پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


شاعرانه و غمگین


شاعرانه و غمگین
●جایی در دوردست (خسرو معصومی)
«جایی در دوردست» ادامه منطقی مسیری است که سال پیش و با فیلم «رسم عاشق کشی» شروع شد و گویا خسرو معصومی قصد دارد در تکمیل سه گانه اش به زودی ساخت سومین بخش آن را نیز با نام «جایی در بهشت» آغاز کند تا سه گانه اش را کامل کند دو فیلم «رسم عاشق کشی» و همین طور «جایی در دوردست» به ژانری می پردازند که به شدت جای آن در سینمای ما خالی بود یعنی پرداختن به وجوه و مسائل اجتماعی در حوزه روستاها. اشتراکات این دو فیلم وجوه مختلف دارد از مکان جغرافیایی گرفته تا آدم های آن که دو جنس و گروه هستند مردم عادی درگیر با زندگی و آن سو قاچاقچیان چوب که از تنش و تقابل این دو گروه درام و ماجرا شکل می گیرد.خسرو معصومی رسم داستان گویی را خوب می داند. فیلم قطب آدمها منفی و مثبت خود را دارد و... و البته تفاوت آشکاری که میان این دو فیلم است گویا معصومی در «جایی در دوردست» تا اندازه از زهر و کوبندگی فیلم قبلی اش کاسته است.
اما با همین درام زندگی نیالا و جمال هم چنان هشداردهنده است و تماشاگر را اندوهگین می کند. اگر در فیلم قبلی طیف بیشتری از آدم ها در دایره توجه فیلم ساز قرار می گرفتند اما اینجا او بیشتر نگران و درگیر سرنوشت نیالا و جمال است و لوکیشن ها براساس مناسبات آنها تعیین می شود محل کار آنها جایی که همدیگر را می بینند، روز عروسی، جنگل و... میان جمال و نیالا احساس و عشقی به وجود می آید اما برای رسیدن به وصال موانع زیادی وجود دارد و خشونت جاری در فیلم اولین عامل تهدیدکننده است و در شکل و شمائل پدر نیالا معنا پیدا می کند. پدری که قاچاقچی چوب است و حتی به دخترش نیز رحم نمی کند و نیالا به شکل سمبولیک از حرف زدن پرهیز می کند. وجوه شاعرانه و غمگین فیلم نیز پررنگ است. محل کار نیالا پر از شور و کار و گرما و رنگ است. اما هر بار که آنجا بحث عروسی پیش می آید با اتفاقی رو به رو می شویم و سرآخر نیز جمال با پایی شکسته و زخمی به آن مکان می رود. او اگرچه آدم ساده ای است اما این بار از حرفه حرف زدن سود می جوید اما جواب او خشونت است.
سرآخر نیز او راهی ندارد جز قبول شرط پدر نیالا و پذیرفتن قتلی که خود مرتکب نشده. اما فیلم شخصیت محوری دیگری نیز دارد آن برف سفید با آن بارش بی امان و آن سردی و سکونش گویا تا ابد برای آن مردم گریزی از سرنوشت شان وجود ندارد اما پایان بندی فیلم هم خوب است اگرچه جمال به کمک معلم تصمیم نهایی اش را برای گریز با نیالا می گیرد. اما سردی و سفیدی که آنها را در دل خود گرفتند نوید چندانی برای پیدا کردن مطالبی برای آرامش نمی گذارد و البته خلاف این را نیز می توان تصور کرد وقتی دوربین آرام از آن زمینه برفی دور می شود و اوج می گیرد و جمال و نیالا را به صورت نقطه های سیاهی می بینم که از آن مکان دور می شوند.
●عصر جمعه (مونا زندی حقیقی)
مونا زندی در اولین تجربه سینمایی بلند خود از هر جهت موفق می نماید او برای روایت داستان خود حوزه سینمای اجتماعی را انتخاب کرده که همیشه سوژه های آن به روز و پرالتهاب و شکل گرفته از مناسبات جامعه هستند. محور اصلی فیلم برزندگی یک زن می گردد بر زندگی سوگندی که در میانسالی قرار دارد ما در زمان حال درگیر زندگی او می شویم اما کارگردان ما را حساب شده درگیر آینده و گذشته این زن می کند و روایت خود را جلو می برد. عصر جمعه به واسطه بازی پرتوان و زیبا و تأثیرگذار رؤیا نونهالی در نقش سوگند تبدیل به اثری چشمگیر و به یادماندنی می شود. اگرچه تاحدی نونهالی این نقش را قبلا و تاحدودی در فیلم زندان زنان تجربه کرده بود اما این بار گویا همان زمان وارد اجتماع شده او دوست ندارد که پیش خانواده اش برگردد چراکه از طرف آنها رانده شده از آن سوی نیز کودک خود را که ناخواسته به دنیا آمده زندگی او را حفظ می کند و اسراری را از او پنهان می کند که همین بعد ها درام زندگی اش را تلخ تر می کند. از آن طرف، در تجربه جدیدی احساسی اش دوباره شکست می خورد تمام لحظه های زندگی سوگند با بازی خوبی که از رؤیا نونهالی می بینیم دارای حسی عمیق و ماندگار می شوند. زمانی که در حال آرایشگری است و مشتری اش را نصیحت می کند زمانی که به فرزندش مهربانی می کند و با بی مهری او روبه رو می شود وقتی با خشم خواهرش را از خود می راند. وقتی که با یادآوری گذشته اش زار می زند و... اما مونا زندی ساختار خوبی نیز برای فیلمش انتخاب کرده. او روایت خود را کوتاه کوتاه و با تقسیم در زندگی سوگند و خواهرش پی می گیرد. از یک طرف سفری شهری شروع می شود که نشان می دهد سوگند در چه مکان هایی کار کرده و زندگی سختی داشته و از آن طرف مناسبات امروز او را می بینم و درگیری او با پسرش. اوج داستان در لحظه اول به فروپاشی می رسد که وقتی پسر راز زندگی شان را می فهمد اما حضور آرامشگر خواهر سوگند و عزم بر شکل گیری دوباره خانواده پایان را منطقی و موجه جلوه می دهد. وقتی که سوگند از غذایی که آماده کرده می گوید و شال بافتنی را روی میز می گذارد و دست پسر که بعد از رفتن مادرشان را برمی دارد.
●زمان می ایستد (علیرضا امینی)
این که زنی تنها سفری را آغاز کند و در انتظار تولد کودکی نیز باشد و نقش زن را نیز بازیگر حرفه ای بازی کند. نوید این را می داد که فیلم «زمان می ایستد» می توانست اثری قابل تأمل باشد، اما متأسفانه این گونه نیست. اگرچه فیلم خط داستانی مشخصی دارد اما به علت نبود فیلم نامه ای مشخص و منسجم _ چیزی که بارها خود امینی نیز بر آن تأکید کرده _ فیلم را چنان آشفته کرده که دیالوگ هایی که زن و کودک در آستانه تولدش می گوید و حرف هایش با خدا تبدیل به هذیان هایی عجیب و غریب می شوند. زن ظاهرا سفرش را برای این آغاز کرده تا آینده ای خوب را برای کودکش تأمین کند و همسرش را بیابد تا به زندگی خانوادگی اش سامان دهد اما رفتارهای او آن قدر عجیب و غریب است که اولین ذهنیت تماشاگر این است که او به تنها چیزی که فکر نمی کند تأمین سلامتی همین کودک است. او می دود در برف ها جولان می دهد خودش را به در و دیوار می زند حتی از تنها امکانی که برای گرم کردن خود و جنین در شکمش دارد _ کبریتی را که راننده کامیون به او داده تا با آن آتشی درست کند _ استفاده درست نمی کند. به علت نبود فیلمنامه دیالوگ ها شبیه به هذیان هستند و یا حرف های لوسی که خود بازیگر مجبور است آنها را کنار هم بچیند. برای همین هم نصف بیشتر فیلم ها صرف گفتن «مامان جون» ، «جوجوجون» و «مهربون باش» می شود. ظاهرا کلبه ای که در مسیر راه زن وجود دارد آن آدم برفی، آدم هایی که در انتهای فیلم پیکرشان یخ زده و زن برای آنها آتشی بزرگ را فراهم می کند باید کارکردی دراماتیک داشته باشند. اما این گونه نیست و همه چیز در فضا رها می شود. فیلم به لحاظ ساختاری نیز اگرچه زیر لفظ تجربی سعی در توجیه خود دارد، اما از این منظر حرفی تازه ندارد و پر از آشفتگی است. فقط در انتهای فیلم پی می بریم که نماهایی که زن را در کامیون می بینیم صحنه های فلاش بک است. صحنه های دیگر دوربین حرکات کنترل شده ای ندارد و تمام نماهایی اوتی و پرت را پررنگ می کند. این که چرا فیلم که با مرگ زن در حال به اتمام رسیدن است دوباره به نمای اول برمی گردیم و زن را که از کامیون پیاده شده و خود را آماده سفر می کند جای سئوال دارد.●چند می گیری گریه کنی (شاهد احمدلو)
اولین فیلم بلند شاهد احمدلو آن چنان که در زمان تولید گفته می شد باید که پهلو به کارهای طنز و خصوصاً سیاه می زد. فیلم روایتی است از زندگی مرد متمولی به نام رضا شایسته که احساس می کند روزهای پایانی عمرش فرا رسیده او که بستگانش در خارج از کشور به سر می برند حالا در صدد است کسانی را بیابد که برای او مراسم تدفین برپا کنند و بر مرگش گریه کنند. او با مردی به نام اشکبوس آشنا می شود که بنگاه فعالیت هایی این گونه را دارد و این آغاز ماجرا است فیلم بسیار پرشخصیت و کاراکتر است و اکثراً از چهره بازیگران قدیمی و نقش دوم استفاده شده. تقابل رضا شایسته با این گروه عجیب و غریب حوادث عجیبی را شکل می دهد. فیلم از یک سو نگاه انتقادی به مسائل مربوط به تدفین دارد در واقع مراسم های مختلفی که برگزار می شود و از طرفی نیز وقتی این گروه خود را آماده انجام مراسم خاکسپاری می کنند حوادث طنز دیگری پیش می آید و شوخی هایی که البته مدام تکرار می شود و گروهی که هر لحظه بر تعداد آنها اضافه می شود مرز خنده و گریه از میان برداشته می شود اما مشکل فیلم این است که انسجام چندانی ندارد اگر فیلم پرکاراکتر است اما کار آنها در حال چرخیدن است و هر کسی حرف خود را می زند رضا شایسته با توجه به اینکه به مرگ نزدیک است حرف هایی با رنگ و بوی فلسفی می زند آن دیگری مشکل بی پولی دارد. ایران یکی از شخصیت های اصلی ماجرا درگیر مریضی مادر و درگیر کار است. فیلم گاه لحنی اخلاقی و موعظه گرانه پیدا می کند و گاه تبدیل به هجو و کمدی بزن و بکوب می شود و سر آخر تماشاگر تکلیفش روشن نیست که میان این آشفته بازار باید بخندد یا گریه کند و با این همه نصیحت اخلاقی چه کند.
●باغ فردوس پنج بعدازظهر (سیامک شایقی)
آخرین فیلم سیامک شایقی باز طبق معمول براساس همان دغدغه های همیشگی اش شکل گرفته یعنی خلق یک درام اجتماعی با سویه های روانکاوانه. دریا دختری است که زندگی خانوادگی سامانی ندارد و به خاطر عدم اطمینان به اطرافیانش دچار مشکلات روحی و روانی است.
در این میان مادر او از یکی از دوستان قدیمی اش که دکتری روانشناس است برای معالجه دریا کمک می گیرد. دختر به شیوه دکتر معالجه می شود اما این سرآغاز احساسی است که از طرف او نسبت به دکتر مشکل می گیرد. اینکه فیلم قصد دارد یک داستان و درام را روایت کند ظاهراً باید نکته مثبت فیلم باشد و مراحلی هم که در داستان طی می شود مشکلی ندارد اما ضعف عمده فیلم به ساختار آن بر می گردد با اینکه کارگردان تلاشی زیاد و زحمت فراوانی کشیده تا تماشاگر را با فیلم همدل کند اما فیلم ساختاری تلویزیونی و از ریتمی کُُند برخوردار است و بازی های ضعیف فیلم- البته غیر از رضا کیانیان- مزید بر علت می شود و مهمترین مشکل به بازی لادن مستوفی برمی گردد که توانایی درآوردن نقش دختری رنجور و دچار مشکل روانی را ندارد اما مدام وضعیت عصبی دارد. بلندبلند حرف می زند رگ دستش را می زند اما تماشاگر هنوز باور ندارد که این دختر مریض و نیاز به کمک دارد. سفر شهری هم که دختر و دکترش برای معالجه آغاز می کنند کمی طولانی و کشدار شده و به ریتم فیلم ضربه می زند ضمن این که پایان دادن به آن مثلث عشقی به نفع دختر و خوب شدن ناگهانی اش و تسلطی که او نسبت به دکتر پیدا می کند این نیز کمی غیرواقعی از کار درآمده است. اما معلوم است که فیلم در زمان نمایشی عمومی مخاطبان خود را پیدا خواهد کرد کسانی که دوست دارند داستان های طولانی و بی افت و خیز را به نظاره بنشینند.
●کارگران مشغول کارند (مانی حقیقی)
در حالی که مانی حقیقی به عنوان فیلم اول «آبادان» را در کارنامه خود دارد، فیلمی که بعد از اتمام مراحل تولید بنا به دلایلی بخت نمایش عمومی را پیدا نکرد- حالا بعد از گذشت سه سال با دو فیلم چهارشنبه سوری (به عنوان همکاری فیلمنامه نویسی در کنار اصغر فرهادی) و با فیلم کارگران مشغول کارند حضور خود را در جشنواره فجر اعلام کرده است. با انتخاب این فیلم در سه بخش مهم جشنواره یعنی مسابقه سینمای ایران، مسابقه اول و دوم و مسابقه بین الملل تماشاگری که فیلم را ندیده است به خود نوید این را می دهد که فیلم باید دارای ویژگی های خاصی باشد اما همیشه عناوین و نام ها نمی توانند برای یک فیلم ویژگی تلقی شوند این همان اتفاقی است که برای «کارگران مشغول کارند» اتفاق افتاده است.
اگرچه سه سال از ساخت اولین فیلم حقیقی می گذرد اما او با فیلم دومش ثابت کرد که برای او سینما هم چنان بر یک پاشنه می چرخد. کارگران مشغول کارند دقیقاً ادامه همان دغدغه هایی است که او در فیلم اولش داشت و البته با ذکر این نکته که در مقایسه این دو فیلم آبادان هنوز فیلم بهتر و قابل قبول تری است تا فیلم دومش. اگر فیلم اول در دل شهر تهران می گذشت، حالا فرقی نمی کند که لوکیش فیلم خارج از شهر و یک جاده است آدم های فیلم دوم او از دل همان شهر آمده اند با تمام مسایل و مشکلات و پیچیدگی های شان حالا در مسیر این آدم تخته سنگی بزرگ قرار می گیرد و این بهانه ای می شود تا آنها به نوعی در بازی از میان برداشتن این تخته سنگ از کنار جاده خود را تخلیه روحی کنند. خب این ایده خوبی است اما کافی نیست در آبادان با در کنارهم قرارگرفتن همین آدم ها ما با داستان نیز روبه رو بودیم اما در کارگران... او کاملاً بی خیال داستان و روایت شده آدم ماهر کدام ساز خود را می زند چون اساساً فیلمنامه ای وجود ندارد هرکسی هرگونه می خواهد رفتار می کند، آدم ها نه عمق دارند و نه ریشه تیپ هایی هستند که هر وقت زبان از صحبت برمی گیرند تماشاگران نیز آنها را فراموش می کنند. صرف گرفتن قیافه ای در هم و ادای چند دیاگوگ مثلاً محاوره ای و نزدیک به زندگی نمی تواند برای آنها ایجاد شخصیت کند آنها همان قدر که شتابزده صحبت می کنند همان قدر نیز شتابزده حس چهره شان عوض می شود. و در این آشفته بازار سطحی گری تماشاگر مدام آرزو می کند که پایان این فیلم چه می شود. مانی حقیقی و گروه سازنده فیلمش و بازیگرانش در جلسه مطبوعاتی فیلم تقریباً با اکثر سئوال هایی که از موضع منفی و انتقادی طرح شده برخوردی بی تفاوت و سرخوشانه داشتند. این دقیقاً همان اتفاقی است که در فیلم هم افتاده فیلمی که فیلمبرداری آن فقط بیست روز طول کشیده، لوکیشن فقط یک جاده است و آدم ها نیز همانند هستند بدون چهره پردازی و بدون تغییر. اما واقیعت این است فیلم اجتماعی ساختن، آدمها را باورپذیر کردن و تماشاگران را با آنها همدل و همراه کردن کار چندان ساده ای هم نیست.
آناهید موسیان
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید