پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


دیداری با استاد علی تجویدی


دیداری با استاد علی تجویدی
درختان کهنسال از عمر بلند كوچه خبر می دادند تنها یك خانه بود که هنوز بافت قدیمی خود را حفظ کرده و در میان آن همه ساختمان سر به فلك كشیده خود نمایی می كرد. خانه ای با سنگ های کوچک مرمرین و پنجره هایی با نرده های به رنگ سپید؛ خانه استاد «علی تجویدی» این جا است. جاودانه مرد قبیله پر شوکت موسیقی. در كه باز شد، وارد پاركینگ كوچكی شدیم كه BMW قدیمی ای در آن پارك شده بود.این ماشین استاد است. سال هاست همین جا پارك شده است. فروغ بهمن پور كه همراه من است می گوید این اتومبیل از ده سال پیش تا به حال یعنی درست از زمانی كه بیماری به سراغش آمد. تا امروز همین جا خوابیده است.»
وارد ‌خانه شدیم. رنگ و بوی خانه بوی گیشنیز و قدومه می داد . سال های دهه چهل و پنجاه را می داد. صندلی ها،‌ قاب عكس ها و وسایل خانه قدیمی تر بودند. احتمالا همان سال های جوانی صاحبشان خریده شده بودند. استاد با لباس سپید روی صندلی مخصوص خود نشسته است و با صبر و حوصله كلافگی ناشی از بیماری را تحمل می كند. خانم تجویدی با لبخند از ما استقبال كرد. غیر از ما كسان دیگری هم آنجا بودند، كه برای دیدن استاد آمده بودند. همسرش گفت:‌ «روزهایی كه دور و برش شلوغ می شود و اشخاص زیادی برای دیدنش می آیند، حالش بهتر است و شب را راحت و آرام می خوابد. اما روزهایی كه كسی به ملاقاتش نمی آید كسل می شود. گاهی با دوستانش تماس می گیرم تا به دیدنش بیایند. دورش خلوت باشد نه حرف می زند و نه می خندد.»
گاهی بهرنگ آزاده و علی فاموری كه از شاگردان قدیمی او هستند و نوه اش به دیدارش می آیند و برایش ویلن می زنند. تنها دو شاگردش هستند كه می توانند با ساز استاد بنوازند. حالا در این سال های اخیر استاد گرایش بیشتری به شیندن قطعه «رفتم و بار سفر بستم» دارد كه شعر آن را نواب صفا سروده است. اما اطرافیان كمتر می گذارند كه استاد این ترانه را گوش بدهد. چرا كه او را محزون می كند.
رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هر كجا هستم
از عشق تو جاودان ماند ترانه من
با یاد تو زنده ام،‌عشقت بهانه من
پیدا شو چو ماه نو گاهی به خانه من
تا ریزد گل از رخم به آشیانه من
رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هر كجا هستم
آهم را می شنیدی
به حال زارم می رسیدی
نازت را می كشیدم
تو ناز من را می خریدی
به خدا كه تو از نظرم نروی
چو روم زبرت زبرم نروی
رفتم و بار سفر بستم
با تو هستم هر كجا هستم
اگر مراد ما برآید چه شود
شب فراغ ما سر آید چه شود
به خدا كس ز حال من خبر نشد
كه به جز غم نصیبم از سحر نشد
نروی ای نفس ز پیش چشم من
كه به چشم به جز تو جلوه گر نشود
تا استاد با مهمانان دیگری كه آنجا بودند صحبتی كند فرصتی پیش آمد كه سری به اتاق كارشان بزنیم. یادگارها و خاطرات زیادی بود كه با دیدن اتاق به خاطرمان می افتاد. هر گوشه را كه نگاه می كردیم به یاد یكی از استادان موسیقی می افتادیم. سه تار استاد احمد عبادی، تنبك استاد تهرانی، عكس مصدق روی كتابخانه، عكس هادی خان تجویدی پدر استاد كه از خوشنویسان برجسته دوره قاجار است، آلبوم عكس هایی كه روی هم چیده و با پارچه ای سفید پوشانده شده اند كه از معرض آسیب به دور باشند و كتابخانه بسیار بزرگی كه نیمی از دو اتاق بزرگ تو در تو را با مساحتی نزدیك به سی متر، پوشانده و پر از كتاب های موسیقی و تاریخ كرده بود. بیشتر از همه، كتاب بزرگ تاریخ تمدن ویل دورانت در وسط كتابخانه خودنمایی می كرد. پایه نت ها روبروی یكی از كتابخانه ها با مقداری پارتیتور كه رویش گذاشته شده بود آماده بود تا استاد پشت آن قرار بگیرد و ویلن به دست، بنوازد.
همسرش می گفت:‌ «استاد ساعت ها در این اتاق تمرین می كرد. روی هر كدام از گل های قالی وسط اتاق می ایستاد و هر قطعه را ۵ بار می زد بعد روی گل بعدی می ایستاد. این كار همیشه اش بود. گاهی از صبح زود تا ساعت ۵/۲ بعدازظهر را مشغول تمرین یك یا دو قطعه بود. آنقدر می زد تا بالاخره كار همان چیزی می شد كه دوست داشت.» پیانوی دیواری، با وجودی كه سالهاست استاد پشت آن ننشسته هنوز گرد كهنگی و قدمت به خود نگرفته است. همسرش می گفت: «روزی سه چهار ساعت موسیقی گوش می دهد همان ساخته های قدیمی را كه برای خودش یا دوستانش هست. اكثرا خبرهای بد را به استاد نمی رسانیم. درست همان روزی كه دلكش فوت كرد، كسی از لندن با او تماس گرفت و چون من در خانه نبودم، با خودش صحبت كرده و خبر درگذشت او را به تجویدی داده بود. از آن روز به بعد تا سه هفته با هیچ كس حرف نزد. حتی یك كلام. تازگی ها حالش كمی بهتر شده است.»
همانطور كه گرم صحبت بودیم صدای استاد را می شنیدم كه به پرستارش می گوید خسته شدم مرا روی تخت بخوابانید. فكر كردم بهتر است استاد را تنها بگذاریم تا استراحت كند. همسرش گفت: «در خانه ما هر روز به روی همه باز است گاهی كسانی به دیدار تجویدی می آیند كه اصلا نمی شناسمشان! هر كس خواست استاد را ببیند قدمش سر چشم. باز هم تشریف بیاورید.»
منبع : مرکز موسیقی بتهوون


همچنین مشاهده کنید