جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


قد همین حرف قد بکش


قد همین حرف قد بکش
”عقیده اگر بد اجراء بشه، دلیل بد بودن عقیده نیست.“
”ما تو تاریکی بهتر بلدیم لائی بکشیم.“
● جایگاه مسعود کیمیائی برای یکی دونسل قبل از ما، خیلی فرق دارد با نوع رابطهٔ ما با او. درست است که با فیلم‌های او بزرگ شدیم، اما بداقبال بودیم که فیلم‌های بدش نصیب ما شد. از دندان مار و سرب سال‌های زیادی می‌گذرد. در این سال‌ها، به احترام تمام کتاب‌ها و مقاله‌هائی که خوانده بودیم، به احترام فیلم‌های خوبی که سال‌ها پیش ساخته بود و آنها را روی نوار ویدئو دیده‌ بودیم و به احترام کسانی‌که سن‌شان از ما بیشتر بود و فیلم‌های فیلم‌ساز محبوب‌شان را روی پرده دیده بودند و بارها در نوشته و صحبت‌های‌شان به این ”روی پرده دیدن‌ها“ فخر فروخته بودند، هر فیلم کیمیائی برای‌مان یک اتفاق بود. می‌رفتیم و چشم می‌دوختیم به پرده تا چیزی نصیب ما هم بشود. اما چیزی نصیب‌مان نمی‌شد، جزء عصبیت، شلختگی و هیاهوی بسیار برای هیچ. ما امیدوار بودیم. می‌خواستیم در فیلم‌های امروزی‌اش چیزی را کشف کنیم تا بگوئیم که او به نسل ما هم تعلق دارد. ولی این اتفاق نمی‌افتاد. ستایشگران دائمی کیمیائی، برای اثبات اهمیت تجارت همان استدلالی را به‌کار می‌بردند که برای بزرگداشت قیصر و گوزن‌ها. کیمیائی به راه خود ادامه داد و از ما دور شد. آن‌قدر دور شد که حتی دیالوگ‌های فیلم‌هایش را نمی‌فهمیدیم. نمی‌فهمیدیم کسی که بهروز وثوقی را آن‌گونه هدایت می‌کرد، چطور به صدای خفهٔ فریبرز عرب‌نیا و رگ گردن محمدرضا فروتن رضایت می‌دهد. دور شدن او از سینمائی که خودش آموزگار و پیشروی آن بود، زمینه‌ساز واکنش‌های تندتری شد.
اگر زمانی نوشته‌های تند ایرج کریمی (در پروندهٔ ”لمپنیسم در سینمای ایران“) و شهرام جعفری‌نژاد (در نقد تجارت) آن‌قدر حادثه‌های نادر و کمیابی بودند که به همه نشان‌شان می‌دادیم، مدتی بعد، موضع گرفتن علیه او به یک رسم رایج تبدیل شد. میان نسل ما هم بودند و هستند کسانی که بی‌هیچ زحمتی هورا می‌کشیدندو می‌کشند، اما برای ما، حالا فهمیدن فیلم‌های کیمیائی ”مسئله“ شده بود. نمی‌فهمیدیم منظور او از فیلم‌هائی که می‌ساخت چه بود، و خب سخت بود دوست داشتن دنیائی که هیچ‌ربطی به رؤیاهای ما نداشت. سالی‌که سینما فلسطین سلطان را نمایش می‌داد، وسط‌های فیلم چنان ذوق‌زده شده بودم که دلم می‌خواست همهٔ دوستانم را یک‌جا جمع بکنم و دعوت‌شان کنم به تماشای فیلمی که دوست داشتم؛ فیلمی از مسعود کیمیائی. اما آخر کار، آن سکانس لعنتی همه چیز را خراب کرد. کیمیائی چنان تخت‌گاز می‌رفت که حواسش نبود با زمانه پیش‌رفتن و گذار از محدودیت‌ها، به معنای زیر پا گذاشتن معیارهای نیست که شخصیت‌های خوبش را به‌واسطهٔ آنها از بدها جدا می‌کردیم (ضیافت را به یاد دارید؟)، حواسش نبود که آدم‌هائی که در فیلم‌هایش راه می‌رفتند و حرف می‌زدند، تنها سایه‌ای از قهرمان‌هائی بودند که تصویر آنها روی نوار ویدئو در خانه داشتیم. مفهوم انتقام و عصیان‌گری در فیلم‌های دههٔ ۱۳۷۰ کیمیائی به یک جوک تبدیل شد و ما نمی‌دانستیم با این کاریکاتورها چه کار باید بکنیم.
● ”فقط می‌تونم با گذشتهٔ تو کنار بیام“
”کیف می‌کنی از این‌که مشکوکی“
خیلی‌ها در این مدت می‌گفتند که کیمیائی دیگر حوصلهٔ کارکردن ندارد و زیاد‌ روی فیلم‌هایش وقت نمی‌گذارد. از دل این نظر، شایعه‌هائی هم پخش می‌شد؛ مثل این‌که فیلم‌های او را دستیارانش می‌سازند، یا این‌که فیلم‌بردار و بازیگران، بدون توجه به کارگردان، کار خودشان را می‌کنند. این خیلی‌ها از خودشان نمی‌پرسیدند که چرا یک آدم بی‌حوصله‌ای مثل کیمیائی، حتی به قیمت بدنام شدنش، این‌قدر فیلم‌ می‌سازد؟ همه می‌دانستند که روند نزولی کار کیمیائی از تجارت شروع شد؛ زمانی‌که پسرش پولاد از آلمان بازگشت و در فیلم‌های پدر حضور یافت. از آن به بعد، در نقدها و اظهارنظرها، بیشتر به کیمیائی توجه شد تا فیلم‌هایش. حواشی و حوادث زندگی‌اش آن‌قدر زیاد بود که کسی به فیلم‌هایش توجه نکند. و اتفاقاً جالب است که دو سه چیزی که از فیلم‌هیش می‌فهمیدیم، حرف‌هائی بود برای تبرئه کردن خودش. یعنی فیلم می‌ساخت برای این‌که بگوید چرا نمی‌گذارند فیلم بسازد.
کسانی‌که خبرها را پی‌گیری می‌کردند، خوب تشخیص می‌دادند که این دیالوگ جواب چه کسی است و این صحنه، واکنش نسبت به کدام حرف‌هاست. دیالوگ‌های بی‌ربط و صحنه‌های اجق وجق کیمیائی از همین جا آب می‌خورد. او می‌خواست در فیلم‌هایش جواب همه را بدهد. وقتی صحبت از لمپن بودن شخصیت‌هایش شد، او یک رانندهٔ کامیون نشان‌مان داد که دربارهٔ یونگ و فلسفه حرف می‌زد. وقتی گفتند او به گذشته تعلق دارد و دوره‌اش تمام شده، اعتراض را ساخت و قیصر پیرش را به نفع یک مشت جوان روزنامه به‌دست و لوس، قربانی کرد. برای توجیه ضعف فیلم‌هایش، اشاره‌ای زمخت و گل‌درشتی کرد به وقایع سیاسی روز تا اتیکت ”اجتماعی بودن“ و ”معترض بودن“ که همواره ورد زبان هوادارانش بوده، بیش از پیش برازنده‌اش باشد. این‌جوری بود که وسط عاشقانهٔ سلطان، وقتی داشتیم از تک‌گوئی رضا کیانیان در پاسگاه لذت می‌بردیم و دهان‌مان باز مانده بود از ظرافت‌های رابطهٔ هدیه تهرانی و فریبرز عرب‌نیا، یکهو با جهت‌گیری سیاسی‌اش، همه چیز را خراب کرد. دل‌مان خوش بود به این‌که حتی در بدترین فیلم‌های کیمیائی ”لحظه‌هائی“ هست که می‌شود با آنها زندگی کرد، مثل رد خونین دست‌های رضاموتوری روی پردهٔ تراس تابستانی سینما دیانا، یا صحنهٔ سیلی خوردن بلوچ از جوانک موتورسوار، یا دیدن نعش زن در سردخانهٔ تیغ و ابریشم. اما از سلطان به بعد، حتی آن لحظه‌ها هم نابود شد.
آدم‌های امروزی کیمیائی می‌خواستند ادای شخصیت‌های دوست‌داشتنی فیلم‌های قبلی‌اش را دربیاورند و چون همیشه مقلد از اصلش فراتر می‌رود، حاصل، کاریکاتورهائی بودند که چون داشتند با خاطره‌های خوب ما بازی می‌کردند، نمی‌توانستیم نسبت به آنها بی‌تفاوت باشیم. کار به‌جائی رسید که بعضی از آدم‌های بی‌انصاف، حقانیت او در شکل‌دهی جریان تازهٔ سینمای ایران را هم زیر سؤال بردند. ظاهراً در این سال‌ها کیمیائی با حاشیه‌های ریز و درشت زندگی‌اش، پوست کلفت شده بود و دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود جزء حضور داشتن، حتی به قیمت انتقاد شنیدن از ستون‌نویس‌های روزنامه‌های درِ پیت.
● ”آقا! دنیادیده! تموم کن. شاهنامه می‌خونی، حافظ می‌شناسی؛ سن تو باید از این حرف‌ها بزنه، نه نرخش رفته بالا“
”عاشق‌ها آدمای متوسطی هستن که با تعریف کردن از هم، خودشونو بزرگ می‌کنن“ و ما آدم‌های متوسط رسیدیم به حکم. تیتراژ خیلی خوب جواد طوسی، همراه با موسیقی هنری منچینی، نوید تجربه‌ای را می‌داد که سال‌های آزگار، انتظارش را می‌کشیدم؛ دیدن فیلم خوبی از مسعود کیمیائی. فیلمی که دوستش داشته باشم. ”فیلم مسعود کیمیائی“. حالا این آرزو داشت به واقعیت تبدیل می‌شد. چون تجربهٔ سلطان را داشتم، هیجان‌زده نشدم. یادم افتاد تیتراژ بی‌خاصیت سربازهای جمعه را هم کیارستمی ساخته بود. اما مثل این‌که حکم خیلی فرق داشت. شنیده‌ام که فیلم‌برداری صحنه‌های حکم، به ترتیب فیلم‌نامه جلو رفته است. پس کیمیائی می‌دانسته که همان ابتدای کار، باید کلک قضیه را کند. دو تا جوانی که صورت‌شان زیر جوراب دیده نمی‌شود، به قصد دزدی وارد خانه‌ای مجلل شده‌اند. دیالوگ‌های‌شان یادآور سربازهای جمعه است. بهرام رادان به شکل ناشیانه‌ای سعی می‌کند تودماغی صحبت کند تا شناخته نشود. سپس برای تشریح موقعیت، جور خاصی حرف می‌زند؛ کیمیائی‌وار: ”هی آقا! با شمام خانوم!“ بعد نوبت می‌رسد به قیمت طلا و ساعت رولکس و نرخ بچه‌ها.
درست مثل همان دیالوگ‌های فیلم قبلی‌اش که گودرز و شقایق به‌هم ربط پیدا می‌کردند. بازی زن مهندس کاظم خیلی ضعیف است و سرفه‌های پولاد، مصنوعی. نکند بازی دارد تکرار می‌شود. یک فیلم بد دیگر از کیمیائی؟ نه. باید کمی صبر کرد. دوربین می‌رود سراغ نفر سوم این جمع. وقتی لیلا حاتمی از ماشین پیاده می‌شود، برای معرفی او دوربین اول می‌رود بالا و سپس از بالا می‌چرخد روی او. شب است و باد می‌آید. فضای بیرونی خانه، خیلی خوب ما را منتظر یک اتفاق می‌گذارد؛ اتفاقی‌که به‌واسطهٔ حضور زن رقم می‌خورد. این صحنه‌پردازی با یک تصویر ثابت، ورود فروزنده را اعلام کرد. اما این‌جوری خیلی بهتر است، کیمیائی‌وارتر است. مثل قیصر و نمای دوربین روی دستی که مازیار پرتو از پشت کلهٔ فرمان گرفته بود، یا آن نماهای خیلی خوبی که از راه رفتن قیصر و اعظم در خیابان می‌بینیم، وقتی‌که از جلوی سینما رادیوسیتی رد می‌شوند (با موسیقی مبهوت‌کنندهٔ اسفندیار منفردزاده که همراه بازی وثوقی بخش مهمی از پیکر سینمای کیمیائی بودند). شروع بازی لیلا حاتمی خیره‌کننده است و تک‌گوئی‌اش فوق‌العاده. راه می‌رفود و دیالوگ می‌گوید و بازی می‌کند و می‌رسد به دوربین و زل می‌زند توی چشم ما. ای‌کاش وسط صحبت‌های فروزنده، آن‌دوتا واکنش زن مهندس کاظم را نمی‌دیدیم.
لیلا حاتمی شروع می‌کند: ”حمید جون! مهندس! حالا لباس‌های عروسکو درآریم ببینیم توش چیه. کائوچوئه... یا تنِ؟“ یاد این می‌افتم که گلچهره سجادیه در دندان مار، تنها زن فیلم‌های کیمیائی بود که واقعاً هویت داشت، شخصیت داشت. وقتی پارسال لیلا حاتمی خیلی جدی و بااطمینان گفت که حکم را دوست دارد، سعی کرده بودم خنده‌ام را پنهان کنم. اما حالا داشتم می‌دیدم که همه‌چیز خوب و درست است. نه تنها دیالوگ‌ها را می‌فهمم، بلکه لذت می‌برم: ”هی گفتی می‌گیرمت. ای تف به این لغت می‌گیرمت. کی‌رو می‌گیری؟ چی رو می‌گیری؟ من اگه بخوام شوهر کنم، من می‌گیرمت.“
و گره اصلی فیلم از همین‌جا شروع می‌شود. یک مأموریت برنامه‌ریزی شده، به دستور حدمیثاق (عجیب اسمی!) و به‌اجراء محسن، تبدیل می‌شود به تسویه‌حساب شخص فروزنده و مهندس کاظم: ”تا وقتی تو، تو این دنیا هستی، نفرت منم هست... تو که مغزت جای خودش نیست این‌جا. می‌زنم جائی که مغزته، جائی‌که باهاش فکر می‌کنی.“ میزانسن این صحنه جوری طراحی شده که پیش‌بینی‌ام اشتباه از آب درمی‌آید. فکر می‌کردم قرار است این صحنه چیزی باشد مثل افتتاحیهٔ نیکیتا. انگار به‌جای دزدی شاهد یک نمایش هستیم. نمایشی‌که در آن، تک‌گوئی فروزنده، هم کار شخصیت‌پردازی را می‌کند و هم گره اصلی را رقم می‌زند. یعنی اهمیت دوگانه دارد. از سوی دیگر، این سکانس کلیدی، به سرعت ما را پرتاب می‌کند به دنیای این آدم‌ها و درگیرشان می‌شویم (آن‌قدر که پس از هشت‌بار تماشا، هنوز درگیر و تشنه‌ام). وقتی محسن نقابش را برمی‌دارد و به حرف‌های فروزنده دقت می‌کند، انگار دارد از او یاد می‌گیرد که چطور می‌شود، ضمن حرفه‌ای بودن، انتقام شخصی هم گرفت. یعنی اتفاقی که در طول فیلم بارها از طرف محسن شاهدش هستیم.● ”خیلی‌ها گل تو خلاشون سبز می‌شه، اما من اون گل رو بو نمی‌کنم“
”خیلی بزرگ‌تر از پاسپورت تقلبی هستی“
بعضی چیزهای حکم را دوست ندارم. گفتن این حرف، کمک می‌کند تا هم با خودم روراست باشم و هم این‌که از شرشان خلاص بشوم. اما حتماً آنها را در نوشته‌های دیگر خواهید خواند. از من نشنیده بگیرید، اما چشمانم را روی سبیل گنده و موهای وزوزی یکی محافظان حدمیثاق می‌بندم. از دیالوگ رضا معروفی دربارهٔ صادق هدایت می‌گذرم. فراموش می‌کنم که ریتم موسیقی مناسب نیست (به‌جز قطعهٔ موریکونه در سکانس مرگ محسن). و این‌که چرا در صحنهٔ گفت‌وگوی عروسی، جلال با آن سیگار برگ و اُورکت خفن، ادای مارلون براندوی کبیر را در می‌آورد، نه حدمیثاق که معادل او که در این فیلم است.
● ”هشت تا تخم‌مرغ می‌اندازی تو کره. محلی. زرده‌شو به‌هم نزنی‌ها. می‌خوام وقتی می‌خورم، ببینم. رؤیت کنم.“
” ای تو او روح مرده و زنده‌ات جلال. من دیگه کارای کوچیک برای آدمای کوچیک نمی‌کنم.“
خب حالا خیالم راحت شد. همیشه دوست داریم ضعف کسانی یا چیزهائی را که خیلی دوست‌شان داریم، یا نگوئیم یا به کسانی بگوئیم که محرمند. اما دربارهٔ گفتن ضعف‌های حکم، هیچ تردیدی ندارم. چون کیمیائی حکم را دوست دارم. به اندازهٔ کافی انتظار کشیده‌ام و تحمل کرده‌ام تا او فیلمی مثل حکم بسازد و با ستایش درباره‌اش بنوسیم. ”گلی را که در خلا روئیده نباید بوئید.“ این حکم رضا معروفی است. اگر کیمیائی در فیلم‌های قبلی‌اش در درک جامعهٔ معاصرش و تحولات اجتماعی، دچار یک‌جور شتاب‌زدگی ژورنالیستی شده بود و می‌خواست از میان جوان‌های دانشجوی کتاب‌خوان حراف امروزی، کسی را پیدا کند که به هر شکل ممکن با دنیای او و دل‌بستگی‌هایش نزدیک باشد (که حاصل‌کار کمدی ناخواسته‌ای می‌شد سرشار از سوءتفاهم) در حکم خیلی واقع‌بینانه به گذشتهٔ خودش در این سال‌ها نگاه می‌کند و برای کسانی سوگواری می‌کند که خود به آنها جان داده بود. چند فصل گذرا و کوتاهی که از گذشتهٔ محسن و فروزنده و سهند و دریا می‌بینیم، می‌توانست یک سکانس مجزا باشد در فیلمی مثل اعتراض. انگار اگر آن فیلم‌ها را ندیده بودیم، حال این‌قدر راحت از حکم لذت نمی‌بردیم.
میان آن فلاش‌بک‌هائی که از محسن و فروزنده در دوران دانشجوئی می‌بینیم، تا وقایعی که در زمان حال می‌گذرد، سه سال فاصله وجود دارد. مثل فروزنده نمی‌دانیم که در این سه سال چه به محسن گذشته، اما می‌توانیم تا حدودی به اندازهٔ شناختی که رضا معروفی از او دارد گذشته‌اش را حدس بزنیم. دو ویژگی ظاهری محسن، یکی بیماری تنفسی است که مثل زخم قهرمان‌های دیگر کیمیائی همراهش است و دیگری شکل از ریخت‌افتادهٔ گوش‌هایش که مثل کشتی‌گیرهاست. معروفی مدام دربارهٔ شخصیت خطرناک محسن به فروزنده هشدار می‌دهد: ”محسن کشته‌ات را عاشقانه می‌خواد“ در حالی‌که از نیت اصلی او خبر ندارد ( اغراق‌های او در توصیف بد بودن محسن و معصومیت فروزنده، سوای این‌که فروزنده را نزد رضا معروفی جای دختر معلولش می‌نشاند، به نوعی عاشقانهٔ ظریف هم دلالت دارد و شکل‌گیری یک مثلث عشقی. مثل جائی که معروفی خطاب به فروزنده می‌گوید: ”مثل پر، لای حریر، نگه‌ات می‌دارم.“). فروزنده در پی مجادله‌ای که در اتومبیل با محسن دارد (چقدر صحنهٔ سیلی زدن و سیلی خوردن این دو تا خوب از کار درآمده) طبیعی است که به‌سوی معروفی و سهند گرایش پیدا کند. از طرف دیگر معروفی آگاهانه خود را وارد بازی اینها کرده و خوب می‌داند که به‌زودی حکم او هم اجراء خواهد شد.
مجری این حکم هم کسی خواهد بود که لیاقتش را به حدمیثاق ثابت کرده. این وسط فهمیدن رابطهٔ حدمیثاق (که می‌خواسته خودش را از شر محسن خلاص کند، چون او بدون اجازه‌اش فروزنده را به خانهٔ مهندس کاظم برده و قضایا جور دیگری پیش‌رفته) و محسن (که از نیت حدمیثاق باخبر است) کمی پیچیده است. مهمترین کلیدی که فیلم در اختیار ما می‌گذارد، سلاحی است که محسن موقع صحبت با حدمیثاق در اختیار و آمادهٔ شلیک دارد. بنابراین گفته‌ها و درخواست‌های محسن از حدمیثاق (از مأموریت قتل جلال گرفته تا ازدواج با خواهر حدمیثاق) یک‌جور تسویه‌حساب شخصی است. تقاضای او برای ازدواج با خواهر حدمیثاق، قرینهٔ صحنهٔ افتتاحیهٔ فیلم است که در آنجا فروزنده اعتراف کرده بود از سوی مهندس کاظم (که یکی از دارودستهٔ حدمیثاق بوده) هتک حرمت شده که برای مشکل ممیزی، شده صیغه. سکانس ماقبل آخر قیصر هم که خانهٔ سهیلا فردوس، به همین ترتیب می‌شد قرینهٔ صحنه‌ای که در تصور خان‌دائی پس از خواندن نامهٔ فاطی دیده‌ایم. بنابراین روشن است که محسن از قبل می‌دانسته به‌زودی حکمش خوانده می‌شود و به‌همین دلیل درصدد است فروزنده را به‌جای امنی بفرستد. این‌جا باز با شخصیتی مواجهیم که می‌خواهد خیلی خوب کلکش کنده بشود. اواخر فیلم از زبان او می‌شنویم که به فروزنده می‌گوید: ”می‌خواستم به حکم تو، به حکم عشق بمیرم.“ پیش از این‌که این‌را بگوید، در گفت‌وگوی تلفنی‌اش با کسی‌که نمی‌شناسیم، تقاضای دوتا بلیت می‌کند (برای خودش و فروزنده) و وقتی به مخفی‌گاهش می‌رسد، در را به عمد باز می‌گذارد و اگر فیلم را خوب دیده باشیم، حتماً متوجه شده‌ایم که محسن پیش از ورود فروزنده، فرد پشت در را حدس می‌زند و منتظر او بوده: ”در رو بستی؟ سلامت کو دختر؟“ برای کسی‌که دلش می‌خواهد به حکم عشق بمیرد، جذاب است که این بدبینی‌ها و سوءتفاهم‌ها را کارگردانی کند تا برسد به آن صحنهٔ نفس‌گیر آخر که عین فیلم‌ها، آن‌جور بمیرد.
● ”فیلم برات گذاشتم“
”چقدر خوبه آدم تو خونه‌اش سینما داشته باشه“
پس از پایان عنوان‌بندی اول، نمائی‌که می‌بینیم، تصویر اتومبیلی است که برخلاف دریا به سمت ما می‌آید. انگار اینها از دریا آمده‌اند. نوع چهره‌شان و شیوهٔ حرف‌زدن‌شان درست مثل فیلم‌هاست. وقتی نقاب از چهره‌شان برمی‌دارند و حرف‌های نگفته را می‌گویند، انگار از آن فیلم خوش‌شان نیامده و وارد یک فیلم دیگر شده‌اند. یک فیلم جدی‌تر. رضا معروفی عاشق سینماست و فیلم را روشن می‌کند، بدون آنکه به آن توجه داشته باشد. او عاشق فیلم‌هائی که می‌گذرد نیست. سزار کوچک و سانست بولوار و تقل را دوست ندارد. حالا تماشاگر فیلم جذاب‌تری است. وقتی صحنهٔ پیچیدن ماکسیمای حبیت و حدمیثاق، به صحنهٔ پیچیدن اتومبیل در تصویر روی پردهٔ خانهٔ رضا معروفی مچ‌کات می‌شود، بیشتر می‌فهمیم که معروفی دلش با این فیلم تازه است. او تراب را مأمور کرده تا از جیک‌وپیک محسن سر دربیاورد و خبر بدهد، اما این وسط یک مشکل وجود دارد و آن اینکه رضا معروفی فیلمی را که محسن کارگردانی کرده خوب درک نمی‌کند و در سکانس آخرش چنان غافلگیر می‌شود که می‌گوید: ”هیچ حکمی برای تو نبود، بچه. باهام چی‌کار کردی؟ سرتق. همهٔ عمرمو خراب کردی.“ جذابیت این فیلم دوم در مهارت عجیب محسن است در به اشتباه انداختن ما، معروفی، فروزنده و سهند.
آخرین حربهٔ کارساز محسن، سکانس ماقبل آخر است که با سلاح به سمت این سه‌تا می‌دود. انگار می‌خواهد آنها را بکشد. اشتباه را زمانی کردیم که به سرفه‌های ممتدش توجه نکردیم و نفهمیدیم او چقدر فروزنده را دوست داشت (چقدر خوب بازی کرده این پولاد کیمیائی که انگار نقش را بلعیده). با این‌که به قول فروزنده ”کنار خودش یک رشد دیگری کرد که بوی گند می‌داد“ اما از گفتن این‌که عشقش حالا ”پراز همه چیز است؛ کاغذ صیغه، ورقهٔ زیبای مالکیت“، فقط واکنش طبیعی یک عاشق حسود را نشان داد (اشاره‌های خرگوشی محسن و فروزنده یادتان هست؟) آخ که چقدر عشق محسن را دیر فهمیدیم؛ زمانی‌که ”سگ شده بود و نون خورده بودش“.

سعید قطبی‌زاده
منبع : ماهنامه فیلم


همچنین مشاهده کنید