شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


زندگی‌ فیلم‌ هندی‌ نیست‌...


زندگی‌ فیلم‌ هندی‌ نیست‌...
«بادبادك‌ باز» عنوان‌ یك‌ رمان‌ پر كشش‌ و در عین‌ حال‌ غنی‌ است‌ از یك‌ نویسنده‌ افغانی‌ مقیم‌ امریكا، به‌ نام‌ «خالد حسینی‌».
این‌ رمان‌ را مترجم‌ فرزانه‌ «مهدی‌ غبرایی‌» با توانمندی‌ به‌ زبان‌ فارسی‌ برگردانده‌ و در آغاز آن‌ نوشته‌ است‌:
خالد حسینی‌ را نه‌ تنها در ایران‌، بلكه‌ در امریكا هم‌ كه‌ مقیم‌ آنجاست‌، نمی‌شناسند. او چهل‌ و چند سال‌ پیش‌ در كابل‌ به‌ دنیا آمد. پسر یك‌ دیپلمات‌ است‌ كه‌ خانواده‌اش‌ در ۱۹۸۰ به‌ امریكا پناهنده‌ شده‌. در شمال‌ كالیفرنیا طبابت‌ می‌كند و «بادبادك‌ باز» را در ۲۰۰۳ نوشته‌ است‌. گویا پیش‌ از رمان‌ «بادبادك‌ باز» جز چند داستان‌ كوتاه‌ چیزی‌ منتشر نكرده‌ است‌ و این‌ در واقع‌ اولین‌ رمان‌ اوست‌.
اما چرا این‌ رمان‌ در امریكا گل‌ كرد و به‌ قول‌ یكی‌ از مطبوعات‌ بیش‌ از ۲ هزار صفحه‌ مرور و نقد و نظر بر آن‌ نوشته‌ شد؛ شاید یكی‌ از دلایلش‌ این‌ باشد كه‌ پس‌ از حادثه‌ یازده‌ سپتامبر و حمله‌ امریكا به‌ افغانستان‌ كه‌ این‌ كشور (پس‌ از سال‌ها جنگ‌ و ویرانی) در مركز اخبار جهان‌ قرار گرفت‌، كسی‌ تاكنون‌ در ادبیات‌ به‌ صورت‌ رمان‌ از این‌ كشور سخن‌ نگفته‌ باشد. به‌ اضافه‌ اینكه‌ بی‌خبری‌ امریكایی‌ها از بسیاری‌ نقاط‌ جهان‌، در حالی‌ كه‌ كشور امریكا در هر گوشه‌ و كنار آن‌ به‌ شیوه‌های‌ گوناگون‌ دخالت‌ مستقیم‌ و غیرمستقیم‌ می‌كند، برای‌ آنان‌ این‌ فكر را پدید آورده‌ باشد كه‌ ببینند در این‌ گوشه‌های‌ دور افتاده‌ جهان‌ چه‌ خبر است‌ و چرا با آنها درگیر می‌شوند و بعد ناگزیرند بهای‌ آن‌ را بپردازند.
ضمنا مهاجرت‌ دو سه‌ نسل‌ از این‌ كشورها كه‌ اغلب‌ دستخوش‌ نابسامانی‌ها و هرج‌ و مرج‌ انقلاب‌ و كودتا هستند، خواه‌ و ناخواه‌ سبب‌ حضور آنان‌ در كشورهای‌ امریكایی‌ و اروپایی‌ شده‌ و بازتاب‌ آن‌ در دو رسانه‌ بسیار فراگیر سینما و ادبیات‌ بروز كرده‌ است‌.
به‌ هر حال‌، رمان‌ «بادبادك‌ باز» برخلاف‌ نظر بسیاری‌ كسان‌ كه‌ می‌گویند در هند و افغانستان‌ و چین‌ همه‌اش‌ صحبت‌ از فقر و فلاكت‌ و بدبختی‌ است‌ و گویا در ایران‌ مخاطب‌ وسیعی‌ نخواهد یافت‌، مرا به‌ سهم‌ خود شیفته‌ كرد. زیرا نویسنده‌ كه‌ در امریكا بسر می‌برد، از نزدیك‌ شاهد بسیاری‌ جنگ‌ و جدل‌ها و كشتارها نبوده‌ و فقط‌ دستی‌ از دور بر آتش‌ داشته‌ و بیشتر از گرمای‌ آن‌ برخوردار شده‌ تا سوزندگی‌ آن‌. به‌ علاوه‌ همه‌ تاكید نویسنده‌ از قول‌ راوی‌ داستان‌ این‌ است‌ كه‌ این‌ كشور فقط‌ كشور خون‌ و خونریزی‌ نیست‌، بلكه‌ انسان‌های‌ پاك‌ نهاد و عاشق‌ هم‌ در آن‌ هستند و بادبادك‌ را نماد عشق‌ و برادری‌ و صلح‌ و دوستی‌ گرفته‌ و در جست‌ وجوی‌ نیمه‌ گمشده‌ خود به‌ اصل‌ باز می‌گردد و در آنجا خود را می‌یابد و از سنگینی‌ بار وجدان‌ و احساس‌ گناه‌ خود می‌كاهد. همین‌ جنبه‌ انسانی‌ داستان‌ مفتونم‌ كرد. وانگهی‌، نویسنده‌ كه‌ از دوران‌ كودكی‌ با فیلم‌های‌ هندی‌ آشنا است‌، هوشیارانه‌ می‌گوید كه‌ زندگی‌ فیلم‌ هندی‌ نیست‌ تا همه‌ چیز را به‌ خیر و خوشی‌ به‌ پایان‌ برسانیم‌ و... (صفحه‌ ۱۴۰ آخر فصل‌ نه) آیا هیچ‌ زندگی‌ هست‌ كه‌ پایان‌ خوش‌ داشته‌ باشد؟ (صفحه‌ ۴۳۹ فصل‌ بیست‌ و پنج).
اكنون‌ بخشی‌ كوتاه‌ از پایان‌ فصل‌ نهم‌ «بادبادك‌ باز» را می‌خوانیم‌:
«قطره‌های‌ لغزنده‌ باران‌ روی‌ پنجره‌ام‌ راه‌ می‌كشید. بابا را دیدم‌ كه‌ در صندوق‌ عقب‌ را محكم‌ بست‌. در عرض‌ همین‌ مدت‌ خیس‌ شد و رفت‌ كه‌ پشت‌ فرمان‌ بنشیند. اما از شیشه‌ عقب‌ سر را به‌ درون‌ برد و چیزی‌ به‌ علی‌ در صندلی‌ عقب‌ گفت‌، شاید آخرین‌ تیر تركش‌ برای‌ منصرف‌ كردنش‌. مدتی‌ همین‌ جور حرف‌ زدند. بابا خیس‌ و تلیس‌ همچنان‌ خم‌ شده‌ بود و یك‌ دستش‌ روی‌ سقف‌ ماشین‌ بود. اما وقتی‌ قد راست‌ كرد، از شانه‌های‌ افتاده‌اش‌ فهمیدم‌ آن‌ زندگی‌ كه‌ از زمان‌ تولد می‌شناختم‌ برای‌ همیشه‌ رخت‌ بر بسته‌ است‌. بابا آهسته‌ به‌ درون‌ لغزید. چراغ‌های‌ جلو روشن‌ شد و با دو لوله‌ دراز قیفی‌ باران‌ را برید.
اگر این‌ یكی‌ از فیلم‌های‌ هندی‌ بود كه‌ من‌ و حسن‌ مرتب‌ می‌دیدیم‌، اینجا صحنه‌یی‌ بود كه‌ باید می‌دویدم‌ بیرون‌ و پاهای‌ برهنه‌ام‌ در آب‌ باران‌ شلپ‌ شلپ‌ می‌كرد. باید دنبال‌ ماشین‌ می‌دویدم‌ و داد می‌زدم‌ كه‌ بایستد. حسن‌ را از صندلی‌ عقب‌ بیرون‌ می‌كشیدم‌ و می‌گفتم‌ پشیمانم‌، خیلی‌ پیشمانم‌ و اشكهایم‌ با آب‌ باران‌ قاطی‌ می‌شد. بعد توی‌ باران‌ می‌ایستادیم‌ و یكدیگر را بغل‌ می‌كردیم‌. اما این‌ فیلم‌ هندی‌ نبود. البته‌ كه‌ پشیمان‌ بودم‌، اما نه‌ گریه‌ كردم‌ و نه‌ دنبال‌ ماشین‌ دویدم‌. ماشین‌ بابا را تماشا كردم‌ كه‌ از جدول‌ دور شد و كسی‌ را با خود برد كه‌ اولین‌ كلمه‌یی‌ كه‌ به‌ زبان‌ آورد نام‌ من‌ بود. در آخرین‌ نگاه‌ از پشت‌ پنجره‌ تار، حسن‌ را لحظه‌یی‌ دیدم‌ كه‌ در صندلی‌ عقب‌ كز كرده‌ است‌. بابا در كنج‌ خیابان‌ به‌ چپ‌ پیچید، همان‌ خیابانی‌ كه‌ بارها در آن‌ تیله‌بازی‌ كرده‌ بودیم‌.
قدم‌ به‌ عقب‌ گذاشتم‌ و تنها چیزی‌ كه‌ از پشت‌ پنجره‌ دیدم‌، باران‌ بود كه‌ به‌ نقره‌ مذاب‌ می‌مانست‌.»
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید