چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


بکت‌ و نگارش‌ مدرنیستی‌


بکت‌ و نگارش‌ مدرنیستی‌
در عرصهٔ‌ ادبیات، مدرنیسم‌ را در کار نویسندگانی‌ می‌توان‌ بهتر درک‌ کرد که‌ در دهه‌های‌ قبل‌ و بعدِ‌ آغاز قرن‌ بیستم‌ قلم‌ زده‌اند. مدرنیسم‌ اصطلاحی‌ است‌ مورد اختلاف‌ که‌ نباید بدون‌ توجه‌ به‌ مباحثات‌ ادبی، تاریخی‌ و سیاسی‌ که‌ با کاربرد این‌ لفظ‌ همراه‌ بوده‌ است، از آن‌ بحث‌ کرد. یکی‌ از مهم‌ترین‌ جنبه‌های‌ نگارش‌ مدرنیستی‌ برای‌ تأثیرگذاری‌ بر خوانندگان‌ عبارت‌ است‌ از نحوهٔ‌ عمل‌ این‌ نوع‌ رمانها، داستانها، نمایش‌نامه‌ها و شعرها برای‌ غرق‌ کردن‌ خواننده‌ در دنیای‌ ناآشنایی‌ که‌ زمینه‌چینی‌ها و توصیف‌های‌ خاص‌ اکثر نویسندگان‌ رئالیست، مانند جین‌ آستین، چارلز دیکنز و جورج‌ الیوت، در آن‌ها کمتر یافت‌ می‌شود. به‌ عبارت‌ دیگر، نگارش‌ مدرنیستی‌ خواننده‌ را در چشم‌انداز ذهنی‌ گیج‌کننده‌ و دشواری‌ ?غرق‌ می‌کند? که‌ نمی‌توان‌ آن‌ را به‌ سرعت‌ درک‌ کرد، بلکه‌ خواننده‌ برای‌ دریافتن‌ مرزها و معناهای‌ آن‌ باید خودش‌ راهش‌ را بگشاید و علامت‌گذاری‌ کند.
بهتر است‌ به‌ سراغ‌ یک‌ روایت‌ داستانی‌ برویم‌ و ببینیم‌ در شروع‌ یک‌ متن‌ مدرنیستی، که‌ از جهات‌ بسیار حالت‌ نمونه‌ دارد، چه‌ می‌گذرد. مرفی‌ اثر ساموئل‌ بکت‌ در سال‌ ۱۹۳۸ منتشر شد، یعنی‌ ظاهراً‌ هشت‌ سال‌ بعد از آغاز ضعف‌ مدرنیسم‌ و جایگزینی‌اش‌ با نئورئالیسم‌ نویسندگانی‌ مانند گراهام‌ گرین، جورج‌ اورول‌ و ایولین‌ وو. این‌ متن‌ در عین‌ حال‌ به‌ قلم‌ نویسنده‌ای‌ است‌ که‌ خیلی‌ وقتها او را اولین‌ پست‌ مدرنیست‌ دانسته‌اند. با این‌ حال، عناصر شک‌ مذهبی، درون‌نگری‌ عمیق، آزمایشگری‌ فنی‌ و فرمی، بازی‌کردن‌های‌ ذهنی، نوآوری‌های‌ زبانی، یأس‌ خودمحورانه‌ و مردم‌گریزانهٔ‌ آغشته‌ به‌ طنز و کنایه، نظرپردازی‌ فلسفی، از دست‌ دادن‌ ایمان، و تهی‌شدگی‌ فرهنگی، همه‌ و همه‌ مشغله‌های‌ نگارش‌ مدرنیستی‌ را نشان‌ می‌دهند. صفحهٔ‌ اول‌ رمان‌ را ببینیم‌ تا رنگ‌ و بوی‌ نگارش‌ مدرنیستی‌ را حس‌ کنیم؛ سپس‌ به‌ تفسیر آن‌ می‌پردازیم.
زیر آفتاب، که‌ چاره‌ای‌ جز تابیدن‌ نداشت، هیچ‌ چیزِ‌ تازه‌ نبود. مرفی، انگار آزاد باشد، در محلهٔ‌ کوچکی‌ در وست‌ برامتن، بیرونِ‌ آفتاب‌ می‌نشست. در این‌ جا احتمالاً‌ شش‌ ماهی‌ می‌شد که‌ در آلونک‌ متوسطی‌ در ضلع‌ شمال‌ غربی، مشرف‌ بر منظرهٔ‌ ناشکستهٔ‌ آلونک‌های‌ متوسط‌ ضلع‌ شمال‌ شرقی، خورده‌ و نوشیده‌ و خوابیده‌ و پوشیده‌ و کنده‌ بود. به‌ زودی‌ می‌بایست‌ فکر دیگری‌ بکند، زیرا محله‌ از رده‌ خارج‌ شده‌ بود. به‌ زودی‌ می‌بایست‌ دست‌ به‌ کار شود و در محیط‌ کاملاً‌ غریبه‌ای‌ شروع‌ کند به‌ خوردن‌ و نوشیدن‌ و خوابیدن‌ و پوشیدن‌ و کندن.
لخت‌ روی‌ صندلی‌ گهواره‌ای‌اش‌ نشست‌ که‌ جنسش‌ چوب‌ ساج‌ بود و قرار نبود ترک‌ بخورد، تاب‌ بردارد، آب‌ برود، خراب‌ بشود یا شب‌ها صدا کند: گوشه‌ای‌ که‌ در آن‌ نشسته‌ بود با پرده‌ از آفتاب‌ جدا می‌شد، و خورشید بیچارهٔ‌ پیر برای‌ دفعهٔ‌ میلیاردم‌ باز در بکارت‌ قرار می‌گرفت. هفت‌ شال‌ او را سر جایش‌ نگه‌ می‌داشت. دو تا از شال‌ها ساق‌ پایش‌ را به‌ پایهٔ‌ صندلی‌ بسته‌ بود، یکی‌ رانش‌ را به‌ نشمین‌ صندلی‌ بسته‌ بود، دو تا از آن‌ها سینه‌ و شکمش‌ را به‌ پشتی‌ صندلی‌ بسته‌ بود و یکی‌ هم‌ مچ‌ دست‌هایش‌ را به‌ پشت‌بند صندلی‌ بسته‌ بود. فقط‌ امکان‌ حرکت‌های‌ خیلی‌ جزئی‌ وجود داشت. عرق‌ از او می‌ریخت‌ و بندها را محکم‌تر می‌کرد. نفس‌ کشیدن‌ محسوس‌ نبود. چشم‌ها، سرد و بی‌حرکت‌ مثل‌ چشم‌ مرغ‌ نوروزی، به‌ بالا خیره‌ شده‌ بود و به‌ قوس‌ و قزحی‌ که‌ روی‌ گچبری‌ زیر سقف‌ افتاده‌ بود و کوچک‌تر و محو می‌شد. در جایی، یک‌ ساعت‌ کوکو بعد از آن‌ که‌ بین‌ بیست‌ و سی‌ را نواخت‌ به‌ پژواک‌ یک‌ داد توی‌ خیابان‌ تبدیل‌ شد که‌ حالا با ورود به‌ آلونک، مستقیماً‌ شنیده‌ می‌شد کاسه‌ بشقابی!
این‌ها منظره‌ها و صداهایی‌ بودند که‌ او دوست‌ نداشت. این‌ها او را در جهانتی‌ که‌ خود به‌ آن‌ تعلق‌ داشتند نگه‌ می‌داشتند، اما او، همان‌ طور که‌ صمیمانه‌ امید داشت، به‌ این‌ جهان‌ تعلق‌ نداشت. به‌ طور مبهم‌ از خودش‌ می‌پرسید که‌ چه‌ چیزی‌ دارد آفتاب‌ او را می‌شکند، چه‌ ظروف‌ و وسایلی‌ را دارند داد می‌زنند. مبهم، خیلی‌ مبهم.
به‌ این‌ صورت‌ روی‌ صندلی‌اش‌ می‌نشست‌ زیرا به‌ او لذت‌ می‌داد! اول‌ به‌ او لذت‌ بدنی‌ می‌داد. جسمش‌ را ارضا می‌کرد. بعد او را در ذهنش‌ آزاد می‌کرد. آخر، همان‌ طور که‌ در بخش‌ شش‌ توضیح‌ داده‌ می‌شود، تا بدنش‌ ارضا نمی‌شد او در ذهنش‌ جان‌ نمی‌گرفت. و زندگی‌ در ذهنش‌ به‌ او لذت‌ می‌داد، چنان‌ لذتی‌ که‌ لفظ‌ لذت‌ برای‌ آن‌ کفایت‌ نمی‌کرد...
منبع : سمر قند


همچنین مشاهده کنید