سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


ما صید لاغریم


ما صید لاغریم
گاه روبه روی آدم های بزرگ قرار گرفتن هراس انگیز است، دست ها عرق می كند و صدا می لرزد. این بار روبه روی كسی قرار می گیرم كه شناخته شده تر از آن است كه نیازی به معرفی داشته باشد. ولی این گفت وگو با او در فضا و موضوع متفاوتی انجام می شود؛ مسعود بهنود روزنامه نگار و قصه نویس، كه این بار به سراغ قصه هایش رفته ایم. با آنكه روبه روی او نبودم همچنان آن اضطراب را حس می كردم و او را با همان پیپ روبه روی خود مجسم می كنم كه پكی می زند و پاسخ می دهد و در شبكه ای جهانی او را می جویم و پرسش هایم را نه یك به یك، بلكه به صورت جمعی برایش در فضا رها می كنم.
بهنود در معرفی خود چنین نوشته است:
«من در ۲۸مرداد سال ۲۵ زاده شده ام ولی در پاسپورتم ثبت است ۲۷ جولای ۱۹۴۷ حالا فرقی هم نمی كند. از زمانی كه چهارده ساله بودم به كار در مطبوعات پرداختم و بعد این شد زندگیم و بعدها در رادیو و تلویزیون هم آموخته شدم تا زمانی كه تاریخ معاصر [از بخت خوش] و تحلیل سیاسی [از بخت بد] شد كار اصلی ام.
حاصل چهل سال زندگی حرفه ایم سیزده كتاب است: از سیدضیا تا بختیار، ۲۷۵ روز بازرگان، حروف [دو حرف و حرف دیگر]، این سه زن، از دل گریخته ها، ضدیاد، امینه، ما می مانیم، گلوله بد است، شاید حرف آخر، در بند اما سبز و پس از یازده سپتامبر. نمی دانم چه تعداد سناریو و نمایشنامه، حدود هزار گزارش، از قرار حدود دویست برنامه رادیویی تهیه كرده ام و حدود صد برنامه تلویزیونی و چهل فیلم مستند تلویزیونی هم ساخته ام. دو فرزند دارم: بامداد دخترم و نیما پسرم.»
□□□
● در حقیقت در آثارتان داستان را دستمایه تاریخ قرار می دهید نه تاریخ را دستمایه داستان، بنابراین در كارهایی مثل امینه یا خانوم شاید از منظر تصاویر یا شخصیت پردازی مشكلی نداشته باشید (آن هم به دلیل اینكه خانوم نماد بیرونی ندارد و امینه به دلیل دور بودن از ذهن كنونی ما) اما در این «سه زن» به خاطر معاصر بودن وقایع و حقیقی بودن شخصیت ها (از منظر منابع در دسترس و خاطرات و شنیده های ما) چقدر به وقایع وفادار مانده اید؟ و تا چه حد از پس ذهنتان داستان سرایی كرده اید؟
این سه زن، تاریخ است و قصه نیست. آن چه ممكن است بعضی را به غلط اندازد، لحنی است كه برای روایت تاریخ انتخاب می كنم. نوعی نقالی است. نقل است، در این نوع كار گاهی جزئیات ثبت نشده نقل می شود. نویسنده حداكثر سعی خود را دارد كه نقل جزئیات با اصل برابر شود و اگر ممكن نبود، غلط نباشد چنان كه اصل را قربانی كند.
اما در مورد امینه و خانوم، اینها قصه اند. به قصه باورشان باید كرد. منتها هیچ قصه ای در عالم نیست كه حظی از واقعیت نداشته باشد. گاه از حقیقت به واقع نزدیك تر است قصه. وقتی زمان قصه ماضی است، طبعاً تاریخ بسترش می شود. در این جا نویسنده سراغ متون می رود تا بازسازی در فضای واقعی صورت گرفته باشد. همان كاری كه من هم كرده ام. پس در خانوم و امینه تخیل است كه تاریخ را صدا می كند. اما در این سه زن، تاریخ است كه گاهی، آن هم در جزئیات كم اهمیت، مثل صحنه سازی ها به تخیل مجالی می دهد.
● اصولاً چنین داستان های تاریخی چه ویژگی هایی دارد؟ به عنوان مثال آقای جولایی هم داستان هایی با پس زمینه تاریخی می نویسند اما به گونه ای متفاوت از كار شما، یعنی كاملاً داستان است و شاید نمادهای بیرونی هم داشته باشد. اما به خاطر دارم كه شما می گفتید در این شیوه كار شما، حداقل خواننده با تاریخ آشنا و نزدیك می شود. لطفاً بفرمایید داستان های تاریخی برای جذب مخاطب چه ویژگی های عمومی را باید دارا باشد؟
نسخه و قراری نیست. از یك نظر همه داستان ها تاریخی هستند، مگر داستان های تخیلی آینده بین مانند ژول ورن و برادبری، وگرنه كدام داستان است كه بر بستر تاریخی حركت نكرده باشد. مثال بزنم كسی تاكنون قصه رازهای سرزمین من دكتر براهنی را داستان تاریخی نگفته است اما دكتر برای نوشتن این قصه مدت ها در اسناد حضور مستشاران آمریكایی در ایران و مسائل نظامی آنها غور می كرد. من هنگام نوشتن قصه تاریخی چون كه كارم تاریخ است و تاریخ معاصر را در ذهن دارم كمتر به كتاب مراجعه می كنم. در ذهن حاضر است اما با این وجود برای «امینه» ده ها و بلكه صدها كتاب و تقریباً هر چه بود درباره صفویه را خواندم. چرا كه در مورد آن دوران كارشناس نیستم. اما قصه های دیگر همه از دوران قاجار و پهلوی است كه درباره شان حضور ذهن دارم.
● در رمان خانوم در واقع شما به بررسی یك دوره وقایع تاریخ معاصر پرداخته اید كه از كودكی خانوم شروع می شود و بعد اتفاقاتی كه برای دخترش می افتد و واقعه ۱۱ سپتامبر و به خاطر استفاده از همه وقایع دوران اخیر تا حدودی داستان شلوغی است. آیا این شلوغی تعمدی بوده؟ در حقیقت شاهد ذهن خود شما در این شرایط بسیار شلوغ بوده است؟ به نظرم این كار متفاوت از امینه و این سه زن است هم از منظر ساختار و هم از نظر محتوا.
درست دیده اید. در «خانوم» صد سال زندگی اجتماعی و سیاسی ما ایرانیان می گذرد و شاید هم جهان. در امینه صد سال عقب تر است. از اواخر قرن هجدم تا آخرهای قرن نوزدهم. این كه سر خط این قصه ها را به روز رسانده ام بیشتر تكنیكی است كه می پسندم و آشناسازی است. ورنه بستر اصلی قصه امینه و خانوم، این دو قرن بزرگ زمین و ایران را پر كرده اند. قصه دیگری در دست دارم كه باز هم سرگذشت زنی است. این هم برش پنجاه ساله ای است از تاریخ ما.
● به نظر شما آیا نویسنده می تواند جدا از ذهنیت شخصی اش وقایع تاریخی را به داستان تبدیل كند؟
نه. كوچك بودم خیلی كوچك. مثل بیشتر آدم ها، شوق قصه را مادربزرگم در جانم ریخت كه موقع خواب برایم لالا نگفت بلكه از حكایت های واقعی و پشت پرده دربار قجر گفت. هنوز نمی توانستم اسم تیمورتاش را تلفظ كنم كه او از آقای سردار معظم برایم گفت. من بزرگ شده امیر معظم باجناق تیمور تاش بودم كه مادر و همسر خودش [مرحوم خانم اقدس خازنی] می گفتند كه خیلی در حركات شبیه به سردار معظم بود و نقاشی معروفی كه هم اینك بر دیوار خانه فرزند امیر معظم است همین را نشان می دهد. من برای سال ها انگار تیمورتاش را دیده بودم. كمی كه زبان باز كردم در جمع بچه ها و بزرگترها _ به ویژه یادم هست در تابستان های ییلاق باغ گل اوشان _ قصه می گفتم و شب های خالی زیر نور چراغ زنبوری را پر می كردم. مادربزرگ و خانم امیر معظم تشویقشان این طور بود كه گاه كه جمع به هیجان می آمدند با لبخندی می گفتند تو كجا بودی مادر. تو كه به دنیا نبودی. یك شب یادم هست كه بین بزرگترها بحث درگرفت كه آنچه می گویم از دربار ناصرالدین شاه درست است یا غلط. اینها را از خودشان دیده بودم. عمه یكی از خواجه های دربار ناصرالدین شاه بود، با هیكلی بزرگ كه روی چارپایه می نشست و انتهای كوچه شیروانی در خیابان نادری منزل داشت. سیگار زهره می كشید. هم او را هم عندلیب السلطنه صیغه سیه چرده ناصرالدین شاه را كه خوش آواز بود و ظهیرالدوله وی را مراقب می كرد، دیده بودم. خیلی بیشتر از دیدن. از آن دو ده ها حكایت دارم. به من مربوط نیست كه در عالم واقع آن هر دو سال ها قبل از تولد من درگذشته بودند.
بگذارید حكایت دیگری برایتان بگویم كه البته درباره قصه نیست بلكه درباره «این سه زن» است كه گفتم قصه تخیلی نیست. روایتی از زندگی واقعی سه زن است. از میان آن سه زن، تنها خانم ایران تیمورتاش را دیده بودم به چشم. با ایشان حرف ها زده بودم. آن دو دیگر را نه. خانم مریم فیروز را بعد از چاپ كتابم كه تازه از زندان به در آمده بود دیدار كردم. دل در دلم نبود. می ترسیدم از ملاقات با كسی كه بیوگرافی اش را نوشته بودم. آمد. لباس سیاه رنگی پوشیده بود. همان بود كه نوشته بودم. هیچ شباهتی به عكس هایش نداشت شاهزاده خانم. از كجایش چنین می شناختم. نشست و نگاهی به من كرد و اولین جمله ای كه گفت این بود «ذلیل مرده سن و سالی هم نداری، اینها را از كجا می دانستی» بعد شروع كرد به ایراد گرفتن. اولین ایرادش این بود كه «نمی بخشمت كه نام مرا همراه با آن [...] آوردی. هنوز كینه داشت از اشرف پهلوی. شاهزاده خانم، دختر فرمانفرما بود. درست دیده بودم هیچ از كمونیسم نمی دانست. برایش گفتم كه دكتر قاسم غنی آخرین باری كه او را دید و با عصبانیت از وی جدا شد، چه گفته بود در منزل تجریش مریم خانم. چشمانش برق زد. گفتم وقتی دكتر غنی این را می گفت روی همان قالی بزرگی ایستاده بود كه خودش سفارش داد برای شما در مشهد بافتند و گوشه اش نوشته شده بود به فرمایش فرمانفرما. گفت خدا تو را بكشد و شروع كرد به ایراد گرفتن. مثلاً گفت آن روز كه برادرم و سپهبد زاهدی را در خیابان دیدم و آن حرف را زد و آن متلك را گفتم «... آخه مرد نمی بینم» و تیمسار فیروز رنگش پرید، در خیابان كاخ نبود بلكه در امیریه آنها سرازیر می آمدند و من سربالا می رفتم. جدا كه می شدیم نسخه ای از كتاب [این سه زن] را در آوردم و به خانم فیروز گفتم معمول این است كه من باید كتاب را هدیه بدهم. اما حالا شما این را به من هدیه بدهید. گفت یعنی چی. گفتم هیچی این را امضا كنید برایم. گفت می خواهی از من سند بگیری. گفتم بله درست است. قلم را گرفت و با دستی كه دیگر می لرزید پشتش نوشت «به پسر عزیزم كه آنقدر شجاع است كه از من هم نترسید.» زیرش امضا كرد مریم فیروز فرمانفرمائیان. خودش بود. همان بود كه شناخته و نوشته بودم. سی سال غربت در ممالك كمونیستی اندكی از دز شاهزادگی او كم نكرده بود. چند حكایت هم از این اواخر برایم گفت كه اشك به چشمانم آورد. بماند.● در چنین آثاری، نویسنده تا چه حد وامدار وقایع تاریخی است و تا چه حد مجاز به داستان سرایی و پرداخت شخصی است؟ چون در این داستان ها خواننده علاوه بر خواندن داستان، تاریخ را مطالعه می كند.
دایی ام، دومین مشوق و رهنمای من در قصه نویسی و همه چیز دیگر، غروب ها می رفت و می نشست در قهوه خانه ای. من خیلی كوچك بودم و اجازه رفتن به قهوه خانه نداشتم. اما ساعتی قبل می رفتم و در گوشه ای به انتظار او می ایستادم و از پشت شیشه نگاهش می كردم تا بلند شود و عصازنان بیاید. همیشه چند نفری دورش بودند. ماه رمضان در قهوه خانه نقال می آمد و نقل می گفت. خودم را می بینم كه در سرمای زمستان جمع شده ام پشت در و دارم گوش می كنم به چه اشتیاقی. چند خانم هم كه مانند من اذن دخول نداشتند، همان طور گوش بودند و چه شیرین. اگر اندكی از آن جاذبه و شیرینی را ما در قصه ها و روایت ها تقلید كرده و ساخته باشیم موفقیم. سال ها بعد وقتی كه شاهنامه خواندم و با آن چه نقال در ذهنم ریخته بود مقایسه كردم دانستم چطور با زیركی بدون آنكه به قصه لطمه ای خورده باشد، جا در جا بر آن می افزود. بعدها خودم وقتی در چشمه علی دماوند بچه های به ییلاق آمده را جمع می كردم و داستان فیلم های سینمایی را كه دیده بودم تعریف می كردم گاهی گویی همان تكنیك را به كار می بردم ناخواسته. گاهی از بزرگترها كه فیلم را دیده بودند می شنیدم می گفتند داستان همان بود اما شاخ و برگی داشت كه در فیلم نبود. آیا همین كاری نیست كه هنوز می كنم.
● خود شما در نوشتن چنین داستان هایی چه مطالعات خاصی دارید و تا چه حد تحلیل های شخصی شماست؟ چون اینگونه داستان ها تحلیل وقایع را می طلبد.
این را بگویم كه با همه آنچه گفتم و نشانی دادم وقتی روزنامه نویس شدم جرات قصه نوشتن از قلمم رفته بود. چند تنی شهامتم دادند. اول از همه شاملو بود كه بسیار چیزها از جمله گرافیك روزنامه نویسی را از وی یاد گرفتم... او اول كسی بود اگر خطا نكنم كه روزی در سفری بودیم با یدالله رویایی شاعر. رویایی از شرحی كه گفتم تعریفی كرد. شاملو گفت خب همین را بنویس. اما همین طور كه تعریف می كنیم. نمی خواهد تكنیك رمان بخوانی. نمی خواهد این ادا و اصول ها را در بیاوری. این سخن هنوز در گوشم مانده است. فقط نقل می كنم. انگار دارم رپرتاژی برای مجله ای می نویسم و اصلاً خودم را به تكنیك های كهنه و نو داستان نویسی مربوط نمی كنم. دیگر كسی كه به یادم مانده زنده یاد هوشنگ گلشیری بود. سال های دور در جایی گفته و شاید نوشته بود كه فلانی شاعر چنین و چنانی خواهد شد. در آن زمان هنوزش ندیده بودم همین طور شعرهای گهگاهی ام را خوانده بود. بعدها كه دیدمش این را به یادش آوردم و گفتم دیدی پیش بینی ات درست نیامد و من شاعر نشدم. گفت ولی قصه خواهی نوشت شرط می بندم. گفتم چطور. مقاله ای همان روزها نوشته بودم. خوانده بود. یك مقاله سیاسی. گفت در همین جا هم قصه نوشته ای. این سخن را دقیق تر بعدها دكتر براهنی به من گفت. در آدینه بودیم و مقاله ای باز سیاسی نوشته بودم. شروعش را یادآورم شد و گفت قصه است بی خود خودت را جلو می گیری. قصه ات را بنویس و زمانی كه شروع كردم اولی قصه های كوتاهی بود كه در كتاب «از دل گریخته ها» آمده است. این قصه هایی بود كه سال ها در دلم بود. همه را بارها گفته بودم برای این و آن. همان قصه حبیب تارزن، كه كیومرث پوراحمد دوستش دارد و بارها خواسته فیلمی از آن بسازد كه نشده است. انگار از لحظه تولد در وجودم بوده است. انگار كه از ازل بوده، مطالعه ای نمی خواست. اما شما از تحلیل می گویید. تحلیل تاریخ. آری درست است. بگذارید بگویم كه من اصولاً تاریخ، خود تاریخ را هم اگر دقت كرده باشید از راه آدم ها می شناسم. من آدم ها را دوست دارم، با كجی و راستی هاشان. همان طور كه هستند. من از شرح احوال آدم ها به تاریخ رسیده ام. مثلاً من از شرح احوال دكتر مصدق و قوام و آیت الله كاشانی به سی تیر و بیست و هشت مرداد رسیده ام. نه برعكس. وقایع برایم محمل و بهانه زندگینامه آدم ها هستند. از همین روست كه اگر دنبال تحلیلی بگردید، من هیچ آدمی را بد، بد مطلق ندیده ام و نمی دانم. آدم ها در شرایط مختلف نظر به احوالی كه دارند تصمیم های مختلف می گیرند كه هیچ كدام از سر وابستگی و بد طینتی نیست. برخلاف آنكه فعالان سیاسی تصور می كنند. همه برای همه احوال خود توجیه و دلیل داشته اند. گیرم ما آن توجیه ها و دلایل را، معمولاً سال ها بعد از وقوع، قضاوت های تند می كنیم و به حساب خیانت و بدكاری شان می گذاریم. این گفته دراز دامن است كوتاهش می كنم. من چون آدم میانه رویی هستم. همیشه چنین بوده ام، اینها در قصه هایم هم حضور دارند. اگر دقت كرده باشید آدم های بد همه از ناچاری بد شده اند در قصه های من. وقتی كه علی حاتمی سلطان صاحبقران را می ساخت، اولین برخوردش با تاریخ قاجار بود و همان شد راهش و سرگذشتش. با هم مضمون هر قسمت را كار می كردیم و گفت وگو می كردیم. علی آدم دل رحمی بود. گاهی گریه اش می گرفت از شرح احوال كسی. اگر سریال را دیده باشید. كاری بزرگ كرده است. سه قهرمان دارد قصه اش. ناصرالدین شاه و امیركبیر و میرزا رضا كرمانی [البته هم ملیجك]. انگار نه كه اولی قاتل دومی است و سومی قاتل اولی. هر سه قهرمان او بودند و بیننده سریال برای هر سه آنها گریست. حتی علی برای ناصرالدین شاه هم از زبان ملیجك گریه كرد. چنین است و هیچ جا هم از تاریخ جدا نشد. تنها تخلفی هنرمندانه كه در آن سناریو كرد این بود كه سه تا ملیجك را كه در سه زمان مختلف می زیستند یكی كرده بودیم یك نفر شده بود. وگرنه بقیه حكایت طابق النعل بالنعل واقعیت تاریخی بود. بعدها علی حاتمی چنان قوی دست شد در تاریخ كه نگاه خودش را پیدا كرد در جاده ابریشم [هزاردستان] كه آن هم ضرورت اجرا چنین خواست. تازه دچار تردیدی جدی بود. نگران بود كه مثل ماجرای ستارخان بر سرش بریزند منتقدان. روزی كتاب گورویدال [آفرینش] را برایش بردم و قبل از آنكه بخواند برایش گفتم نویسنده چه تخلف ها در واقعیت تاریخی كرده است در همزمان نشان دادن زرتشت و سقراط و كنفوسیوس و كوروش. گفتم تو هنرمندی و خلاق. فضای خودت را بساز. این توصیه ای است كه به خودم هم می كنم گاهی. گرچه چندان موفق نیستم مانند علی كه در جاده ابریشم خیلی موفق شد.
● بی طرفی در این سبك داستانی چقدر اهمیت دارد؟
به نظرم بی طرفی فقط و فقط در شغل روزنامه نگاری _ آن هم نه در نوشتن مقاله كه آدمی به هر حال نظری و طرفی دارد _ و در گزارش نویسی است كه لازم است و باید. ورنه در هیچ نوع دیگر از نوشتن نیست كه لازم باشد آدم خودش را بكشد كه بی طرف باشد. گفتم فقط در گزارش روزنامه ای است. این هم چندان غریب است كه همه شاگردان روزنامه نگاری روزها و روزها درش غور می كنند و عرق می ریزند تا بتوانند واقعاً درش بیاورند و گزارششان درست باشد. وقتی از گزارشگر می خواهی موقع گزارش كردن قتل های خیابانی مشهد بی طرف باشد و به سعید حنایی كین نورزد و او را چنان كه هست گزارش كند، و به او می گویی موفقیتت در گرو آن است كه موضوع و قهرمانش را درست و حسابی همان طور كه هست گزارش كنی و از لای كلماتش، كلمات جهت دار و جهت گیری و ارزش گذاری را بیرون می كشی و غلط می گیری، كاری دشوار به گردن روزنامه نگار جوان گذاشته ای. ورنه از این بگذری در عالم واقع بی طرفی معنا ندارد.
● وقایعی را كه خودتان در صحت و سقم شان ابهام دارید حذف می كنید یا با همان ابهام شخصی وارد جهان داستان می كنید تا به همان گونه به خواننده منتقل شود؟
در داستان، همان كه بر قلم می آید درست است، گیرم بر قلم هیچ داستان نویسی جز آنكه می بیند نمی آید. حالا شما می گویید این آیا در عالم واقع هم همان طور بوده كه روایت می شود. پاسخ این است كه نه. نه. اگر بود كه قصه نبود. گزارش بود. به سرنوشت همینگوی و ماركز نگاه كنید. آنها روزنامه نگار بودند. گزارش می نوشتند و مانند هر گزارشگری مجبور به رعایت واقعیت. هر دو آنها، مانند هر روزنامه نگار داستان نویس شده دیگری، روزی و روزگاری خود را از دست این قید خلاص كردند و روایت را چنان كه در دلشان بود نه چنان كه در واقع وجود داشت نوشتند. حتی سارتر در قصه هایش [مثلاً در نمایشنامه گوشه گیران آلتونا] گزارشگری است كه گریبان خود از دست واقعیت خلاص كرده است. اما مگر می توان گفت كه قهرمان او [هر نام كه داشته باشد] غیر از عضوی از خانواده كروپ كس دیگری است كه سارتر در قالب داستان وی دارد لگد خود را به سرمایه داری می زند. منتها او و آلبركامو وفاداران به فلسفه ای هستند كه در وجودشان پرورش یافته و سارتر آن را در قالب كتاب های فلسفی اش هم نوشت. اما دیگران كه من از آن میانم فلسفه ای ندارند جز دوست داشتن انسان ها. از میان آنها كه دوستشان داری یكی را برمی گزینی و چنانش می بینی كه می خواهی. همین.
● با توجه به پایبندی تان به اصل تاریخ كدام یك را می توانیم بگوییم: تاریخ نگاری با قلم مسعود بهنود روزنامه نگار یا مسعود بهنود داستان نویس؟
من خود را تاریخ نگار نمی دانم. بلكه گزارشگر تاریخ بوده ام و هستم. شغلم روزنامه نگاری است و در هیچ پرسشنامه ای خود را جز این معرفی نمی كنم و نمی شناسم. هم از این رو هنگام نوشتن از تاریخ هم باز هم روزنامه نگارم، اگر همكار قبولم كنند.
● چرا زنان را به عنوان شخصیت های اصلی داستانتان انتخاب می كنید؟ به نظر شما زنان در تاریخ چه نقشی دارند؟
من پرورش یافته مهر و ماهم و زندگیم را در بامدادی خلاصه دیدم. نام مادرم مهری است. مادربزرگم ماه سلطان بود و دخترم بامداد است. هرگز با پدرم ربطی چنان نداشتم كه با مهر و ماه داشتم و دارم. زنان برای من موجوداتی از قبیله دیگرند. این ونوسی ها، در دیدگاهم سهم خود از بشریت نگرفته اند. از همین رو است كه هر چه می كنم قهرمان قصه هایم آنها هستند. حتی در قصه حبیب تارزن هم اگر دقت كنی، آن موجود اثیری كه حبیب در خیال و با چشم بسته اش می بیند و برای او ساز می زند اصل ماجرا است. حتی در قصه «عقرب و گل سرخ» این ماشاءالله خان نیست كه ستون روایت است گرچه شیشه زهر در دست اوست. اوست كه با آن لباس سیاه وقتی در توپخانه دارش می زنند شیون از زنان سیاهپوش بلند می شود و جسدش را در یخ می گذارند و به كاشان می برند، این صدراعظم هم نیست كه با دختر كسی كه او را كشت زندگی می یابد، بلكه این راوی است كه در ونكوور نشسته و دارد برای ما می گوید. این خانم صدراعظم است كه درشكه سوار می شود و خودش را به عمارت بادگیر می رساند تا به صدراعظمی به اقتدار وثوق الدوله بگوید جلو اعدام را بگیر، دیدم كه زن ها بر سینه می كوفتند و نفرین می كردند. منتقدی نوشته است كه در این قصه من دارم قرارداد ۱۹۱۹ را بازمی گویم. بگذار چنین باشد اما ستون و الهام بخش قصه آن زن است. آری چنین خلق شده ام.
● به نظر خودتان تیراژ بالای آثارتان جدای از ارزش ادبی چقدر وامدار نام آشنای مسعود بهنود است؟
شاید نامی آشنا شما را یك بار به جایی بكشاند. اما این موقتی است و اگر جذبتان نكند دیگر نمی روید. اگر قصه های مرا خوانده اید به نظرم باید عامل دیگری در كار باشد جز نام آشنای من، البته به قول شما. ورنه: سعدی تو كیستی كه در این حلقه كمند، چندان فتاده اند كه ما صید لاغریم.
نلی محجوب
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید