چهارشنبه, ۲۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 17 April, 2024
مجله ویستا


حکم از دید بازیگر


حکم از دید بازیگر
▪ من طلبه هستم
▪ عزت‌الله انتظامی
● دوری و دوستی: در طول سال‌هائی که مسعود کیمیائی را می‌شناسم، فقط یک‌بار دعوت شدم تا در فیلمش بازی کنم و آن همین حکم بود. وقتی رفتم به دفتر کیمیائی و قصهٔ حکم را برایم تعریف کرد، به او گفتم: ”من زمانی ۱۲۰ کیلو می‌زدم و حالا ۲ کیلو هم نمی‌توانم بزنم.“ جوابم داد: ”مثل پردهٔ حریر نگه‌ات می‌دارم.“ وحشت من از این بود که خدای نکرده نتوانم نقش را از آن‌طور که باید بازی بکنم یا این‌که بازی‌ام به فیلم لطمه‌ای بزند. این جملهٔ کیمیائی آنقدر به دلم نشست که حیفم آمد ”نه“ بگویم. او یک‌بار وسط فیلم‌برداری به من گفت: ”جلوی دوربین که می‌روی سی‌سال جوان‌تر می‌شوی. این‌قدر نگو نمی‌توانم، نمی‌توانم.“
● روحیهٔ کیمیائی: بسیار دوستانه و با نظم و ترتیب و دقیق در نوع کارکردن. برایم خیلی جالب بود. سر ساعت صبحانه می‌خوردیم، سر ساعت گریم می‌شدیم، سرساعت می‌رفتیم جلوی دوربین و سر ساعت کار تعطیل می‌شد. وقتی می‌رفتیم، برنامه‌ٔ کاری فردا را روی دیوار اتاق نصب کرده بودند. یعنی وقت از دست‌رفته‌ای نداشتیم. فیلم پِرتی هم نداشتیم. نوع کار کیمیائی مختص خودش است و برای من ارزشمند و قابل احترام. خوشحالم که در پرونده‌ام چنین فیلمی دارم.
● فیلم‌های کیمیائی: عاشق خط قرمز هستم. خیلی قشنگ است. سال‌ها پیش در دفتر آقای کیمیائی دیدم. از فیلم‌های قدیمی‌اش قیصر و گوزن‌ها و داش آکل را دیده بودم و دوست داشتم. وقتی ضیافت را دیدم، به کیمیائی گفتم: ”فیلمت شروع خوبی دارد اما پایانش یک‌جوری شد.“ سرب را هم دیده‌ام. به‌به، خیلی عالی است. مرحوم هادی اسلامی عالی بازی کرده. اگر این‌ها را کنار هم بگذاریم سبک کیمیائی دست‌مان می‌آید. او خودش بچهٔ پائین‌شهر است و فیلم‌هایش هم با مردم ارتباط برقرار می‌کند.
● نحوهٔ کار در ”حکم“: هر کارگردانی در هدایت بازیگر، روش خاص خودش را دارد. کیمیائی به صحنه‌های درشت خیلی اهمیت می‌دهد. در کارهای قبلی‌اش هم نماهای درشت فوق‌العاده‌ای کار کرده. زمان فیلم‌برداری حکم وقتی نکته‌ای را می‌خواست تذکر بدهد، آهسته می‌آمد جلو و دم گوشم می‌گفت.هیچ‌وقت ندیدم بلند حرف بزند و راهنمائی کند. مرحوم علی حاتمی هم همین‌طور بود. کیمیائی به سن و سال ما نگاه می‌کرد و حواسش به خیلی چیزها بود. از این‌ها گذشته، جوان. مرحوم جلال‌مقدم دقیقاً برعکس کیمیائی بود. در فیلم چمدان می‌گفت همین را که می‌گویم باید بگوئی نه چیز دیگر. خودم را هیچ‌وقت از یادگیری بی‌نیاز نمی‌بینم. طلبه هستم. هرچی جمع می‌کنم، می‌بینم خیلی کم دارم. کمک‌ها و راهنمائی‌های کیمیائی برایم خیلی مؤثر بود.
● بازیگران جوان: خودم روزی یک بازیگر جوان بودم. شرایط سخت و طاقت‌فرسائی را پشت‌سر گذاشتم و با آن کنار آمدم. حالا هم با این حرفه پیر شده‌ام. بازیگران جوان امروز، فرزندان ما هستند و صادقانه می‌گویم که مثل بچه‌هایم دوست‌شان دارم. این‌ها راه ما را دنبال می‌کنند. با محمدرضا فروتن کار نکرده‌ام اما می‌شناسمش. به او گفتم برود تئاتر کار کند. به خیلی از جوان‌ها می‌گویم بروند کلاس‌های حمید سمندریان و فن بیان‌شان را تقویت کنند. بیان بعضی‌های‌شان قشنگ نیست. با بهرام رادان هم چند فیلم کار کردم. از زمان آواز قو می‌شناسمش. پولاد کیمیائی را در تجارت دیده بودم و کارش را دنبال می‌کردم. در حکم جهش فوق‌العاده‌ای داشت. پولاد پیانیست قابلی هم هست. وقتی برایم پیانو زد باور نمی‌کردم این‌قدر مهارت داشته باشد. هدیه تهرانی بسیار باشخصیت است. خیلی خانم است. نیکی کریمی هم همین‌طور.فاطمه معتمدآریا با فیلم آخرش خیلی خوب درخشید. لیلا حاتمی که اصلاً طباطبائی است. پدر هنرمند، مادر هنرمند. پارسا پیروزفر و شهاب حسینی هم استعداد خوبی دارند.
● حواشی: نوهٔ من همراه چند تا از دوستانش رفته بودند به تماشای حکم. ظاهراً آنها پس از دیدن صحنه‌ای که محسن، رضا معروفی را می‌زند، به‌شان برخورده بود و سینما را ترک کردند. خوشحالم که فیلم توانسته با تماشاگران ارتباط برقرار کند. دلم می‌خواست صحنهٔ ملاقات رضا معروفی با دخترش بیش از این چیزی باشد که در فیلم می‌بینیم.

▪ دوست دارم‌ها
▪ لیلا حاتمی
● هم‌کاری با کیمیائی: همیشه دوست داشتم در فیلمی از مسعود کیمیائی بازی کنم. مهم‌تر از نقش من در این فیلم ـ که می‌خواهید درباره‌اش صحبت کنم ـ نقشی که در تولید فیلمی از کیمیائی داشتم، برایم مهم بود. بنابراین انگیزهٔ اصلی‌ام ”حضور“ در فیلم ایشان و مشارکت در ساخته شدن آن بود، و سپس این‌که ویژگی‌های این نقش چیست.
● دلایل علاقه به بازی در فیلم کیمیائی: خیلی واضح است. برای من از بچگی، سینما با چندتا آدم معنا پیدا می‌کرد که یکی‌شان کیمیائی بود. این آدم‌ها، از نظر علاقه و خاطرات کودکی، برای من مثل خود سینما هستند و سینما برایم با این‌ها تداعی می‌شد.
● شباهت به نقش‌های قبلی: خب شاید از لحاظ ظاهر، به نقش‌های قبلی‌ام شباهت داشته باشد اما بستر و قالب حکم چیز دیگری است و از نظر من اشکالی نداشت.
● آشنائی و علاقه به این نوع سینما: بچه که بودم، فیلم‌های گنگستری و پلیسی و نوآر را به هر حال از فیلم‌های جنگی و تاریخی بیشتر دوست داشتم؛ هر چند از دیدن صحنه‌های تاریک و تیرهٔ این فیلم‌ها اذیت می‌شدم . تیپ مورد علاقه‌ام این فیلم‌ها نیست. خیلی خوب به یاد ندارم تا دربارهٔ جزئیاتش صحبت بکنم، اما رنگ صحنه‌هایش هنوز توی سرم است.
● سینمای کیمیائی: بعضی صحنه‌های فیلم‌هایش را خیلی دوست دارم. انتظار این‌را داشتم که این فیلمش هم ممکن است چیزی نباشد که من دوست دارم. اما دوست داشتم که در کارش باشم، حتی اگر فیلم خوبی نشود و آن‌را دوست نداشته باشم.
● رابطهٔ کیمیائی با بازیگر: خاصیت مهم کیمیائی این است که مقابل بازیگر قرار نمی‌گیرد. توانائی بازیگر را پیش از آن‌که جلوی دوربین برود، حدس زده است. او از بازیگر توقع ندارد و می‌خواهد کمک کند. این برای بازیگر خیلی مهم است. خیلی زود می‌فهمد که بازیگر چه‌کاری می‌تواند بکند و چه کاری نمی‌تواند. وقتی می‌فهمد که چیزی اتفاق نمی‌افتد، بازیگر را اذیت نمی‌کند، بلکه براساس توانائی بازیگر، صحنه را تغییر می‌دهد. در کار با بازیگر، اهل خودنمائی نیست. برای او فیلمش مهم است و شخصیت‌ها. دربارهٔ نقش با آدم کلی حرف می‌زند. وقتی حین بازی، احتمالاً اشتباهی رخ می‌دهد، سریع عکس‌العمل نشان نمی‌دهد. او دوربینش را قطع نمی‌کند. در واقع بازیگر را لوس می‌کند و این‌کار بازیگر را برای فیلم بعدی‌اش سخت می‌کند! فضای کار کیمیائی، در عین حال که دقیق و حساب‌شده است، راحت و حتی فانتزی‌ست. سرصحنهٔ فیلم او، چیزی به نام علافی وجود ندارد.
● ضعف‌ها: خیلی جاها هست که ضعف‌هایم را می‌بینم و اعصابم خرد می‌شود. در بعضی جزئیاتِ بازی‌ام ضعف وجود دارد ولی در کلیات نه. زمان بازی، همه چیز خیلی راحت و خوب بود، به‌جز دیالوگ گفتن. مثل صحنهٔ صحبت کردن با رضا معروفی کنار در ماشین. برایم آن‌جور حرف زدن خیلی سخت بود. سختی‌ای که دوستش داشتم و چندش‌آور نبود و به خاطر تجربهٔ همین سختی‌ها بود که رفتم در حکم بازی کردم.
● شخصیت‌های زن در فیلم‌های کیمیائی: دندان‌مار را که دیدم، عاشق گلچهره سجادیه شدم. الان، فقط چهرهٔ او را از آن فیلم به یاد داریم.
● کلید: موقع تست گریم آقای کیمیائی پیشنهاد مش کردن موی فروزنده را رد کرد. و گفت فروزنده زنی نیست که مویش را رنگ کند این شد کلید من در فهمیدن فروزنده. هیچ‌وقت توقع ندارم کارگردان همه‌چیز را در مورد شخصیت به من بگوید. حتماً خیلی چیزها هست که فقط خودش می‌داند. لیلا هم مشابه همین تجربه را داشتم. چیزهائی هست که به سن و سال آدم برنمی‌گردد. وقتی سرصحنه به من می‌گوید پایت را این‌جا نگذار، حتی اگر توضیحی ندهد، من گوش می‌کنم. الان نمی‌دانم چرا این حرف را می‌زند ولی شاید ده‌سال دیگر بفهمم.▪ مثل هیچ‌کس
▪ بهرام رادان
زمان: شهریور ماه هشتادوسه / مکان: منزل پدری مسعود کیمیائی در اطراف خیابان بهار
● رفته بودم بگویم نه. باور کنید حتی جمله‌ها را هم پشت سر هم ردیف کرده بودم که هول نشوم. تازه کلی هم انتقاد به سربازهای جمعه داشتم و آنها را هم باید می‌گفتم. علت این ملاقات حضوری هم جدا از فیلم حکم، عیادت از آقای کیمیائی بود. تصادف چند روز قبل او این بهانه را به‌دستم داد تا با یک بسته کادوی کوچک به آنجا بروم. فیلم‌نامه را چند روز قبل، امیرشهاب اسماعیلی برایم فرستاده بود. منسجم‌تر، خوش‌آب‌ورنگ‌تر و فکر شده‌تر از سربازهای جمعه بود، ولی از نظر من هنوز هم کلی علامت سؤال داشت.شخصیت‌های غلوشده و نامأنوس با دنیای واقعی، پیچیدگی روابط‌شان و خلاصه این‌که اصلاً این همه آدم از نقطهٔ A به B می‌روند، که چه چیزی را ثابت کنند؟
در اصلی خانه را تراب‌نیا ـ دستیار سال‌های دور استاد ـ به رویم باز کرد. پس از رد شدن از اتاقی مملو از کتاب، در پائین پلکان باریکی مرا تحویل امیرشهاب داد. بالای پله‌ها و در انتهای اتاقی مستطیلی شکل، کیمیائی ـ رنجور و بیمار ـ انتظارم را می‌کشید. مرا در آغوش گرفت و محکم بوسید. داشت همه چیز یادم می‌رفت. نه، نباید می‌گذاشتم، من رفته بودم بگویم نه... باید جلوی احساسم مقاومت کنم... باید انتقادهایم را شروع کنم. آخر من، مگس دور شیرینی نیستم، ادعای رفاقت پاک دارم... باید بگویم که...ولش کن... صحبت‌های دل‌نشین استاد شروع شده... کمی گوش می‌کنم و اعتمادبه‌نفسم را جمع می‌کنم و... الهی به امید تو.
صحنه‌های تصادف چند روز قبلش را طوری دکوپاژ می‌کرد که تصور کردم من هم آنجا بودم. از پینوشهٔ بیچارهٔ این روزها تا ساعت Pierre Balmain رفتیم و برگشتیم و صحبت حکم شد. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم. گفتم که سربازهای جمعه را دوست نداشتم، حکم را هم دوست ندارم، چون این دنیا برایم غریبه است. شاید اگر می‌فهمیدم شما در حکم می‌خواهید چه بگوئید، جواب سؤال‌هایم دربارهٔ سربازهای جمعه را هم پیدا می‌کردم. خلاصه گفتم و گفتم و راحت شدم. در طول حرف‌هایم با آرامش غریبی نگاهم می‌کرد و گوش می‌داد. در آخر دستی روی ریش انبوهش کشید و گفت: ”سهند را بیشتر دوست داری بازی کنی یا محسن را؟“ مات شدم... بدون کیش! گفتم: عرض نقش محسن زیاد است و طول نقش سهند، و من دومی را انتخاب کردم و چه اشتباهی کردم.
شروع شد. تست گریم و لباس و گپ‌های معمول در دفتر استاد. قرار بود فیلمی شود که شبیه‌ترین فیلم باشد به آنهائی‌که او می‌خواست. با استاد بزرگوارم عزت‌الله انتظامی و خسرو نازنینم برای دومین‌بار بود که کار می‌کردم و برایم مایهٔ مباهات بود و پر از یادگیری. لیلا حاتمی را هم تحسین می‌کنم و از این‌که با هم کار می‌کردیم دست از پا نمی‌شناختم. جدا از همکاری مجدد، حس برادرانه‌ای نسبت به پولاد دارم و خوشحالم که این‌قدر محسن را خوب بازی کرد و خوشحال‌ترم که در این نطقهٔ عطف زندگی هنری‌اش کنارش بود. فیلم‌برداری استادانهٔ زرین‌دست و صدابرداری هنرمندانهٔ خانزادی و تلاش زیبای کیوان مقدم برای آراستن صحنه‌ها، همه و همه در خدمت این بود که حکم اجراء شود.
تمام شد، حکم بازی شد، همان‌گونه که او می‌خواست. وقتی تبلیغ فیلم را با عبارت ”فیلم مسعود کیمیائی“ دیدم، فهمیدم که در دومین همکاری مجدد با ایشان به نتیجهٔ دیگری رسیدم و آن این بود که کیمیائی در ششمین دههٔ زندگی‌اش با حکم به‌سوی تجدید حیات می‌رود. نه می‌توان از او خواست که استانداردهای تعریف‌شده جلو برود و نه می‌توان خودش و سینمایش را با دیگری مقایسه کرد. او خودش است، خودش. مثل هیچ‌کس نمی‌نویسد و مثل هیچ‌کس رفتار نمی‌کند. مسعود کیمیائی را با متر و معیارهای معمول این روزها‌ نمی‌توان سنجید. او معیار مخصوص خود را می‌خواهد. از این به‌بعد هم اگر فرصتی دست دهد، با جان و دل می‌پذیرم. چرا که دنیایش را می‌شناسم و برایش احترامی عمیق قائلم.استاد عزیزم، گستاخی‌های شاگرد خود را به حساب واژگانی از هم گسیخته برای اثبات یک‌رنگی حرف‌های ظاهر و باطنم بگذارید. سهند را هم دوست ندارم، مثل آصف. ولی شما را دوست دارم و از این‌که در دنیای‌تان هستم راضی‌ام. گرچه آرزو دارم روزی محمد مسعود را بسازید یا نقش دکترفاطمی را به من بدهید یا در سنگ‌فرش‌های خیس تهران قدیم، با سبیل نازکی پشت لب و کلاه‌شاپو مخملی برای‌تان بازی کنم، اما به جرأت می‌گویم حکم را دوست دارم.

▪ کروکی محسن
▪ پولاد کیمیائی
● انتخاب: برای پیشنهاد هر نقشی، محوری یا غیرمحوری، یک اجراء بیشتر وجود ندارد. غیر از این هر چیز دیگر معمولاً پشت دوربین جریان می‌یابد. تفکر اصلی یک کار، با توجه به همهٔ شرایط موجود در مورد نقش، و محاسبات مادی و معنوی بازیگر را با کاراکتر و شرایط فیلم، فرصت حضور تو را در قصه فراهم می‌کند. پس و پیشش در دفترها می‌گذرد و جریانات تولیدی. پیشنهاد که شد، می‌خوانی، کاغذ امضا می‌کنی و بعد همه‌چیز شروع می‌شود. برای من هم به همین شکل است. گروه بعد از رفت‌وآمد چند بازیگر تصمیم گرفت که محسن من باشم. تردیدها، شک‌ها یا یقین‌های‌شان را در قلب‌شان نگه‌داشتند تا محسن اجراء شود و بعد قضاوت‌شان را به شیوه‌های گوناگون نشان دادند. تأیید و تشویق من و درک شرایط محسن که قهرمان بزرگ تراژدی خودش بود بزرگ‌ترین تشویق است. این کل ماجراست. تفاوتش به میزان و اندازهٔ تفاوتی است که بین این کاراکتر با کاراکترهای دیگری که در گذشته کار کردم وجود دارد. اما تحلیل و حلاجی‌اش کار منتقد و تماشاچی است. من میزان تفاوت مربوط به خودم را روی ”اسکرین“ توضیح می‌دهم.
● رسیدن به نقش: از تاریخ نمی‌شود تقلید کرد. چه در سیاست، چه در فرهنگ و چه در اقتصاد؛ تاریخ در بستر خودش در قالب تکرار واقع اجرائی عمری به اندازهٔ جهان دارد. برای سینما هم، همین است. می‌توانی همه را ببینی، عین زندگی که کلی آدم اطرافت است. همه در اطرافت عاشق می‌شوند، تو هم می‌شوی، اما اجراء قلبت فرهنگ خودش را دارد.
اگر فکر کنیم یا معتقد به اصالت و رعایت زندگی در سینما باشیم، متوجه یک نکتهٔ مهم و اساسی می‌شویم و آن این‌که زندگی آدم‌ها براساس داشته‌های سرزمینی و اعتقادی و طبقاتی در طول زمان و مرتبط با میراث ژنتیک اجدادشان شکل می‌گیرد؛ چه در فیزیک و چه در متافیزیک. و این مفاهیم در هر سرزمینی مشخصات خود را دارد و این باعث بروز تفاوت‌های زبانی و فرهنگی، و... می‌شود. همهٔ این‌ها کلاً می‌شوند فرهنگ تو در گویش، در بدن، در عکس‌العمل، در باخت، در جنگ و... حالا وقتی تو مجری کاراکتری از سرزمین خویش هستی، نمی‌توانی از مشابه آن در سرزمین دیگری وام بگیری. چرا که فرهنگ بدن تو و زبان تو و... با آنها متفاوت است. دست‌هایت عین فرهنگت حرکت می‌کند پاهایت عین طبقه‌ات راه می‌روند که خاص قبیلهٔ خودت است. پس تو فقط می‌توانی از کاراکتری در واقعیت شهری و یا غیرشهری مشابه کاراکتر فیلم که در پیاده‌روی شهرک اجتماعی‌ات قدم می‌زند وام بگیری؛ مثل او بشوی و منطبقش کنی با لنز و نور و قصه و سینما به اضافهٔ تخیل و خلاقیت خود در اجراء و پیدا کردن تکه‌ای از او در خودت.
● مسعود کیمیائی: اصلاً حضور هر بازیگری در یک اثر یعنی توافق کامل با کارگردان، که تفکر اصلی گروه است و تو ذهنش را اجراء می‌کنی. پس به آن ذهن اعتماد و اعتقاد داری. تغییرات هر قصه‌ای در طول فیلم‌برداری بنا به صلاح‌دید کارگردان است. تو هم اجراء عقیدهٔ او را به‌عهده داری. همه می‌خواهند که قصه به بهترین شکل تعریف شود، پس همه ایده‌های‌شان را در اختیار هم می‌گذارند و در نهایت این کارگردان است که تصمیم می‌گیرد و به کاراکتر دستور ادامه می‌دهد. پس تبادل ایده و توافق کارگردان و بازیگر و در این مورد من و مسعود کیمیائی قاعدهٔ تعریف یک قصه توسط یک گروه است. حالا چون من محسن را خیلی خوب می‌شناختم، اگر آدرس بخشی از او گم می‌شد، می‌توانستم کروکی‌اش را بکشم. فکر می‌کنم سینمای حرفه‌ای ـ البته لفظ ژورنالیستی‌اش را می‌گویم ـ اصلاً با پدرم و هم‌نسلانش ساخته شد. در ضمن فکر نمی‌کنم روابط خویشاوندی آدم‌ها معرف سینمای حرفه‌ای یا غیرحرفه‌ای باشد. سینما، سینماست؛ دیگر چه سینمای مسعود کیمیائی که پدر من هم هست، چه سینمائی که تم مورد علاقهٔ مرا داشته باشد و بتواند اندکی قصه را خوب تعریف کند. من این تم و این سینما را دوست دارم. اصلاً آدم عکس‌العملم؛ پس تا هر وقت که پیشنهاد باشد با کمال میل کار می‌کنم. چه بهتر که با مسعود کیمیائی کار کنم که بهترین قصه‌گوی این تم است. این فاصله‌ها را در واژه می‌دانم. حرفه‌ای یا غیرحرفه‌ای یعنی پول یا مجانی. یعنی درآمد یا عشق. نمی‌دانم، نمی‌دانم، به هر حال من از راه سینما نان نمی‌خورم. با سینما نفس می‌کشم. چه روی اسکرین باشم. چه روی صندلی مقابل بنشینم. اصلاً خود سینما را دوست دارم.
● سرانجام: بحث اضافه یا کم کردن چیزی نیست. بیائید دنبال نماد نگردیم. محسن آدمی است با همهٔ داشته‌هایش؛ حالا ممکن است زخم‌معده هم داشته باشد یا عرق بدنش بدبو باشد یا مثلاً فلان روز وقت دندانپزشکی داشته باشد؛ به همین سادگی، ممکن است سرفه هم بکند یا مثلاً خون بالا بیاورد. آدم است دیگر، نتیجه‌اش همانی می‌شود که می‌بینیم. قضاوتش با قاضیان سینما. هر چه حکم کردند، من اجراء می‌کنم.
منبع : ماهنامه فیلم


همچنین مشاهده کنید