چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


از آخرین گفتگوهای ناباکوف


از آخرین گفتگوهای ناباکوف
این نویسنده هوشمند و جهان وطن ده رُمان به زبان روسی،هشت رُمان به زبان انگلیسی نوشته است. پدیدآورنده لولیتا پذیرفته بود که تنهای تنها به‏برنامه آپوستروف در کانال ۲ تلویزیون فرانسه بیاید. ناباکوف در این گفت و شنود، درباره زندگی و آثارش، اعترافاتی شورانگیز می‏کند.پرسش کننده برنارد پی وُو (Bernard Pivot) مجری برنامه است، که نخست مقدمه او رامی‏خوانید:
"ناباکوف در تلویزیون؟ فکرش را هم نمی‏کنید! خُلق و خویی بسیار ناسازگار دارد وبسیار تودارتر از آن است که خود را به میلیونها مردمی که نمی‏شناسد عرضه کند..." و به‏رغم بدبینی انگشت شمارْ روشنفکران فرانسوی‏ای که با او برخوردی نزدیک داشته‏بودند، من به میهمانسرایی مجلل که وی در مجالست همسرش در آن بسر می‏بَرَد - درشهر مونترو (Montreux)ی سویس - رهسپار شدم و هنوز با او پنج دقیقه بگومگو نکرده‏بودم که مجذوب و مقهور این مرد گیرا و جذاب، بامزه و دارای فرهنگی بی‏همتا شدم و باخود سوگند خوردم که با صرف هر اندازه شکیبایی و با هر ناز و نوازشی که شده به‏آمدن به برنامه آپوستروف وادارش کنم.
به من گفت: "من از فی‏المجلس سخن گفتن وحشت دارم. هرگز خطاب به شاگردانم وبه جامعه همین طوری ده کلمه نپرانیده‏ام که قبلاً به دقت سنجیده نشده و روی کاغذنیامده باشند."
در پاسخش گفتم: "بسیار خُب! من کاری را که هرگز برای هیچکس نکرده‏ام برای‏شما خواهم کرد. متن پرسشهایم را برایتان می‏فرستم."
گفت: "و من پاسخهایم را به روی کاغذ خواهم آورد و در برابر دوربین‏ها خواهم‏خواند."
گفتم: "اما... اما..."
گفت: "ترتیبی دهید که پشت میز خطابه‏ای قرار بگیرم که در قسمت جلوی صفحه آن‏دیواره کوچکی از کتاب باشد که متن پاسخهایم را از دید عموم پوشیده بدارد. من در این‏هنر که بباورانم واقعاً از روی کاغذ نمی‏خوانم بسیار چیره‏دستم، و حتی - در وقتش -چشمانم با دوخته شدن به سقف بالای سرم به دنبال منبع الهامی خواهند گشت."
چه شرط و شروطی را از جانب نویسنده لولیتا و هدیه و دفاع و آتش بی‏رنگ و شاه،بی‏بی، سرباز و بسیاری شاهکارهای دیگر مانند آدا یا اشتیاق که ترجمه‏اش به تازگی درفرانسه انتشار یافته است می‏شد نپذیرم؟ او پایگاهی حسابی می‏خواست؟ آن را گرفت!می‏خواست در طول برنامه ویسکی‏ای با فلان مارک بنوشد؟ برایش خریدم! می‏خواست‏که آن ویسکی را در قوری چای به او "سرو" کنند تا به کسانی که نگاهش می‏کردندسرمشق نامبارکی ندهد؟ از قوری‏اش هم برخوردار شد!
دو سه بار در طول برنامه به او گفتم: "آقای ناباکوف، بازهم کمی چای برایتان بریزم؟"
برای آشکار ساختن یکی از بزرگترین رُمان نویسان قرن بیستم بر بینندگان تلویزیون‏چه کارها که می‏بایست کرد! دانش فراگیر، نفس پرستی، طعن و طنز، تعبیر و تفسیری‏عالمانه، دغدغه واژگان دقیق و کوچکترین جزئیات را داشتن، و آراستگی‏ای بلامنازع...خواندنِ ناباکوف برانگیزنده شور و شعفی از مقوله زیبایی شناختی‏ای با کیفیت‏بی‏همتاست. ناباکوف - این روسِ مهاجر و روشنفکرِ برخوردار از فرهنگ فرانسوی وآلمانی، شهروند آمریکایی‏ای که در بزرگترین دانشگاهها تدریس کرده است - بر اثرناوابستگی‏اش به فرهنگی واحد، کنجکاوی‏اش و حافظه‏اش نمونه بارز جهان وطنی‏است، که سیر و سلوک و سفر معنوی‏اش قلب را سیراب و روح را غنی می‏سازد. او درحقیقت تنها و تنها یک وطن داشت: ادبیات!
ولادیمیر ناباکوف سال گذشته [(سال ۱۹۷۷)] در سن ۷۸ سالگی درگذشت. ازشنیدن خبر درگذشت وی به راستی ضربه‏ای را بر دلم احساس کردم. آن لبخندِ چنان‏قشنگ، آن سری که آنهمه چیز می‏دانست، و آن نبوغ در نگارش... خوشوقتم که برای‏دمی، ولادیمیر ناباکوف را حیاتی دوباره می‏دهم و با اجازه کانال ۲ تلویزیون فرانسه متن‏برنامه آپوستروف را که در روز جمعه ۳۰ مه ۱۹۷۵ پخش شده است منتشر می‏کنم.
برنارد پی وُو
همسرم و من به داشتن‏ویلایی در فرانسه یا در ایتالیا نیز فکر کرده‏ایم، اما آنوقت شبح اعتصابات پستی با همه‏دلشوره‏اش رُخ می‏نماید. خوانندگان من شاید متوجه نباشند که یک پست منظم و مطمئن‏مانند سویس چقدر زندگی نویسنده‏ای را آرامش می‏بخشد، حتی اگر این ارمغان درصبح یک روز معمولی چیزی جز چند نامه کاریِ مبهم و دو سه تقاضا برای نوشتن‏دست‏خط و امضا بر روی کتابی را در خود نداشته باشد.
برنارد پی وُو: اکنون ساعت ۲۱ و ۴۲ دقیقه است. آقای ولادیمیر ناباکوف، معمولاً در این‏ساعت مشغول چه کاری هستید؟
- در این ساعت من در زیر لحاف پَرِ خود هستم... با سه بالش زیر سرم در اتاق‏خواب ساده و محقرم که از آن به عنوان اتاق کار نیز استفاده می‏کنم. چراغ بسیار پرنوربالای سر و کنار تخت خوابم، که چراغ راهنمای شبهای بیخوابی من است، همچنان برروی میز نورافشانی می‏کند، اما لحظه‏ای دیگر خاموش خواهد شد. در دهانم پاستیلی ازمویز و در دستانم یک هفته نامه ادبی چاپ نیویورک یا لندن است. آن را کنار می‏گذارم.چراغ را خاموش می‏کنم. باز چراغ را روشن می‏کنم تا دستمالی را در جیب کوچک‏پیراهن خوابم بچپانم. و اکنون کلنجار درونی‏ام آغاز می‏شود: قرص خواب آور بخورم یانخورم؟ چه دلپذیر است تصمیم به انجام کار!
در یک روز معمولی وقت خود را صرف چه کارهایی می‏کنید؟
یک روز معمولی در وسط زمستان را در نظر بگیریم (در تابستان تنوع بسیار بیشتری‏در زندگی‏ام وجود دارد). بین ساعت شش و هفت از بستر برمی‏خیزم، تا ساعت نه‏می‏نویسم، با مداد و سرِ پا ایستاده جلوی میز مطالعه... پس از صبحانه‏ای ساده ومختصر، همسرم و من محموله پستی‏مان را که همواره سخت پُر و پیمان است‏می‏خوانیم. آنگاه، ریشم را می‏تراشم، حمام می‏کنم، لباس می‏پوشم، یک ساعتی درامتداد اسکله‏های مونترو گردش می‏کنیم و پس از ناهار و چُرتی مختصر من به دور دوم‏کارم می‏پردازم تا وقت شام. این برنامه نمونه من است.
آیا وقتی اندکی جوان‏تر بودید نیز همین طور از وقت‏تان استفاده می‏کردید؟ یا اینکه‏نه، دلبستگی‏های شدید، تب و تاب‏ها و کششهای ناگهانی‏ای داشتید که شبها و روزهاتان‏را آشفته می‏ساخت؟
خُب البته! در بیست و پنج سالگی، در سی سالگی، تاب و توان، هوس، الهام وبالاخره همه اینها به نوشتن تا ساعت چهار صبح می‏کشانیدم. بندرت پیش از ظهر ازجایم بلند می‏شدم، و همه روز را در حالی که بر کاناپه‏ای دراز کشیده بودم می‏نوشتم. قلم‏خودنویس و حالت افقیِ درازکش اکنون جایشان را به مداد و حالت قائم و عبوس‏داده‏اند، دیگر تب و تابی در کار نیست، تمام شد! اما بیدار باش پرندگان و آواز توکای‏سیاه را که گویی در ستایش آخرین فرازهای فصلی که به روی کاغذ آورده بودم نغمه سرداده بودند چه می‏پرستیدم!
پس، نوشتن همواره موضوع بزرگ زندگی‏تان بوده. آیا هیچ تصور زندگی دومی را که درآن ننویسید می‏کنید؟
آری، بسیار هم تصور زندگی دیگری را می‏کنم: زندگی‏ای که در آن رُمان نویس وساکن خوشبخت برج عاجِ بابل نباشم، بلکه کسی باشم البته خوشبخت، با روشی دیگر -که این را تجربه نیز کرده‏ام -، حشره‏شناسی گمنام که تابستان را در شکار پروانه‏ها دردیاری افسانه‏ای و زمستان را در طبقه‏بندی کشفیاتش در آزمایشگاه موزه‏ای بگذراند.
آیا شما خودتان را، بیشتر، روس احساس می‏کنید یا بیشتر آمریکایی، یا از وقتی که درسویس زندگی کرده‏اید بیشتر سویسی؟این جزئیاتی است که به جنبه جهان وطنیِ زندگی‏ام ارتباط می‏یابد. من در خانواده‏ای‏قدیمی در سن‏پترزبورگ متولد شدم. مادربزرگ پدری‏ام اصلاً آلمانی بود، اما من هرگزاین زبان را آن اندازه خوب که بتوانم بدون نگاه کردن به کتاب لغت بخوانم نیاموخته‏ام.هجده تابستانِ نخستِ زندگی‏ام را در ییلاق ولایت‏مان که از سن‏پترزبورگ دور نیست‏گذرانیدم. در پاییز، به جنوب فرانسه، به نیس (Nice) و ناحیه پُو (Pau) و بیاریتس (Biarritz)وآباتزیا [در نواحی پیرنه و کرانه اقیانوس اطلس‏] یا شهرهای دارای چشمه آب معدنیِ‏آلمان می‏رفتیم. در زمستان همیشه در سن‏پترزبورگ بودیم که اکنون [(زمان این گفت‏وگو)] لنینگراد است و جایی است که خانه زیبای سنگ خارای سرخ رنگ‏مان هنوز هم‏در آن - دستکم به لحاظ نمای بیرونی‏اش - دست نخورده باقی است: خودکامه‏گان مستبدمعماری گذشته را دوست دارند! ولایت ما در دشت پُر درخت شمالی‏ای واقع بود که به‏لحاظ گیاه و دارو درخت‏اش سخت به کناره شمال شرقی آمریکا می‏ماند: جنگلهایی ازدرختان سپیدار نقره‏فام و درختان صنوبر تیره‏رنگ، شمار زیادی درخت غان وچمن‏هایی روح افزا با انبوهی گُل و پروانه که کم و بیش از جنس گیاهان قطبی‏اند. این‏مرحله یکسره خجسته تا زمان تغییر نظام به دست بولشویک‏ها دوام یافت. آنگاه عمارت‏قصرمانندمان به دست روستاییانِ سخت افراطی به آتش کشیده شد و خانه شهری‏مان‏مصادره گردید. در آوریل ۱۹۱۹، سه خانواده ناباکوف، خانواده پدرم و خانواده‏های دوبرادرش، ناگزیر از ترک روسیه از طریق بندر سباستوپول - دژ قدیمی بخت برگشتگان -شدند. ارتش سرخ که از شمال می‏آمد تا همان دم شبه جزیره کریمه را - که پدرم در آنجادر حکومت محلی و در دوره کوتاه حکومت لیبرالِ پیش از دوران وحشت بولشویکی به‏وزارت دادگستری منصوب شده بود - در تصرف خود داشت. همان سال، در نوزدهم‏اکتبر، تحصیلم را در کمبریج آغاز کردم.
زبانی که ترجیح می‏دهید کدام است؟ روسی، انگلیسی یا فرانسه؟
زبان نیاکانم هنوز همان است که وقتی در کانون آن هستم خودم را کاملاً در خانه‏خویش احساس می‏کنم، اما هیچگاه بر دگرگونی زبانی‏ام، که اکنون انگلیسی است،تأسف نمی‏خورم. زبان فرانسه - یا بهتر بگویم زبان فرانسه من - در برابر خلجانات‏ذهنی‏ام چندان نرمش نشان نمی‏دهد. نحو آن پاره‏ای آزادی عمل‏ها را که با آن دو زبان‏دیگر از آنها برخوردارم از من دریغ می‏کند. بسیار طبیعی است که روسی را از دل و جان‏دوست داشته باشم، اما انگلیسی به عنوان ابزار کارم بر آن پیشی می‏گیرد... از دیدگاه‏غنای ریزه‏کاری‏های زبانی، نثر سُکرآور و دقت شاعرانه بر آن پیشی می‏گیرد. شماناگزیرم می‏کنید تا اعترافاتی سخت خصوصی بکنم...
زبان نیاکانم هنوز همان است که وقتی در کانون آن هستم خودم را کاملاً در خانه‏خویش احساس می‏کنم، اما هیچگاه بر دگرگونی زبانی‏ام، که اکنون انگلیسی است،تأسف نمی‏خورم.
"صفی کامل عیار از nurseها [(پرستاران بچه)] و معلمان سرخانه انگلیسی... در حالی‏که به گذشته‏ام باز می‏گردم به دیدارم از خانه بیرون می‏شوند."(۱) در سه سالگی انگلیسی‏را بهتر از روسی صحبت می‏کردم و پیش از روسی به آن می‏خواندم و می‏نوشتم. از طرف‏دیگر، بین سنین ده تا بیست سالگی، دوره‏ای تمام و کمال در زبان روسیِ خاص خودم‏وجود داشت که طی آن در عین خواندن آثار خیل عظیم نویسندگان انگلیسی، ولز وکیپلینگ و شکسپیر - و مجله "The Boys Own Faper" - و اینها فقط قله‏هایی چند در ادب‏انگلیس‏اند که نام بردم - به انگلیسی صحبت نمی‏کردم مگر به ندرت... مخصوصاً که دردبستان هم دروس انگلیسی نداشتیم (برعکس، زبان فرانسه داشتیم - سراسر یک‏زمستان را به خواندن دقیق رُمان کسالت بار کولومبا۱ اثر مریمه(۲) گذرانیدیم). زبان فرانسه‏را در شش سالگی یاد گرفته بودم، خانم معلم من مادموازل سسیل میوتون(۳) بود.
چه نامی را گفتید؟
می - یو - تون... یک نام سویسی در کانتون وُدِ سویس است. او در کانتون وُد متولدشده بود اما در پاریس تحصیل کرده بود. تا سال ۱۹۱۵ در خانواده ما باقی ماند. با لوسید(۴)و بینوایان شروع کردیم. اما گنجینه‏های حقیقی در کتابخانه پدر برزگم در ییلاق و کتابخانه‏پدرم در شهر انتظارم را می‏کشیدند. خُب! این بود گاهشمار سه زبانی که آموخته‏ام. اکنون‏جزئیاتی چند: مانند بیشتر افراد خانواده ناباکوف و مانند بسیاری از روسها (مثلاً لنین) زبان مادرزادم را با تلفظ اندکی غلیظ حرف "ر" صحبت می‏کردم که در زبان فرانسه‏چندان ناراحتم نمی‏کرد (هر چند که حرف "ر"ی غلیظی که خوانندگان زنِ کاباره‏های ‏پاریس تلفظ می‏کنند هیچ دخلی به یک تلفظ دل‏انگیز ندارد) اما با شتاب کوشیدم تا درزبان‏انگلیسی خودم را ازدست آن راحت کنم... البته خیلی دیر وموقعی که به‏آمریکا آمدم‏و پس از آنکه برای نخستین بار صدایم را از رادیو شنیدم! به طور وحشتناکی [با تشدید برروی "ر"] می‏گفتم: "I am Rrussian" تو گویی که از روسی‏یون(۵) می‏آمدم. من این نقص ذاتی‏را به این گونه حذف می‏کردم که آن حرف مشکل آفرین "ر" را با اندکی نوسان خنثی‏ که‏در بیانم می‏دادم پوشیده می‏داشتم؛ می‏گفتم: "I am Wussian" [به جای "I am Russian"(۶) ]
جلای وطن با همه دردناک بودنش آیا برای پدیدآورندگان آثار، امری برانگیزاننده وامکانی برای غنا بخشیدن به روح و روان و به قریحه نیست؟
پس از گذرانیدن امتحاناتی آسان در زمینه ادبیات روس و فرانسه در کمبریج و اخذدیپلم امتحانات نهایی در ادبیات - که در تلاشهایم برای امرار معاش هیچ کمکی به من‏نکرد مگر در نوشتن کتاب - به نوشتن داستان‏های کوتاه و رُمان به زبان روسی، البته برای‏روزنامه‏ها و مجلاتِ در تبعید در برلین و پاریس، مشغول شدم... و این دو شهر دو مرکزِجلای وطن کردگان بود که من بین سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۹ در آنها زندگی کردم. آنگاه که‏اکنون به این سالهای جلای وطن می‏اندیشم خودم را و صدها هزار روسهای سفیددیگری را می‏بینم که زندگانی عجیب و غریبی را که به هیچ وجه ناخوشایند نیز نیست،در فقری مادّی و شکوه و جلالی روشنفکرانه و در میان بومیان کم و بیش فریبکار، ازفرانسویها و آلمانیها، می‏گذرانند که بیشتر هموطنان من با آنان هیچ تماسی نداشتند. اماهر یکچندی آن جمع اشباح که ما از پیش‏شان رژه می‏رفتیم و، در سکوت، جراحات وخوشی‏هامان را به رُخ‏شان می‏کشیدیم دستخوش تشنجی خوف‏انگیز می‏شدند و به مانشان می‏دادند که اسیر و گرفتار مجسم کیست و خداوندگار حقیقی کیست. و این‏موضوع وقتی اتفاق می‏افتاد که می‏بایست کارت شناسایی مزخرفی را تمدید کرد یا - واین هفته‏ها وقت می‏گرفت - روادیدی را برای رفتن از پاریس به پراگ یا از برلین به برن‏بدست آورد. جلای وطن‏کردگان که اهلیت خودشان به عنوان شهروند روس را از دست‏داده بودند از سوی جامعه ملل از داشتن گذرنامه‏ای موسوم به نانسن(۷) برخوردارمی‏شدند... کاغذ پاره‏ای که هر بار که تاه آن را باز می‏کردند به طور رقّت‏انگیزی جرمی‏خورد. اما هیچکس در جمع ما رضایت نمی‏داد که عنصری نامشروع و "عوضی" یاشبح قلمداد شود. اشخاص با راحتی فراوان از طریق باریکه راههای کوهستانی‏ای که‏برای شکارچیان پروانه یا شاعران بی‏خیال سخت آشنا بود از منتون (Menton) [در فرانسه‏] به سن رمو [(Sanremo)در ایتالیا] می‏رفتند.تاریخچه زندگی من بیش از آنکه به یک‏زندگینامه مانند باشد به یک کتاب نامه مانند است: ده رُمان به زبان روسی بین سالهای‏۱۹۲۵ و ۱۹۴۰، هشت رُمان به زبان انگلیسی از ۱۹۴۰ تا امروز... بدون به شمار آوردن‏ترجمه‏ها. در ۱۹۴۰ بود که من اروپا را ترک کردم تا به آمریکا عزیمت کنم و در آنجااستاد ادبیات روسی شوم. آشکار شد که ابداً نمی‏توانم از قلم و دواتم جدا شوم و درمنظر عام سخن بگویم. پس بر آن شدم که چیزی حدود صد کنفرانس سالانه‏ام درباره‏ادبیات روس را به روی کاغذ بیاورم. این، دوهزار صفحه ماشین شده شد که من هفته‏ای‏سه بار بیست صفحه‏ای از آن را درس می‏گفتم... آنها را قبلاً، در وضعی نه چندان‏مشهود، بر روی میز خطابه‏ام در قسمت جلوی سالن آمفی‏تآتری که دانشجویانم در آن‏گرد می‏آمدند مرتب می‏کردم. به برکت این شیوه هیچگاه ترتیب خواندن صفحات را گم‏نمی‏کردم و مستمعان از دستاورد ناب دانش من برخوردار می‏شدند. هر سال، همان‏دروس را تکرار می‏کردم و در عین حال یادداشت‏هایی تازه و جزئیاتی تازه را در آنهاداخل می‏کردم. دیری نپایید که دریافتم دستنوشته‏هایی به شکل "فیش" برای پیوسته‏چشم دوختن به دستاورد اندیشه‏ام - در پشت دیواره‏ای از کتاب بر روی میز خطابه بلندم- روشی مطلوب است. البته لغزش پذیریِ سخنران کاملاً از دیده‏ها پنهان نمی‏ماند، امافنّ بیان کار خود را می‏کرد. دانشجوی زبر و زرنگ به زودی مشاهده می‏کرد که چشمان‏استاد با ضرباهنگ دَم و بازدَمش به بالا و پایین دوخته می‏شود، اما من بر این امتیاز چنان‏روشی پای می‏فشرم: دانشجویی که از آن چیزی ملتفت نشده بود می‏توانست از دستم‏برگه کاغذی را که هنوز گرمای دستم را داشت بگیرد.
چرا در سویس زندگی می‏کنید؟ و چرا در یک میهمانسرا؟ آیا با این کار دست رد برسینه آمریکا می‏زنید... بر زندگی آمریکایی؟ آیا با این کار دست رد بر مالکیت می‏زنید؟ یانه! به عنوان مهاجری دایمی از ثابت ماندن در جایی سر باز می‏زنید؟
چرا در میهمانسرایی در سویس! خُب، سویس دل‏انگیز است و زندگی میهمانسرایی‏انبوهی از کارها را آسان می‏کند. جایم در آمریکا بسیار خالی است و امیدوارم برای‏اقامت دیگری به مدت بیست سال، یا قدری کمتر، به آن بازگردم. زندگی‏ای راحت دریک شهر دانشگاهی آمریکا تفاوت اساسی با مونترو ندارد... تازه در اینجا خیابانها ازایالتی در آمریکا پر سروصداتر است. از طرف دیگر، چون من به اندازه کافی ثروتمندنیستم - کما اینکه هیچکس به اندازه کافی ثروتمند نیست تا سراسر زندگیِ نخستین‏سالهای عمرش را به تمامی نقش بازی کند - به زحمتش نمی‏ارزد که در یک مکان جاخوش کنم. مقصودم اینست که بازیافتن مزه شکلاتِ شیریِ سویسیِ سال ۱۹۱۰غیرممکن است. پس می‏بایست ساختارم را کلاً بسازم. و اما پنیر! خلل و فُرج پنیرسویسی، آن قدیم‏ها، چکه‏های خوشمزه آب در خود داشت، در حالی که اکنون آن خلل‏و فُرج‏ها به طرز وحشتناکی قرینه همدیگرند... بدون آن اشکها! همسرم و من به داشتن‏ویلایی در فرانسه یا در ایتالیا نیز فکر کرده‏ایم، اما آنوقت شبح اعتصابات پستی با همه‏دلشوره‏اش رُخ می‏نماید. خوانندگان من شاید متوجه نباشند که یک پست منظم و مطمئن‏مانند سویس چقدر زندگی نویسنده‏ای را آرامش می‏بخشد، حتی اگر این ارمغان درصبح یک روز معمولی چیزی جز چند نامه کاریِ مبهم و دو سه تقاضا برای نوشتن‏دست‏خط و امضا بر روی کتابی را در خود نداشته باشد - که من هیچگاه این تقاضاها رااجابت نمی‏کنم (قابل توجه خواننده آثارم). و بعد، چشم‏انداز مهتابی و تراس مشرف بردریاچه - این دریاچه‏ای که به قیمت همه آن نقره مذابی که بدان مانند است می‏ارزد...
غیر از جلای وطن و دل کندن از وطن، مضامین اصلی کتابهایتان چیست؟
غیر از دل کندن از وطن؟ اما من که از همه جا، و همیشه، دل کنده‏ام. من در یاد وخاطره‏های بسیار شخصی‏ای که هیچ پیوندی با یک روسیه جغرافیایی و همگانی و مادّی‏ندارند در دریار خویشم. نقّادان جلای وطن کرده به پاریس و آموزگاران مدرسه‏ام درسن‏پترزبورگ تنها همان یکباری که شکوه سر دادند که من چندان روس نیستم حق به‏جانب‏شان بود. و اما درباره مضامین اصلی کتابهایم!... خُب، همه چیز.
یک رُمان خوب مگر پیش از هر چیز سرگذشتی عالی نیست؟
سرگذشتی عالی - من کاملاً با شما همعقیده‏ام. با وجود این، اضافه می‏کنم که بهترین‏رُمانهایم نه یک سرگذشت که چندین سرگذشت‏اند که به شیوه‏ای خاص درهم تنیده‏اند.آتش بی‏رنگِ من دارای این "کُنتروُپُوان" (Contrepoint)یا "نت‏های متناظر" است و آدا نیز به‏همچنین. من دوست دارم ببینم که نه تنها "تم" اصلی در سراسر همه رُمان بدرخشد بلکه"تم"های کوچک فرعی نیز گسترش یابند. گاهی، پرت‏شدگی از موضوع است که درکُنجی از روایت به ماجرا یا "درام" راه می‏بَرَد... یا نه! استعاره‏های گفتاری پایدار به هم‏پیوند می‏خورند تا سرگذشتی نو را شکل دهند.
آیا فکر می‏کنید که سرگذشت‏های ابداعیِ رُمان نویسان - و من مخصوصاً به ولادیمیرناباکوف می‏اندیشم -... آری سرگذشت‏های ابداعیِ رُمان نویسان جالب توجه‏تر ازسرگذشت‏های واقعی زندگی‏اند؟
بیایید با هم تفاهم کنیم: سرگذشت واقعی یک زندگی را نیز باید کسی حکایت کند واگر آن سرگذشت، زندگینامه خودِ آن شخص اما بدون گزافه‏گویی‏هایی پر نقش و نگارباشد که با قلم زاهدمآبانه و خشک شخصیتی بی‏قریحه به روی کاغذ آمده باشد، بسیارمحتمل است که آن زندگی در کنار سرگذشت ساختگی شگفت‏انگیزی مانند اولیس‏جیمز جویس بسیار بی‏بو و خاصیت و لوس به نظر رسد.
آیا در پایان کار بر اثر موفقیت لولیتا، دل آزرده نشدید که از بس شایان توجه بوده است‏بعضی‏ها می‏پندارند که شما پدر آن دخترک تنهای اندکی منحرف هستید؟
لولیتا دخترک منحرفی نیست. دختربچه بیچاره‏ای است که به راه مفسده‏اش‏می‏کشانند و احساسات نفسانی‏اش در زیر نوازشهای آقای هامبرت کثیف هیچگاه بیدارنمی‏شود و حتی یکبار از این مرد می‏پرسد: "آیا همیشه باید همین طوری زندگی کرد وبه انواع کارهای انزجارآور مبادرت کرد؟". اما پاسخ به پرسش شما! نه، موفقیت این اثرآزرده‏ام نمی‏کند. من سِر آرتور کُونان دویل(۸) نیستم که از سرِ اسنوبیسم یا بلاهتِ محض‏ترجیح می‏داد که نویسنده اثری چون جنگ آفریقا که خود برتر از شرلوک هُلمز خویش‏می‏پنداشت بشناسندش.بسیار جالب توجه است که به مسئله انحطاط اخلاقی جاهلانه‏ای - به قول‏روزنامه‏نگاران - از سر دلسوزی بنگریم که پرسوناژ عروسک مانند لولیتا، که من در سال‏۱۹۵۵ از خودم ساختم، در اذهان جماعت نتراشیده و نخراشیده جوامع دستخوش آن‏شده است. نه تنها انحراف آن کودک بیچاره را به طور عجیب و غریبی شاخ و برگ‏داده‏اند بلکه قیافه ظاهری، سنّ و سالش و خلاصه همه چیزش را در تصاویر انتشار یافته‏در خارج رنگ و لعاب داده‏اند. در گزارشهای مجلات ایتالیا و فرانسه و آلمان و غیره به‏دختران هجده ساله یا بیشتر، به زنان ولگرد پیاده‏روها، و به مدل‏های ارزان قیمت نقاشی‏یا بدکاره‏های پاگُنده عنوان "لعبت" یا "لولیتا" داده‏اند. روکش‏های ترجمه‏های ترکی وعربی این اثر با نشان دادن زن جوان چاق موطلایی‏ای - که زاییده فکر ابلهانی است که‏هرگز کتاب من را نخوانده‏اند - کار بلاهت را به اوج خود رسانیده...
در واقع، لولیتا کودکی دوازده ساله است و حال آنکه هامبرت (Mr. Humbert)مردی‏جاافتاده است و همین ورطه میان سنّ و سال او و سنّ و سال دخترک است که خلاء،حیرت و سرگشتگی، و اغواگری مهلکه باری را باعث می‏شود. در وهله بعد،خیالپردازیِ آدمهای هرزه حقیر است که موجودی افسونگر را از این بچه مدرسه‏ای‏آمریکایی‏ای می‏سازد که در نوع خود همان قدر پیش پا افتاده و عادی است، که هامبرت- آن شاعر واخورده و مترسک - در نوع خودش. در ورای نگاه شیدای هامبرت لُعبتی‏نیست. لولیتای لُعبت وجود خارجی ندارد مگر در پهنه فکر دلشوره‏انگیزی که هامبرت‏را زیر و رو کرده است. این است جنبه اساسی کتابی غریب و استثنایی که محبوبیّتی‏کاذب آن را تحریف کرده است.
آیا آدا دختر عموی لولیتا است؟
آدا و لولیتا به هیچ وجه دخترعمو نیستند. در جهان تخیّلِ من - زیرا آمریکای لولیتا درعمق مسئله همان اندازه تخیلی است که آمریکایی که آدا در آن زندگی می‏کند - در این دوجهان ساختگی آن دو دخترک به طبقاتی متفاوت و به سطوح فکری متفاوتی تعلق دارند.از بین آن دو، من از اولی سخن گفته‏ام که نرم و نازک‏تر، شکننده‏تر و شاید دلپذیرتر است)آدا ابداً دلپذیر نیست(. من از ورطه زمانی‏ای که هامبرت را از لولیتا جدا می‏کند... سخن‏گفته‏ام.
وقتی خوب فکرش را می‏کنیم، در آثار شما نفسانیّات کم نیستند!
در آثار هر رُمان نویسی که بتوان بدون پوزخند از او سخن گفت نفسانیّات کم نیستند.آنچه نفسانیّات می‏نامند چیزی جز تزییناتِ هنر رُمان نیست.
و در آدا شیفتگی‏تان به پروانه‏ها را می‏بینم!
به استثنای چند پروانه سویسی، انواع دیگر را از خودم ساخته‏ام، اما نه گونه‏ها را، که‏در آدا از آنها صحبت می‏شود. من قویّاً می‏گویم این نخستین بار است که کسی‏پروانه‏هایی از دیدگاه علمی ممکن را در یک رُمان از خودش می‏سازد. ممکن است‏پاسخ دهید: "بسیار خُب، اما در عین قانع کردن یک دانشمند شما دارید از بی‏دانشی‏خواننده در خصوص پروانه‏ها کمی سوءاستفاده می‏کنید، زیرا اگر یک جور سگ و گربه‏تازه از پیش خودتان برای دژسالاران کتابتان بسازید این فریب تنها ممکن است خواننده‏را قدری کلافه کند... اما او می‏بایست هر بار که آدا آن جانور کوچک را در آغوش‏می‏گیرد چهارپای کوچک اساطیری‏ای را مجسم سازد." حیف است که من نکوشیدم تاچهارپایی را از پیش خودم بسازم، به این فکر نبودم اما در باغستان دژ درخت تازه‏ای را ازخودم درآوردم. این خودش هم چیزی است.
آیا طرفدار حفط محیط طبیعی هستید؟
حفظ بعضی حیوانات کمیاب کار بسیار خوبی است. اما همین که بی‏دانشی یا فضل‏فروشی وارد کار می‏شود این موضوع پوچ و مهمل می‏شود.
فوتبال دوست دارید؟
آری، من همیشه عاشق سینه چاک این ورزش بوده‏ام. در روسیه، مدرسه که بودم‏دروازه‏بان بودم... همین طور در انگلستان در دانشگاه، و در بین گروهی از روسهای سفیددر برلین در سالهای دهه ۱۹۳۰. در مقابل تیم کارگران آلمانیِ خیلی نازک نارنجی‏ای که‏پولیور فُرم کالج ترینیتی (Trinity)ام دلخورشان می‏کرد بازی می‏کردیم. آخرین خاطره‏ام ازسال ۱۹۳۶ است. پس از برخورد و سقوطم به میان گل و لای در حالی چشم باز کردم که‏روی تختخواب کوچک تیم پزشکی بودم. توپ را گرفته بودم، و خوب هم گرفته بودم وهنوز هم آن را روی سینه‏ام محکم نگاه داشته بودم، در حالی که دستهایی قوی تلاش‏می‏کردند آن را به زور از چنگم دربیاورند.
شما که آن رُمان عالی دفاع را نوشته‏اید آیا شطرنج باز بسیار خوبی هم هستید؟
چهل سال پیش شطرنج بازی بودم تا اندازه‏ای خوب. نه به قول آلمانیها یک "استادقهّار"، بلکه بازی کن باشگاهی‏ای که گاهی قادر است دامی بر سر راه یک قهرمان گیج‏شطرنج بیفکند. چیزی که همیشه به شطرنج جذبم کرده است دقیقاً حرکتی دام گسترانه‏بوده است... طرح و نقشه‏ای زیرجُلکی، و به همین سبب است که دست از مبارزه جویی‏برداشتم تا کوششم را وقف تلفیق مسایل شطرنج کنم. تردید ندارم که بین پاره‏ای سرابهادر نثرم و بافتِ در عین حال روشن و تاریک مسایل شطرنج و معماهای سحرآمیزی که‏هریک از آنها ثمره هزار و یک شب بی‏خوابی است پیوندی تنگاتنگ وجود دارد.
به نظر نمی‏رسد که به فروید ارج بگذارید؟
این به تمامی درست نیست. من فروید را به لحاظ خصوصیاتش به عنوان نویسنده‏ای‏فکاهی نویس ارج می‏گذارم. تفسیرها و ایضاحاتی که او درباره عواطف بیمارانش وخواب و رؤیاهای آنان به دست می‏دهد به گونه‏ای باورنکردنی هزل‏آمیز و خنده‏آوراست. من نمی‏فهمم که چگونه می‏شود او را جدّی گرفت. خواهش می‏کنم در این باره‏دیگر صحبت نکنیم.بسیاری اوقات با نوعی کنجکاوی زیرکانه از من می‏پرسند که من از میان رُمان نویسان‏سرسپرده یا غیرسرسپرده‏ای که همزمان با من در این قرن شگفت‏انگیز می‏نویسند چه‏کسی را دوست دارم و از چه کسی بدم می‏آید. بسیار خُب، اول از همه من به نویسنده‏ای‏که شگفتیهای این قرن، امور پیش پا افتاده‏ای مانند آزادگذاری لباس مردانه، حمام‏های‏خانگی‏ای را که جایگزین دستشویی‏ها شده‏اند و امور مهم مانند تجلّیِ آزادیِ والای‏اندیشه در پهنه دوگانه مغرب زمین و کُره ماه را نمی‏بیند ابداً ارج نمی‏گذارم. گفتم: کره‏ماه! به یاد دارم که با چه ارتعاشی که زاییده حظّ و لذت، غبطه و رشک و دل نگرانی بودنخستین گامهای لرزان انسان را بر صفحه تلویزیون و در میان برفک ماهواره‏مان‏می‏نگریستم و چگونه همه کسانی را که با پافشاری می‏گفتند که ره سپردن در میان‏گردوغبار دنیایی مرده به میلیاردها دلار هزینه نمی‏ارزد به چشم حقارت می‏نگریستم.پس، از پیله‏وران سرسپرده، نویسندگانی که دستشان بر همه رو شده و بیچارگانی که ازاکسیر و نوشداروی آن شیّادِ [اتریشیِ‏] اهل وین تغذیه می‏کنند بدم می‏آید. کسانی که‏دوستشان می‏دارم آنهایی‏اند که مانند من می‏دانند که تنها کلام و واژگان ارزش واقعی یک‏شاهکار است - اصلی هم قدیمی و هم حقیقی، که همه روزه به دست نمی‏آید. لازم به‏نام بردن از کسی نیست. به طور غریزی، فلان کس می‏داند که من چگونه درباره آثارش‏فکر می‏کنم. از طریق زبان نشانه‏ها و از طریق نشانه‏های زبانی اشخاص همدیگر رامی‏شناسند، یا برعکس، همه چیزِ اسلوب نگارش یکی از معاصران که منفورش‏می‏داریم کلافه‏مان می‏کند، حتی نشانه‏های تعلیق در نوشته‏اش.
به من می‏گویند که از ویلیام فاکنر خوشتان نمی‏آید. هر چه می‏کنم نمی‏توانم این را باورکنم...
از ادبیات ناحیه‏ای و فولکورهای ساختگی بدم می‏آید.
شما خیلی با کلمات بازی می‏کنید؟ خیلی اهل جناس هستید؟
باید هر قدر می‏توان از دل کلمات چیز بیرون کشید، زیرا این تنها گنجینه راستینی‏است که یک نویسنده راستین داراست.
آیا می‏توانم درباره ولادیمیر ناباکوفِ رُمان نویس بگویم که او فرهنگ یک دانشمند وطنز یک نقاش را دارد؟
"فرهنگ یک دانشمند" درست است. در نظام رده‏بندیِ حشره‏شناسی گوشه‏ای‏کوچک است که من همه چیز را در آن می‏شناختم و در سالهای دهه ۱۹۴۰ در موزه‏هاروارد استاد مسلم آن بودم. اما اینکه گفتید: "طنز یک نقاش را"، طنز روش مجادله‏ای‏است که سقراط برای درمانده ساختنِ سوفسطاییانِ "مِن عِندی" به کار می‏گیرد - و من‏کاری به کار سقراط ندارم. به معنای وسیع کلمه، طنز خنده‏ای تلخ است... اما چرندنگویید! خنده من درخششی از روی سبکروحی و شادمانگی است که از دل و جرأت واز هوش و خردمندی‏ام سرچشمه می‏گیرد.
* گفت و گوی ولادیمیر نابوکوف با برنامه آپوستروف (Apostrophes)کانال ۲ تلویزیون فرانسه سالی پیش‏از مرگش‏
به نقل از شماره مارس ۱۹۷۸ مجله ادبی لیر(Lire)
۱) ناباکوف با بیان عبارت داخل گیومه (که شاید از یکی از نوشته‏هایش آورده باشد) می‏خواهد بگوید - و این راعبارت بعدی‏اش هم نشان می‏دهد - که از بس در زمان خردسالی زبان انگلیسی را به خوبی می‏دانسته است‏وقتی به گذشته قدم می‏گذارد صفی از پرستاران بچه و آموزگاران سرخانه انگلستان به پیشوازش می‏شتابند. و درهمان عبارت نیز به جای واژه فرانسوی nourrice )پرستار بچه( واژه معادل انگلیسی nurse را به کار می‏برد. م. ۲) Prosper Mإrimإe نویسنده فرانسوی (۱۸۷۰ -۱۸۰۳) که در سال ۱۸۴۰ رُمان Colomba و در ۱۸۴۵ کارمن راانتشار داد که این دومی الهام‏بخش اپرای مشهوری گردید که ژرژ بیزه بر اساس آن تصنیف کرد. م.
۳) ۳. Mll Cإcile Miauton
۴) Le Cid، تراژدی‏ای اثر پی‏یر کُورنی نمایشنامه نویس مشهور فرانسه در قرن هفدهم - م.
۵) Roussillonایالتی قدیمی فرانسه که از قرن سیزدهم به اسپانیا ملحق شد و بار دیگر در ۱۶۵۹ به تصرف‏کشور فرانسه درآمد. مترجم.
۶) عبارت انگلیسی به معنای: "من روسی‏ام"، مقصود این است که نابوکوف به جای R حرف W را به کارمی‏بُرد - م.
۷) Fridtjof Nansenمکتشف و طبیعی‏دان نروژی (۱۹۳۰-۱۸۶۱) که فعالیت‏هایی بشردوستانه داشت و در۱۹۲۲ جایزه صلح نوبل را بدست آورد، و گویا نام گذرنامه تبعیدیان و پناهندگان نیز از روی نام اوست - م.
۸) Sir Arthur Conan Doyle، نویسنده انگلیسی (۱۸۵۹-۱۹۳۰) و آفریننده شرلوک هُلمز، کارآگاه افسانه‏ای - م.
قدرت الله مهتدی
منبع : سمر قند


همچنین مشاهده کنید