پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


برگرفته هایی از نامه های م.آزاد به صفدر تقی زاده


برگرفته هایی از نامه های م.آزاد به صفدر تقی زاده
م. آزاد و حسن پستا از اواخر دهه سی پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه به آبادان آمدند تا دوره خدمت فرهنگی شان را در این شهر بگذرانند.هر دو دبیر دبیرستان های آبادان شدند، م. آزاد دبیر ادبیات فارسی و حسن پستا دبیر جغرافیا. هر دو اهل هنر و ادبیات بودند، شعر می خواندند و بین دانش آموزان آبادان شور می پراکندند. با محافل فرهنگی و نشریه های ادبی مرکز یعنی تهران هم کمابیش ارتباط داشتند.
من پیشتر م. آزاد را در تهران دیده بودم و از طریق احمد شاملو با او آشنا شده بودم.شاملو قبلاً سفر کوتاهی به آبادان کرده بود و گمان کنم هم او بود که م. آزاد را تشویق کرد پس از فارغ التحصیل شدن به آبادان برود. لیسانسیه های رشته های مختلف برای آغاز کار دبیری مدارس می بایست مدتی را در شهرستان ها بگذرانند. با آمدن م. آزاد و حسن پستا به آبادان محفل کوچکی از علاقه مندان به ادبیات بی هیچ نیت قبلی تشکیل شد. چند تن از دبیران رشته های مختلف که به کارهای فرهنگی علاقه داشتند، خود به خود به هم جذب شدند، م. آزاد و حسن پستا و مهدی انصاری دبیر زبان انگلیسی که در همان ایام کتابی درباره دستور زبان انگلیسی تالیف کرده بود و مسعود فرزان که از تبریز آمده بود و بعدها به آمریکا رفت و تحصیلاتش را در رشته ادبیات انگلیسی در آنجا ادامه داد و استاد دانشگاه های آمریکا از جمله دانشگاه هاروارد شد. به علاوه ما برو بچه های جنوبی بخشی از جماعت علاقه مند به ادبیات متمرکز در آبادان اواخر دهه سی را تشکیل می دادند. من و صفریان بعدها با م. آزاد و حسن پستا در آبادان زیاد مانوس شدیم و ارتباط و علاقه بیشتری به هم پیدا کردیم. م. آزاد می خواست با شاعران و نویسندگان آمریکایی و انگلیسی آن ایام و با آثار آنها آشنا شود و ببیند تحول ادبی و به ویژه نوگرایی در شعر آن کشورها چه حاصلی به بار آورده است. من و صفریان غالباً آثاری از این نویسندگان ترجمه می کردیم و در نشست هایی برای آنها می خواندیم. دلبستگی به ادبیات و همین دیدارهای مکرر و صمیمانه ما را به هم نزدیک تر کرده بود. هرساله در ایام نوروز یا پاییز هم بیشتر به علت حضور م. آزاد و حسن پستا مهمان هایی از اهالی هنر و ادبیات تهران به آبادان می آمدند: بهرام بیضایی و عباس جوانمرد و تقی مدرسی و غلامحسین ساعدی و بیژن مفید و بسیاری دیگر. این دوستی و ارتباط که از اواخر دهه سی در آبادان آغاز شد تقریباً تا ۵۰ سال بعد ادامه یافت. ارتباط ما مداوم و صمیمانه بود، به یاد ندارم حتی یک بار از هم رنجیده باشیم و یا قهر کرده باشیم. تابستان ها که آنها برای تعطیلات به تهران می رفتند ارتباط ما با نامه ادامه داشت. م. آزاد از همان سال اولی که به آبادان آمد و در نخستین تابستانی که به تهران رفت، برای من نامه نوشت و در تابستان های بعد و بعدها هم به این کار ادامه داد و من تعدادی از این نامه ها را اخیراً در کاغذ هایم دیدم. در این نامه ها آنچه بیش از همه به چشم می خورد، علاقه و شیفتگی اش به ادبیات است.زندگی م. آزاد حقیقتاً با کتاب و با شعر عجین بود. آنقدر که از مطالعه آثار ادبی ایران و جهان لذت می برد، برای آثار خود حتی برای شعر خود اهمیت قائل نبود. شاعری بود که به شعر ایران و جهان عشق می ورزید.در یکی از این نامه ها نوشته است:«مشغول تهیه مطلب برای مجله فصل ها هستیم که با همکاری طاهباز، میرمطهری و من منتشر می شود، با قصه ای از آل احمد، ده شعر و یادداشتی از من، شرح مفصل از همینگوی از منابع بسیار وسیع از میرمطهری به ضمیمه «سیلاب های بهاری» همینگوی. شرحی مفصل از EZRA POUND ازرا پاوند و اشعار او، قصه ای از آل احمد، مقاله ای از استفن اسپندر E.Spender... فعلاً قصد نداریم برای شماره اول پیش گلستان، امید، داریوش و «بزرگان قوم» برویم. شماره اول که درآمد مسلماً آنها مطمئن می شوند که مقام و موقع کارشان محفوظ است. فکر زن گرفتن افتادم، پشیمان شدم، باز افتادم! سخت یاد آن معشوقه بودلری هستم، حیف که سیب سرخ است... راستی چه خبر از فرزان داری؟ من برای اواخر شهریور می آیم آبادان، سلام مرا به صفریان، احسان و به مسعود برسان... به خصوص به مادرجانت خیلی خیلی سلام برسان بگو خانم جان ما مخلص مخلص الطاف شماییم و می خواهیم زن بگیریم شاید آدم بشویم، ان شاءلله...» و در نامه ای دیگر «کتاب قصیده بلندباد به فصل خفتن انجامیده است و یک چیز ده پانزده صفحه ای در اندیشه و هنر آینده که در آبادان تکه هایی از آن را برایت خوانده بودم و این حسابی پرداخته بلندی است بدون دستکاری در متن...ما همه شدیم شاعر حیف! عاشق که نیستیم.»
و در نامه ای دیگر «باری و به هر حالی این است حال و وضع ما بعد از دو سه ماه پرهیز از همه چیز جز یک چیز و بیدار شدن از خواب قطبی سه ماهه... شعری دادم به بازار رشت و «برای تقی زاده عزیزم» همان آهای، آهای بچه های خسته بهمنشیر... که یادی کرده باشم... راستی مجله کیهان ماه درآمده است، خوشم آمد، علی الخصوص نوشته مالرو و نقد جلال مقدم و رساله نهیلیسم که یک سروگردن از ماهنامه های دیگر بهتر است.» و «سیروس [طاهباز] سخت پا در رکاب درآوردن آرش ویژه آمریکا است. به تو هم تلگراف زده که فوری مطلبی بفرستی... بهرام بیضایی با ما بود و حالا رفته با آ شوری، تبریز».
در نامه های آزاد نکته دیگری که زیاد به چشم می خورد، نومیدی و سردرگمی است. آن ایام، ایام سرخوردگی و دلمردگی بود. پس از آن مبارزات پرشور ملی و مردمی پیش از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که به شکلی نامنتظر به شکست انجامید، یأس و دلمردگی بر جامعه حاکم شده بود.گذشته از آن، در سطح جهانی هم با ظهور فلسفه اگزیستانسیالیسم پوچی و نیستی گرایی به اوج رسیده بود. هنرمندان و به ویژه شاعران ما که به طور کلی احوال خوشی نداشتند به این پوچی گرایی به شکلی افراطی تن در دادند.م. آزاد در یکی از نامه هایش نوشته است «روی هم رفته بدک نیستم. فقط یک خورده از این بلاتکلیفی جزیی و بسیار از آن بلاتکلیفی کلی _ نفس کشیدن _ دلخورم.»و در نامه ای دیگر «... روزگار فعلاً به بطالت و رذالت می گذرد و به پرهیز و کجدار و مریز و بیماری و بیزاری و گریز... چند تا از این خزعبلات سرهم کرده ام، اما کی حوصله پاکنویس _ چرک نویس دارد که برایت بفرستم. فقط یکی را که وصف حالیست برایت خواهم فرستاد، شعر آن سوی کرانه ها چیز دیگری است، شعر آن سوی کرانگی است دیگر. ماجرای کتاب «تسخیر خورشید» مربوط است به فرار این حقیر از دست صنعت چاپ، راستش فعلاً باشد بیات شود بهتر است...» و نیز نوشته است «تنبلی و بی حوصلگی دردی است که همه مان دچارش هستیم... آخر ما نفهمیدیم چه مانست. به جان تو، دائم دچار درد غربتیم، غربت اینجا از آنجا و غربت آنجا از اینجا! فقط دعا کن که من در این دعوای با خودم موفق باشم. هی دعا کن.» و «... آنچه بر من می گذرد که گفتنی نیست، زمانه بدجوری است و آنچه که احساس می کنم از شرم و از دریغ های ابلهانه پر است. روزهای بد و شب های بدتر، پر از دردکمر و سردرد و پیری زود رسنده تن است و دیر باوری جان.» و «... خون من سرد است و می دانم که هست و شما آنچه راکه پذیرفته اید خونی دارد و تپشی و جهش و ادامه می یابید مثل همه گیاه ها و زنده ها و این ادامه یافتگی که مجلایش «نیما» است، حقیقت طبیعی یا طبیعت حقیقی دردناک و باور نکردنی را ثابت کرده است. ذره ذره کاندرین ارض و سماست... آرزوی من این است که از من نفرت نکنید، چون اصلاً از «زیادتی» خودم سردرنمی آورم.» و «... من عمری زیباترین و عالی ترین حس و حال خودم را همچنان پنهان نگه داشتم و با «دلقک بازی» و «عاشق بازی» همان «راز» را با همه حرمت و عصمتش، کودکانه جایی پنهان کردم که خودم هم دیگر نمی دانم کجاست، برادر نمی توانم، نمی توانم نامه محبت آمیز بنویسم، وقتی که این محبت نوشتنی نیست و مجال این محبت، در این روزگار پر از گرفتاری، گهگاه است. چه بگویم وقتی که مثل نوبالغ آشفته حالی، به نادانی، تمام وجودم باز دردناک دردی است که با قلبم و ریه ام حسش می کنم.»
م. آزاد با همه این حالت های یأس و سرخوردگی، نسبت به اوضاع و احوال جامعه بی اعتنا نبود و حساسیت هایی داشت و به بی عدالتی های اجتماعی هم معترض بود. در نامه ای می نویسد: «... اما چطور می شود نق نزد؟ چطور می شود صعوبت و استواری داشت و ایستاد و خم به ابرو نیاورد؟ فقط ناظر بود و ندای منظوری داد... دید و دیده نشد و از این داستایفسکی شدگی ها... و رحمت بر آن تربت پاک باد... این طور ایستادگی بیهوده در راه های بیهوده تر، فقط معنایی و اعتباری به بعضی لحظه های آدم می دهد... سودا داشتن خطر ضعف و سقوط دارد و همین حالت تعلیق، بالا و پایین خالی... هم و غم من این است که چرا طبیعی تر نیستم. همین برای من شرم آور است، این که باید سخت اندوه بخوری که می توانی و نمی کنی و این فاجعه روشنفکری ماست و همه تلاش و غر زدن و تصمیم من هم بر همین اساس. بدیش این است که حدود و ثغور خودم را هم نمی توانم پیدا کنم. گاهی از شعر نفرت پیدا می کنم، گاهی خوشم می آید، گاهی می گریزم و گاهی ا ز تنهایی دق می کنم... همه اش حرف و حرف و حرف... و این همه ناآگاهی و بی ارادگی دیگر خوب نیست... گاهی بچگانه می خواهم کله ام را به دیوار بکوبم.»
بخشی از مطالب نامه ها هم مربوط به اوضاع و احوال زندگی در آبادان و تهران است. از جمله «... من آبادان و رسم و راهش را و شماها را دوست دارم و این را به دردناکی اینجا می فهمم. آنجا هر چه هست نزدیکی است و همخونی و دشنام اگر هست، دشنام های گذرای از روی مهر است و اینجا شرارت و اعتیاد به دیگر نمایی، اینجا به هم پریدن ها است و همدیگر را ندیدن ها ... اینجا اصلاً به من خوش نمی گذرد. نه این که بچه های اینجا بد باشند، نه اما بچه شهرند و ما شده ایم بچه دور از شهر. در آبادان بود که من خودم را پیدا کردم، خودم را جستم و به فکری رسیدم، در صورتی که اینجا مرا آشفته می کند.اینجا بروبچه ها آشنا هستند اما رفیق نیستند، رفاقت مال هفت هشت سال دعوا، محبت، خشم و گریه است.»
«... دلم برای شماها و آبادان و آن شب های آبادانی و بی بی ، یعنی مادر مهربان شما و حرف های بی بی تنگ شده. به بی بی بگو در سراسر زمان نوشتن این نامه یک دانه سیگار هم نکشیدم!
ببخش، دیر نوشته ام، سرزنش و گله حق محفوظ توست،اما خودت میدانی چه جور آدمی هستم... چند صفحه نوشتم و دور انداختم، چند کاغذ نیمه کاره هم نوشتم که به همان سرنوشت دچار شد.امیدوارم این یکی نشود و اگر چنین شد، نشانه معجزه ای است ناشی از احساسات استثنایی نسبت به تو که احساس اصالت و جویندگی دارد، نه اسنوبیسم و نه سانتی مانتالیسم. البته هنرت جمله بگفتم،عیب این است که به سبب موقعیت و مسئولیت خانوادگی، کاملاً «رها» نیستی و عصیان درست و حسابی نکرده ای...» و در نامه ای دیگر:«... خلاصه دست و پایی می زنیم و ماشین اظهار لحیه ادبیاتمان اگر از کار بیفتد، نان مان آجر است و خاطره مان سنگین و بی رحم و ناشایسته، خفه می شوم اگر چیزی در یادم باشد و ننویسم برای آنکه لازم نیست ننویسم شان! ... می نویسم که در شما لااقل یک سابقه ذهنی باشد...شاید از این دو راه منزل، چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن که زهی خوشبختی است!»
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید