چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


کافکا در خاطر من


کافکا در خاطر من
ارتباط برقرار كردن با كافكا و نوشته هایش همان قدر كه عجیب است، سخت هم هست. اولین باری كه با كافكا چشم در چشم شدم كنار دریا بود، تابستان ۱۹۲۳. نوزده ساله بودم و داوطلب شده بودم تا در آسایشگاهی كار كنم. آن روز مدام نگاهم به سمت خانواده ای می گشت كه دو بچه همراه خود داشتند، بی اختیار، ناخودآگاه دنبال شان رفتم و لابه لای جمعیت شهر گم شان كردم بعدها هم چند باری آن زن و مرد را با هم دیدم. تا بالاخره یك روز خبر آمد كه فرانتس كافكا به آسایشگاه ما سر می زند، همان موقع به آشپزخانه رفتم احساس كردم سایه دو چشم روی من سنگینی می كند، مرد پشت پنجره همان مردی بود كه كنار ساحل دیده بودم. آن موقع نمی دانستم كه آن مرد كافكا است و با خواهرش و بچه هایش كنار ساحل می آید. عصر همان روز در باغچه آسایشگاه پسربچه ای موقع بلند شدن زمین خورد، كافكا به او گفت: «آفرین چه قدر خوب زمین خوردی و چه قدر خوب بلند شدی.» آن روز و تا مدتها به این جمله نامفهوم فكر می كردم، گاهی وقت ها فكر می كنم منظور او این بود كه باید همه چیز را نجات داد و به جز كافكا كه هیچ نیرویی نمی توانست نجات اش بدهد. بالا بلند بود با پوستی تیره به رنگ قهوه ای كه شیر در آن ریخته باشند، پاهایش آن قدر كشیده بود كه هرگز نتوانستم گام هایی به بلندی گام های او بردارم، راه رفتن اش مثل آدم های تنها بود، اما آدم تنهایی كه مایل است با دنیای اطراف اش پیوند بخورد. انگار همیشه می گفت: این ارتباط با دنیای اطراف ام است كه به من معنا می بخشد.» كافكا تأثیری قوی تر از آنچه فكرش را می توان كرد بر من گذاشت. من شرقی بودم، آن قدر غرق رؤیا كه شبیه شخصیت های داستایوسكی شده بودم. درباره غرب خیلی شنیده بودم و سبك زندگی شان را دوست داشتم و برای همین جذب زندگی در آلمان شدم. بعد از جنگ در كشور من هم اوضاع آشفته بود، اما من فكر می كردم باید به اروپای غربی بروم و اینكه آنجا می توانم مفید باشم. بعدها دیگر اروپا آنچه من فكر می كردم نبود، آرزوهایم همان طور دست نخورده و سربه مهر باقی ماند. احساس می كردم آدم های این جا چیزی در ته قلبانشان كم دارند، در كشور من انسان معنا شده بود، اما در اروپا انگار آدم ها درگیرودار هزار چیز بودند كه زندگی آزادانه را از آنها می گرفت. اما كافكا هرآنچه را كه در انتظارش بودم برآورده كرد. گیراترین عضو چهره اش چشم هایش بود كه انگار تا جایی كه جا داشت باز شده بودند. او از حرف زدن و شنیدن حرف های دیگران لذت می برد.برخلاف ادعای بعضی ها كه می گویند او با چشم هاش فقط زل می زد معتقدم در چشم های او می شد هاله ای از شگفتی را دید. چشمان قهوه ای اش هاله ای از شرم داشت، وقتی حرف می زد این چشم ها برق می زدند، به نظرم طعنه ای شیرین بود كه موقع حرف زدن در چشم هایش می درخشید.گاهی وقت ها فكر می كنم كه كافكا چیزهایی را می دید كه ما از دیدن و درك اش عاجز بودیم.اما هیچ وقت برق شادی را در چشم هایش ندیدم. حرف زدن اش روح داشت. هیچ وقت بی حوصله درباره مسأله ای حرف نمی زد و حرف زدن اش هم به اندازه داستان هایش صریح و گویا بود. موقع نوشتن داستان هایش، (وقتی كه همان چیزی كه او می خواست از آب در می آمد) آستین هایش را آنچنان بالا می زد كه انگار یك آهنگر در كارش موفق می شود. مچ های دست اش به طرز عجیبی لاغر بود و دست آخر به انگشتانی باریك تر و ظریف تر ختم می شد. همیشه برایم با انگشت هایش روی دیوار سایه های عجیب و غریب خلق می كرد، همیشه سرحال بود گاهی وقت ها فكر می كردم اینكه بارزترین مشخصه اش افسردگی است توهمی بیش نیست. افسردگی او در نوسان بود و مسائل كاملاً روشنی بودند كه به آن دامن می زدند وقتی كه از هیاهوی شهر به خانه بازمی گشت این افسردگی كاملاً مشخص می شد. گاهی وقت ها وضع وخیم می شد. كافكا از دنیای اطراف اش به شدت رنج می برد، اما هیچوقت این حق را برای خودش قائل نشد كه خودش را از آنچه كه در اطرافش می گذشت مستثنی كند. به خاطر همین هرگز از شهر و شلوغی هایش كناره نمی گرفت انگار با روح اش سر لج افتاده بود، آن قدر كه دست آخر شهر بر او پیروز شد و او را ویران كرد. حاضر بود ساعت ها در صف های طولانی بایستد حتی اگر خریدی هم نداشت. این حس مطمئناً باعث شد كه او محاكمه را بنویسد. آنجایی كه «كا» را محكوم می كنند، درحالی كه «كا» نمی خواهد مصلوب شود و كافكا هم به این مسأله اذعان داشت بارها به من گفته بود: «یعنی می شود روزی همه چیز تغییر كند؟» او فكر می كرد مردم خودشان سعی می كنند همه چیز را به گونه دیگری ببینند و حقیقت را لابه لای پرده های كلامی پنهان كنند. در برلین كافكا اغلب به پارك می رفت، گاهی وقت ها من هم همراهی اش می كردم. یك بار به دختربچه ای گریان برخوردیم، او از غصه اش پرسید و معلوم شد كه عروسك اش را گم كرده. كافكا سریع داستانی درست كرد و به دختر گفت: «عروسك ات به سفر رفته و برای من نامه فرستاده است.» دختر گفت: نامه را به من بده. كافكا گفت: «توی خانه جا گذاشته ام اما فردا برایت می آورم. دختر غصه اش را از یاد برد و فرانتس سریع به خانه آمد تا نامه را بنویسد. با چنان جدیتی كار می كرد كه تو احساس می كردی مشغول نوشتن یك رمان است. همیشه همین طور بود پشت میز حتی وقتی كه برای فرستادن یك كارت پستال هم می نشست، كاملاً در فكر فرو می رفت. او می خواست دختربچه را شاد كند، نامه را به پارك برد، دخترك نمی توانست بخواند كافكا نامه را برایش خواند كه: «عروسك می گوید دیگر حوصله ام از یك جا ماندن سررفته بود و می خواهد حال و هوایی عوض كند. دختر را خیلی دوست دارد و قول می دهد برای دخترك همیشه نامه بنویسد. او هر روز یك نامه می نوشت، ماجراهایی كه برای عروسك اتفاق می افتاد روز به روز بیشتر می شد. دختربچه دیگر گم شدن عروسك اش را فراموش كرده بود و فقط به داستانهایی كه هربار برای عروسك اتفاق می افتاد می اندیشید، دیگر عروسك بزرگ شده بود به مدرسه می رفت و همیشه تأكید می كرد كه دخترك را هرگز فراموش نمی كند. نامه نگاری ها نزدیك به سه هفته طول كشید و كافكا هنوز نمی دانست چه طور به این بازی پایان بدهد. تا بالاخره عروسك ازدواج كرد، اینكه داماد پسر زیبایی است و عروسك مشغول تدارك عروسی است و عروسك دست آخر گفت: «فكر می كنم با این اوضاع امكان اینكه دوباره همدیگر را ببینیم كم باشد.» فرانتس مشكل كوچك دخترك را با تكیه به هنر حل كرد.
من و فرانتس در شتیگلس زندگی می كردیم بعد هم به دوسلدورف رفتیم و این اسباب كشی فقط به خاطر صاحب خانه بود، او می گفت: «او از سر انزجار، انزجاری كه تنها عامل حركت او بود به ما می رسید.»
او می نوشت و این نوشتن بود كه به او اجازه نفس كشیدن می داد. وقتی می بینید كه در جایی اشاره می شود او چهارده روز پیاپی می نوشت یعنی كه چهارده روز و چهارده شب بی هیچ وقفه ای می نوشت.اول كار همیشه كند و بی میل بود و من تنهایش می گذاشتم. وقتی كه داستان به اوج می رسید این حس ها ناپدید می شد و آن روزها را تنها می توانم با رنگ ها معنا كنم، قرمز روشن، سبز تیره، آبی روشن. بعدها وقتی می نوشت دوست داشت من همان اطراف پرسه بزنم. یك بار آن قدر نوشت كه من سر میز شام خوابم برد وقتی چشم باز كردم او بالای سرم بود و دگرگونی مشهودی را می شد در چهره اش دید. یكی از داستان های آخرش را درست در طول یك شب نوشت: «یادم هست زمستان بود. در اول غروب پشت میزش نوشت و صبح دوم بود كه صفحه آخر داستان را با خطی بست. بعد هم شروع كرد به شوخی و جدی از آن داستان حرف زدن یك داستان اتوبیوگرافیك كه یكی از شخصیت هایش من بودم. كمتر پیش می آمد كه آنچه را نوشته برایم تحلیل كند. خیلی از شخصیت هایی كه در داستان هایش بود او را آزار می داد و كافكا از آنها به عنوان اشباح یاد می كرد و دلش می خواست از دست آنها راحت شود. می خواست هرچه كه تا به حال نوشته بسوزاند. در روزهای پایانی عمر از من خواست كه برخی كارهایش را جلوی چشم هایش بسوزانم، آن موقع فكر می كردم فرانتس همین روزها از بستر بلند می شود و آنچه را كه باید خلق می كند.ادبیات برای او عرصه ای تقدیس شده بود. كافكا هیچ وقت در گفت وگوها پافشاری نمی كرد. اما اگر پای ادبیات به میان می آمد به هیچ وجه حاضر به سازش نبود، زیرا كه ادبیات جوهره اصلی وجود او را شكل می داد، او در ادبیات غرق شده بود و ادبیات درنهایت اساس وجود او شده بود.بسیاری از منتقدان و دوستان كافكا بارها برای سوزاندن برخی از داستان هایش به من سركوفت زده اند، من آن وقت ها جوان بودم هركسی در آن سن و حال و هوا فقط به زندگی روزمره می اندیشد، یا دست كم به آینده نزدیك. كافكا آن روزها فكر می كرد اگر آن دست نوشته ها را بسوزانم او از فكر كردن به آن همه اتفاق ناراحت كننده خلاص می شود، اما این چاره كار نبود. همه مشكلات گذشته و زندگی حال او به هم وصل شده بود، همین كه به یكی از آنها نزدیك می شدی، تمام گذشته اش آشفته می شد. او در درون اش به دنیایی عمیق و ژرف دست داشت. كافكا هرگز از پراگ متنفر نبود، بلكه اروپا را دوست داشت و تنها به این خاطر كه وابستگی هایش را از بین ببرد از پراگ گریخته بود، و این یكی از دلایلی بود كه با حساب و كتاب خرج می كرد تنها از ترس اینكه اوضاع بد مالی برایش وابستگی خانوادگی ایجاد نكند. مدتی تصمیم گرفته بود به آشفتگی های درونی و بیرونی اش سرو سامان بدهد پیشنها دكردم كافه ای بزنیم و او در این كافه گارسون باشد، او می توانست همه چیز را زیرنظر بگیرد و در عین حال در زندگی روزمره غرق شود، اما نشد. فرانتس ذاتاً مؤدب و خوش لباس بود، برایش یك بی ادبی بود كه یك نفر با سرووضع آشفته در جمعی حاضر شود. همیشه خیاط های درجه یك برایش لباس می دوختند. برای سرووضع اش وقت صرف می كرد، بی هیچ غروری سرووضع اش را در آینه ورانداز می كرد. عاشق مردم ساده بود برای همین همیشه با من به خرید می آمد. ظرف شیر و سبد خرید در دست تمام همسایه ها بارها او را در این حالت دیده بودند. زندگی روزمره اش برنامه ریزی شده بود همیشه دفترچه یادداشتی همراهش بود كه هرآنچه را كه هنگام پیاده روی جلویش ظاهر می شد در آن یادداشت می كرد. كمتر پیش می آمد كه به اشیا دلبستگی داشته باشد اما در این میان ساعت جیبی اش را با عشق نگاه می كرد. مدتی با صاحب خانه سر نور چراغ برق كه تا صبح روشن بود دعوا داشتیم، فرانتس چراغ نفتی خرید كه نور دوست داشتنی به اتاق می پاشید. نور چراغ نفتی او را آرام می كرد و او با ظرافت خاصی نفت دان چراغ را پر می كرد، با فتیله بازی می كرد و هربار چیز تازه ای را در چراغ كشف می كرد. از تلفن متنفر بود، زنگ تلفن عصبی اش می كرد همیشه من باید به تلفن ها جواب می دادم، اصولاً وسایل مكانیكی روحش را می آزرد. عاشق تقویم هایی بود كه در آن از كلمات قصار استفاده شده بود، گاه و بی گاه آنها را به اتفاقات روزمره ربط می داد. یك بار كه میوه های دلخواهش (انگور و آناناس) برایش می شستم ظرف میوه افتاد و شكست، فرانتس سریع سر تقویم اش رفت و جمله ای كه در صفحه آن روز نوشته شده بود برایم خواند: «یك لحظه می تواند همه چیز را از بین ببرد!» هیچ كس پیش او احساس ناراحتی نمی كرد، همه را جذب خودش می كرد دوستدارانش با شادی خاصی سراغ اش می آمدند، انگار می ترسیدند چیزی بشكند یا حسی شبیه این، بیشتر وقت ها تنها بودیم و او با صدای بلند برای من كتاب می خواند. داستان هایی از هر جنس برادران گریم، اندرسن، عاشق كلاسیت بود و هركدام از داستان هایش را بارها و بارها برایم خوانده بود. كارهای هرمان هسه را هم بارها برایم خوانده بود، مخصوصاً داستان هرمان و دوروتا را با عشق عجیبی دوست داشت، انگار البته روزمرگی این داستان بود. او همیشه امیدوار بود بتواند آن طور كه دوست دارد زندگی كند، به همین خاطر درگیر یك رابطه عینی با خانواده، چكسلواكی و پول شد. و این یعنی یك رابطه ضد بورژوایی. او همیشه درست مثل یك شاهد بیرونی و بی طرف از نامزد قبلی اش كه یك خرده بورژوا بود برای من حرف می زد و دلیل قطع این ارتباط این بود كه دختر هم از طبقه بورژواها بود. او فكر می كرد ازدواج با چنین كسی درست مثل قبول كردن همه دروغ هایی است كه در زندگی اروپایی رواج دارد. از طرفی می ترسید رابطه های این چنینی قدرت نوشتن را از او سلب كند. و این نامزدی گامی بلند بود برای اینكه او به زندگی طبقه متوسط عادت كند، كافكا فقط می خواست كمی به چنین زندگی نزدیك شود و بعد از اینكه این حس را درك كرد از آن بگذرد. یك سرفه خونی همه تردیدها را برایش روشن كرد و درنهایت به سل ختم شد. همه عمر در تلاش بود كه از دلبستگی به پراگ رها شود و انگار نمی توانست تا به این آرزو نرسد دست از دنیا بردارد. كافكا به خانه پدری بازگشت و این انگار برای او بازگشتن به گذشته و دنیای بدون كارش بود. این مسأله بیش از هرچیز روح فرانتس را آزار می داد. من ماندم و فرانتس به تنهایی به پراگ رفت زیرا كه دوست نداشت من با خانه ای مواجه شوم كه همه تیره روزی هایش از آنجا نشأت می گیرد. او از پدرش متنفر بود و این تنفر حس گناه آلودی را در او برمی انگیخت كه همه عقده هایش از آن ناشی می شد، او بارها در كابوس هایش پدرش را كشته بود. وقتی به پراگ رفت هر روز برایم نامه می نوشت، اما گشتاپو نامه ها و دفترچه خاطرات روزنامه ام را گرفت و دیگر هرگز پس نداد. چیزی حدود سی و پنج نامه كه در آنها از خواب هایش و هر چیزی كه در آن روزها ذهن او را مشغول كرده بود برایم می نوشت. هیچ چیز به آن اندازه شروع ناگهانی بیماری او را آزار نمی داد. انگار این ناآگاهی خودخواسته بود، او از بیماری اش استقبال كرد، اما در روزهای آخر انگار پشیمان شده بود و دلش می خواست دوباره همه چیز به شكل اولش برگردد و او زندگی اش را از سر بگیرد. دفعه بعد كافكا را در آسایشگاهی كه خواهرش در ونیه والد فراهم كرده بود دیدم. همانجا بود كه فهمیدیم او سل حنجره گرفته است و نباید حرف بزند، همه چیز را می نوشت، از روزهای بد پراگ می نوشت. حال اش كه وخیم تر شد به وین رفتیم. در بیمارستان وین چهار هم اتاقی داشت كه هرشب یكی از آنها می مرد. كافكا خبر مرگ آنها را هر روز روی صفحه سفید برای من می نوشت. یك بار پسر پرشور و حالی را به من نشان داد كه با وجود لوله ای كه در گلویش گذاشته بودند شاد بود و كافكا از این حالت او خوشحال می شد. فردا صفحه سفید را به من نشان داد و وحشت زا خبر مرگ پسر جوان را برایم نوشت. هیچ وقت لبخند تلخ و كنایه آمیز آن روز را فراموش نمی كنم. از آن جا به آسایشگاهی نزدیك وین رفتیم. در اتاقی آفتابگیر ساكن بود. من هم آنجا ماندم. كافكا در این آسایشگاه برای تمام اعضای خانواده اش نامه نوشت. در آسایشگاه دیگر كار نمی كرد. شب قبل از مرگ اش آخرین حك و اصلاحها را روی یك گفت وگو كه با او انجام شده بود انجام داد. چهار صبح دكتر را خبر كردم، كافكا نمی توانست نفس بكشد. پزشك یك كیسه یخ روی گلوی فرانتس گذاشت، او تا فردا ظهر هشیار بود، هنگام ظهر سوم اوت ۱۹۲۴ كافكا چشم هایش را بست. تا سالها كتابهایش را می خواندم، درست همانطور كه او برایم می خواند. سعی می كردم لحن اش را به خاطر بیاورم. حس می كردم آلمانی زبانی دشوار است و تازه و داستانهای او زبان قدیمی تری را می طلبد. به نظرم او تا حدی نماینده یك دوران است و نه نماینده یك ملت. او آنقدر واقع گرا بود كه زندگی روزمره طاقت اش را نداشت.

*دورا دیمنت‎/ ترجمه: اكرم جوانمرد

*دورا دیمنت تنها كسی بود كه به حریم شخصی كافكا نزدیك شد و با او زیست. دیمنت تنها كسی بود كه كافكا در زندگی اش به او اعتماد كرد.
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید