پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


پیتزای‌ پپرونی‌ با فلفل‌ اضافی‌


پیتزای‌ پپرونی‌ با فلفل‌ اضافی‌
یکی‌ دو سال‌ بعد از بستن‌ چلوکبابی‌ قربانعلی‌ راهی‌ تهران‌ شدم‌ به‌ هوای‌ کار. تهران‌ آشنا داشتم‌ و تقریبا مطمئن‌ بودم‌ که‌ یک‌ جایی‌ برایم‌ کار گیر می‌آید. با هزار زحمت‌ آدرسی‌ را که‌ از آن‌ آشنا داشتم‌ پیدا کردم‌. او هم‌ خوشبختانه‌ مرا شناخت‌ و بعد از مطرح‌ کردن‌ موضوع‌ رفتیم‌ سراغ‌ آقا غلام‌.
توی‌ راه‌ از آقا غلام‌ برایم‌ حرف‌ زد. می‌گفت‌ آقا غلام‌ چلوکبابی‌ دارد. قصابی‌ هم‌ داشت‌. به‌ قصابی‌ رفتیم‌ و او مرا به‌ آقا غلام‌ معرفی‌ کرد و آقا غلام‌ گفت‌ با کمال‌ شرمندگی‌ دارد چلوکبابی‌ را می‌کوبد و آنجا را هم‌ قصد دارد قصابی‌ کند.
کلی‌ دروغ‌ و راست‌ به‌ هم‌ بافتم‌ بلکه‌ از خر شیطان‌ پایین‌ بیاید و راضی‌ شود یکی‌ دو ماهی‌ تضمینی‌ کار را به‌ من‌ بسپارد تا دوباره‌ چلوکبابی‌اش‌ راه‌ بیفتد و مشتری‌ پیدا کند.
از فردای‌ همان‌ روز هم‌ به‌ عنوان‌ سرآشپز و همه‌ کاره‌، کارم‌ را شروع‌ کردم‌ و تلاش‌ زیادی‌ کردم‌ تا دوباره‌ مشتری‌ بیاید آنجا.
هیچ‌ اتفاقی‌ نیفتاد. نه‌ بخاطر اینکه‌ من‌ کارم‌ را بلد نبودم‌، بخاطر بد جا بودن‌ چلوکبابی‌.
خب‌ معلوم‌ است‌ دیگر در محله‌یی‌ که‌ پنج‌ چلوکبابی‌ لوکس‌تر و با کلاس‌تر از چلوکبابی‌ آقا غلام‌ هست‌، نباید توقع‌ داشت‌ کسی‌ بیاید اینجا. بنابراین‌ هر چه‌ تلاش‌ کردم‌، هیچ‌ فایده‌یی‌ نداشت‌ و دخل‌ و خرج‌ کبابی‌ با هم‌ نخواند.
آقا غلام‌ هم‌ یک‌ روز آمد و کرکره‌ را کشید پایین‌، یعنی‌ تعطیل‌.
نمی‌خواستم‌ این‌ موقعیت‌ را از دست‌ بدهم‌ و بعد از دو سه‌ ماه‌ کار کردن‌ و تهران‌ ماندن‌ بار و بندیلم‌ را جمع‌ کنم‌ و برگردم‌ شهرستان‌. بنابراین‌ یک‌ هفته‌یی‌ با آقا غلام‌ حرف‌ زدم‌ و پیشنهاد دادم‌ جای‌ چلوکبابی‌ و قصابی‌ که‌ می‌خواهد آنجا بزند، پیتزافروشی‌ راه‌ بیندازد.
به‌ هر ترتیب‌ او پذیرفت‌. چلوکبابی‌ خراب‌ شد و پیتزافروشی‌ شکیلی‌ جایش‌ ساخته‌ شد. در این‌ مدت‌ من‌ به‌ سراغ‌ یکی‌ دو جا رفتم‌ و از تمام‌ فوت‌ و فن‌ غذاهای‌ فرنگی‌ سر در آوردم‌.اسم‌ پیتزا فروشی‌ را گذاشتیم‌ پیتزا شاغلام‌!
کار شروع‌ شد و در مدت‌ کوتاهی‌ گرفت‌. یک‌ نفر به‌ کادر ما اضافه‌ شد تا به‌ مشتری‌ها برسد و سفارش‌ بگیرد. از ظهر تا نیمه‌های‌ شب‌ پیتزافروشی‌ پر از مشتری‌ بود. مشتری‌ ثابت‌ هم‌ زیاد پیدا کردیم‌ و بین‌ این‌ مشتری‌های‌ ثابت‌ پیرزنی‌ بود که‌ هر هفته‌ یکی‌ دو بار می‌آمد و پیتزای‌ پپرونی‌ با فلفل‌ اضافی‌ سفارش‌ می‌داد. خیلی‌ برایم‌ جالب‌ بود. پیرزن‌ بسیار دقیق‌ و وسواسی‌ بود و من‌ را مجبور می‌کرد برای‌ راضی‌ نگه‌ داشتنش‌، پیتزای‌ سفارشی‌ برایش‌ درست‌ کنم‌.
یک‌ روز صبح‌ خیلی‌ خسته‌ بودم‌. تمام‌ تنم‌ داغ‌ بود و درد می‌کرد. سرم‌ عجیب‌ گیج‌ می‌رفت‌. احساس‌ کردم‌ سرما خورده‌ام‌. دلم‌ می‌خواست‌ از توی‌ رختخواب‌ بلند نشوم‌. اما مجبور بودم‌ بلند شوم‌ و بروم‌ پیتزا فروشی‌. شاگردم‌ تنها بود و نمی‌شد کار را به‌ تنهایی‌ به‌ او بسپرم‌. به‌ هر زور و زحمتی‌ که‌ بود رفتم‌. سر ظهر بود، شاگردم‌ هنوز نیامده‌ بود.
آرام‌ آرام‌ شروع‌ کردم‌ به‌ تمیز کردن‌ آشپزخانه‌ تا بیاید، نیامد.
زنگ‌ زد گفت‌ مادرم‌ مریض‌ شده‌ و بردیمش‌ بیمارستان‌. این‌ یعنی‌ نمی‌ آیم‌ و من‌ بیچاره‌ مریض‌ باید تا شب‌ یک‌ نفری‌ همه‌ کارها را انجام‌ دهم‌ و جواب‌ مشتری‌ها را بدهم‌.
پیتزافروشی‌ لحظه‌ به‌ لحظه‌ شلوغ‌ و شلوغ‌تر می‌شد و من‌ لحظه‌ به‌ لحظه‌ حالم‌ بدتر.
احساس‌ می‌کردم‌ هر آن‌ دارم‌ زمین‌ می‌خورم‌...
مشتری‌ها نشسته‌ بودند و منتظر غذاهای‌ سفارش‌ داده‌. در همین‌ بین‌ پیرزن‌ آمده‌ بود و مثل‌ همیشه‌ سفارش‌ پپرونی‌ داده‌ بود، با فلفل‌ اضافی‌. نشسته‌ بود که‌ حاضر شود و غذا را ببرد خانه‌.
در حالی‌ که‌ عرق‌ پیشانیم‌ را پاک‌ می‌کردم‌، می‌خواستم‌ مواد روی‌ پیتزا را بریزم‌. احساس‌ کردم‌ نیاز شدیدی‌ به‌ سیگار دارم‌ و گمان‌ کردم‌ اگر سیگاری‌ بکشم‌ حالم‌ دوباره‌ می‌آید سر جایش‌. بنابراین‌ سیگاری‌ روشن‌ کردم‌ و در همان‌ حال‌ به‌ کارها می‌رسیدم‌.
همبرگر، ژامبون‌ تنوری‌، پپرونی‌ با فلفل‌ اضافی‌. اینها سفارشاتی‌ بود که‌ همه‌ را باید سریع‌ آماده‌ می‌کردم‌. نان‌ پیتزا را گذاشتم‌ و با دستی‌ که‌ سیگار روشن‌ را دست‌ گرفته‌ بودم‌، به‌ آن‌ فلفل‌ زدم‌ و پیتزا را گذاشتم‌ توی‌ فر. همبرگر و ژامبون‌ را هم‌ آماده‌ کردم‌.
غذاهای‌ آماده‌ شده‌ را برای‌ مشتری‌ها گذاشتم‌ و آنها هم‌ غذا را با خود بردند. پیرزن‌ هم‌ رفت‌. وقتی‌ همه‌ رفتند به‌ سیگارم‌ نگاه‌ کردم‌. سیگارم‌ به‌ آخر رسیده‌ بود، اما اثری‌ از خاکستر روی‌ میز نبود. کمی‌ متعجب‌ شدم‌. فکر کردم‌ که‌ خاکستر سیگار چه‌ شده‌. ترسیدم‌. راستش‌ خیلی‌ خیلی‌ ترسیدم‌ و سریع‌ به‌ دنبال‌ خاکستر سیگار گشتم‌. اما هیچ‌ نشانی‌ از خاکستر نبود، نه‌ روی‌ میزها، نه‌ روی‌ زمین‌.
کلی‌ هم‌ فکر کردم‌ که‌ یعنی‌ چه‌ اتفاقی‌ افتاده‌؟! اما فکرم‌ به‌ هیچ‌ جا نرسید. دراز کشیدم‌ روی‌ تخت‌ کنار آشپزخانه‌ و چشمانم‌ را بستم‌. در بین‌ فکرهایم‌ به‌ نتیجه‌ رسیدم‌ که‌ مطمئنا خاکسترهای‌ سیگار روی‌ پیتزا پپرونی‌ ریخته‌.
سردردم‌ بیشتر شد. سرم‌ گیج‌ می‌رفت‌. داشت‌ گریه‌ام‌ در می‌آمد، هم‌ بخاطر این‌ همه‌ زحمت‌ که‌ کشیده‌ بودم‌ برای‌ جلب‌ مشتری‌ و هم‌ بخاطر آبروریزی‌ یی‌ که‌ هر لحظه‌ امکان‌ داشت‌ با برگشتن‌ پیرزن‌ به‌ وقوع‌ بپیوندد.
بالاخره‌ پیرزن‌ آمد. مثل‌ اینکه‌ فکرم‌ درست‌ بود. همان‌ که‌ انتظارش‌ را می‌کشیدم‌. خودم‌ را آماده‌ کردم‌ تا هر چه‌ دلش‌ می‌ خواهد بد و بیراه‌ نثارم‌ کند. رفتم‌ جلو و می‌خواستم‌ تا شروع‌ نکرده‌، امانش‌ ندهم‌ و معذرت‌خواهی‌ کنم‌ تا از یک‌ جنگ‌ جیغ‌ جلوگیری‌ کنم‌ اما پیرزن‌ زودتر از من‌ گفت‌: آقا مهمون‌ برامون‌ اومده‌! شرمنده‌ یه‌ پپرونی‌ با فلفل‌ اضافی‌ دیگه‌ هم‌ برام‌ درست‌ کنین‌. این‌ دفعه‌یی‌ مزه‌اش‌ خیلی‌ بهتر از قبل‌ شده‌ بود!

احسان‌ حسینی‌
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید