری نوشته شده است كه توصیفات لازم در خود همان گفت و گو و در حرف های یكی از طرفین آن گنجانده شده است. اما باید گفت كه این كار هیچ تصنعی ایجاد نمی كند و خیلی طبیعی به نظر می رسد. «تو می گی من اونو كشتم» هم به سبب ایجاز خود و هم به سبب فضای خاصی كه دارد بی شباهت به خواب نیست. بعضی از چیزهایی هم كه آن سرباز بی اسم می گوید واقعاً این شباهت را شدت می بخشد.«پلاكم رو انداختم تو آب. مث یه ماهی پیچ و تاب خورد و رفت ته بركه. خم شدم آب بخورم كه آب زلال و یخ وسوسه ام كرد صورتم رو كامل بكنم توی آب. زیر آب چشم هام رو باز كردم. ماهیه رفت طرف یه صخره كه گوشه بركه بود.كنار صخره زیر آب یه بچه نشسته بود. دست كرد پلاك من رو برداشت و گرفت تو مشتش. بعد سرش رو بلند كرد و بهم نگاه كرد. مث من بود. یعنی مث بچگی من بود.» در پایان داستان حتی وجود این بركه هم زیر سئوال می رود. جواتی از سرباز بی اسم می پرسد: «این بركه كه می گفتی واقعاً وجود دارد؟»البته معنای این پرسش یك چیز دیگر هم می تواند باشد. یعنی اینكه آیا یك چنین چیز زیبایی هم واقعاً وجود دارد؟ یا اصلاً زیبایی هم واقعاً وجود دارد؟ همان طور كه آدم در هنگام خواب دیدن همه چیز آن خواب را باور می كند، هنگام خواندن «تو می گی من اونو كشتم» هم همه «خیالپردازی ها»ی سرباز بی اسم این داستان را باور می كند. فضای جنگی داستان هم كنتراستی ایجاد كرده است تا این جور حرف ها و تصویرها واقعاً زیبایی خاصی در این داستان پیدا بكنند.زیبایی كه مامن هر دوی آن سربازها می شوند.(بی خیال ، بركه را بگو...) این داستان در مجموعه ای چاپ شده است كه دو داستان دیگر هم در آن هست و آنها هم همین خصلت را دارند.

عباس پژمان
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید