سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا


بی تو مهتاب‌شبی باز از آن کوچه گذشتم


بی تو مهتاب‌شبی باز از آن کوچه گذشتم
بی تو مهتاب‌شبی باز از آن کوچه گذشتم
خیال می‌کنم، راهی جز این برای من و شاید شما نمانده، اگر شما هم مثل من، حالا، روزی همین دیروز مثلاً، بیدار شده باشید و سوت‌زنان، سوت زنان؟ می‌توانید سوت بزنید؟ دندان‌های مصنوعی شما مانع سوت‌زدنتان نمی‌شود؟ من که اول حرف‌ها گفتم: برای من و شما شاید، همان خیال کذایی، همان چیز، یا تنها چیز مانده؟ را به کار انداختم و خیال کردم شما هم مثل من هستید و من مثل شما، آب و گودال که هم را یافته‌ایم بی‌واسطه، این یعنی مثل هم هستیم.
پس خیال می‌کنیم می‌توانیم به جای سوت‌زدن، آوازی را زیر لب زمزمه کنیم. آوازی از هم‌دوره‌های خودمان، یکی‌مان می‌تواند: «می‌دونم سنگه دلت» سوسن را زمزمه کند، بله، می‌دانم چند وقت پیش مرد. یکی‌مان می‌تواند «بوی جوی مولیان» را بخواند. نه، نمی‌شود، دوصدایی است، مرضیه و کی آن را خوانده؟ پس بگذریم از دوصدایی‌ها. پیشنهاد می‌کنم «رختخواب مرا مستانه بنداز / تو پیچ‌پیچ ره میخانه بنداز» را بخوانید، خواننده‌اش؟ داریوش رفیعی ــ که همین یک‌لحظه پیش داشتید از خودتان می‌پرسیدید، چرا؟ چرا این‌قدر زود جوانمرگ شد؟ عزیزم بلای هنرمندان جهان سوم، آن‌هم جهان سوم شرقی، بله گفتن ندارد، اعتیاد مضره‌ی شرقی‌هاست، هنوز هستند پیرمردانی که واقعاً جنگ تریاک را به یاد دارند، چون دستشان را از دست داده‌اند، یک پای آن‌ها کوتاه شده، چشم‌شان کور شده، خب بله، شاید کوری، کار هجوم حیرت‌آور و عجیب قندشان بوده، اما من و شما که توی ذوق یک پیرمرد نمی‌زنیم که حالا واقعاً نمی‌داند کجایی است؟ گاه فکر می‌کند چینی است، می‌ترسد بخورد به دیواری، تیری و ترک بردارد.
حالا، بهتر است ترانه‌ای از پری زنگنه را زمزمه کنید، باران، بارانه را تا ویگن را هم به یادتان بیاورد. شاید خیلی فرنگی‌مآب باشید و «شارل آزناور» بت جوانی‌اتان بوده باشد. حتماً او هم چند «لاو استوری» دارد، ندارد؟ بروید سراغ الویس پریسلی، قصد تمسخر ندارم رقصش را نادیده بگیرید و به ترانه‌هاش بچسبید. درست مثل زمانی که شاعری عکسی از خودش را فرستاد برای معشوق (که تازه عشقشان گل کرده بود). توی عکس، سیگاری به لب داشت. شاعر پشت عکس نوشت: لطفاً سیگارش را نادیده بگیر. دختر هم جوابش داد: خودت را نادیده می‌گیرم و می‌خواهم سر به تنت نباشد ـ لابد معشوقه برخلاف بیشتر دخترهای امروزی اهل دود و دم نبود!.
یا می‌توانید ترانه‌ی پرمعنای گردنبند را بخوانید، چه کار دارید به اسم خواننده‌اش؟ مچ گرفتید، یادم نمی‌آید. اما این‌جوری شروع می‌شود: من، من کسی که حتا یک‌نفر را ندارد، من، من، کسی که هیچ‌چیز (از مال دنیا) ندارد.
حالا نفس عمیق بکشید و اگر لازم است، دست به دیوار بروید، مثل من درست مثل من که رفتم جلوی آینه تا صورتم را بتراشم، ناگهان جا خوردم، دیدم: ای وای! من حسابی پیر شده‌ام که؟ خیال کرده‌ام امروز هم مثل دیروز مثلاً می‌روم جلوی آینه و ریشم را می‌زنم خیال باطل! ز هی خیال باطل، این ریش از پر شال گذشته، ریشی است که لااقل سه چهار سال است تراشیده نشده.
حالا می‌بینید فقط خیال مانده برای ما؟ خودم را که حتم دارم. حالاست که خیال می‌کنم از کنار اسکله هفت می‌گذریم، شاد و سرشار و بفهمی نفهمی کمی هم شنگول سرازپا نشناس! بله آبجو که چندان الکل ندارد! حالا را نمی‌گویم عزیز دلم. این‌ها همه‌اش خیال است. من هستم و سعید و نبی و حسین و اکبر و آن یکی، که گاه عقب می‌ماند تا ته سیگارش را پرت کند توی شط؟ چرا نمی‌آید توی نور تا اشتباهش نگیرم مثلاً با احمد؟ کدام احمد؟ سه تا احمد داریم ما ـ یعنی داشتیم، حالا را چندان مطمئن نیستم ـ یعنی اگر از خیال بیایم بیرون از هیچ چیزی اطمینان ندارم و شما مجازید حرف‌هام را نشنیده بگیرید، مگر اینکه مطمئن شوید در عالم خیالم که می‌بینم.
از اسکله‌ی هفت می‌گذریم، از جایی صدای استاد شهیدی می‌آید، هنوز دارد زندگی را می‌خواند، خیلی وقت است که می‌خواند، این هم حلوا حلوایی است که دهن با آن شیرین نمی‌شود. حالا چه کار به اسم همراهانم داری؟ ممکن است قاطی کنم اسم‌ها را پس به خودشان توجه کنیم. یکی می‌گوید: جایزه‌ی نوبل ادبیات را خواهد گرفت. می‌گوید حتم دارم اولین نوبل ادبیات را برای ایران می‌آورم.
یکی می‌گوید ـ «با توجه به آنتونیونی و دسیکا و ادغام این دو معتبر سینما با آلفرد هیچکاک بزرگ و فلینی کبیر، فیلمی خواهد ساخت که لااقل اولین اسکار را بگیرد، البته نه برای بازی‌ها، این‌جا بهترین‌ها چه کسانی هستند؟ بهروز وثوقی؟ گرشا رئوفی؟ ایرج قادری؟ حالا بگو فردین! با این‌ها چه می‌توان کرد؟ مسلم است که نمی‌توانند آل پاچینو بشوند ـ لورنس الویر پیشکش آن‌ها یا مارلون براندو؟ فوق فوقش از مارچلو ماستریانی دعوت می‌کنیم شاید هم از آلن دلون. می گویند توی مجله‌ی فیلم خوانده‌اند گویا جمشید ارجمند ترجمه کرده، نه خدایا انگار پرویز دوایی، حالا هرکس، نوشته آرزو دارد توی یک اثر ناب و کلاسیک جهان‌سومی‌ها بازی کند. پول هم نمی‌گیرد چون این جهان‌سومی‌ها نان ندارند که بخورند. خورد و خوراکم را بدهند کافی است. البته باید تعهد کنند آثار باستانی‌شان را هم نشانم بدهند. تازه یادم نیست، اما می‌دانم دو سه هنرپیشه‌ی قدر دیگر هم این را گفته‌اند.
یکی دیگر می‌گوید: دارم شعر معاصر را از فضاحت رهایی می‌دهم، دارم خون تازه به‌اش تزریق می‌کنم، اما خب تا دو سه سال طول می‌کشد، اما چه باک؟ ما همه خیلی جوانیم، فرصت داریم و خوشبختانه هیچ‌کدام‌مان زن نگرفته تا تلف شود، قرار هم نیست زن بگیریم، عشق آزاد، مقوله‌ی قابل توجه دیگری است.
یکی دیگر می‌خواهد درست توی لشکرآباد یا شلنگ‌آباد، مجسمه‌ای عظیم، یا چیزی مثل برج ایفل بسازد تا نمود جنوب باشد و نماد همه‌ی ما که سمبل جوان و جوانی جنوب هستیم.
حالا، گریه‌ام می‌گیرد که می‌بینم، من، خود من که حالا به نفس‌نفس افتاده‌ام از نوشتن این چند خط، بعد از رد شدن از اسکله هفت می‌گویم ـ «اما من... من دنیا را عوض می‌کنم، کاری می‌کنم که گاو زمین را آرام بگذارد روی شاخ جفتش چنان آرام که ماهی خبر نشود و بعد که می‌فهمد انقلاب شده و زمین کاملاً جا‌به‌جا و حالی به حالی شده، آه از نهادش درمی‌آید».
گریه‌ام می‌گیرد توی همان دنیای خیال که برای من مانده است. اقلاً ۱۵ سالی می‌شود که فقط همین را دارم، از پنجاه که گذشتم، تا حالا. آن یکی، شعر خودش را هم نگفت و سکته کرد و افتاد عاطل و باطل، مثل سنگ، فقط چشم‌هاش حرکت می‌کنند همین.
فیلم‌ساز ما؟ سکته‌اش قلبی بود، راحت شد. آن که می‌خواست برج امل و عمل را بسازد ـ نامش را همین گذاشته بود ـ رفت پاریس، لندن، بیافرا، دوشنبه، راستش را نمی‌دانم. آن یکی که به نوبل فکر می‌کرد خودش را کشت و یکی دیگر؟ تاجر شد و حالا قسم مهمش به ارواح صادق هدایت و فرخی یزدی است و گاه هم بلند و با تأثر می‌گوید به روح شهید شعر، لورکای بزرگ قسم. از اکبر نگفتم که گرد او را برد و هنوز دارد می‌بردش. من؟ بله من، غیر از دنیای خیال هیچ هیچ، موج انفجار مرا گرفت، حالا سرنوشت است دیگر!بیشتر وقت‌ها خیال می‌کنم باید بدوم تا اسکله‌ی هفت، تا بوارده و احمدآباد، تا... اما کله‌پا می‌شوم و از خیالات باطل پرت می‌شوم بیرون.
حالا صدای ظریف دختر جوان آپارتمان دست چپی می‌آید که می‌خواند:
«بی تو مهتاب‌شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه‌سر چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم...»
عجب خیال لجه‌ای؟ ول‌کن نیست، فریدون مشیری وقتی همین کوچه را گفت، هنوز جوان بود، هنوز چشم‌های سبزش وقت خندیدن، مثل زمرد می‌افتاد به درخشیدن. حالا اما مدتی است که مرده است شاعر.
صدای دخترک همسایه، بلندتر و واضح‌تر می‌شود و چشم‌های مرا خیس می‌کند و رعشه می‌اندازد به جهانی که در آنم:
«یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم»
و صدایی پنهان و ویرانگر، نیشتر می‌زند به پرده‌های گوش من و خنجر زهری به جواب فرود می‌آید:
«دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ ز بهر هیچ، بر هیچ مپیچ»

محمد ایوبی
منبع : پایگاه ادبی، هنری خزه


همچنین مشاهده کنید