پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


شبدیز


شبدیز
شاپور، صورتگر زرین دست بارگاه خسرو پرویز، در راه ارمنستان بود. بر سر کوهی بلند، معبدی دید. راهش را کج کرد. چرا که از راه، نیمی باقی مانده بود و شب نزدیک می شد. شاپور به مَرکبش مهمیزی زد و از کوه بالا رفت تا به معبد رسید. میهمان پیری شد. راهب دِیر از شاپور پذیرائی کرد. شاپور به گوشه ای خزید و قلم بدست گرفت. شروع به کشیدن پیکره ای کرد. راهب نزدیکش آمد. خواست باب گفتگو را باز کند. دقت کرد. شاپور محو نگارش نقاشی بود. دستش مانند دست چنگ نواز بر کاغذ بالا و پایین می شد. در نظرش چهره ماهروی شیرین را ستایش می کرد و با دستش چهره نگارین خسرو را تندیس می کرد. او در راه انجام کاری بزرگ بود. رساندن خسرو و شیرین به هم...
راهب معبد از نزدیک شدن پشیمان شد. دست شاپور می رقصید و می نواخت و رنگ می پرداخت. راهب عقب رفت. خلوت شاپور را بهم نزد. ساعتی گذشت.
- ممکن است غذایی برای خوردن به من بدهید؟!
راهب دیر به سمت شاپور برگشت و گفت: برایت غذا آوردم، ولی آنقدر غرق کار نگارگری بودی که خود را راهیاب خلوتت ندیدم.
شاپور گفت: تندیس کردن صورت خوبچهر برای نظاره ماهرو کار سختی است. مشغول این کار بودم. از شیرین و اسبش شبدیز، برای خسرو گفتم و حالا آمده ام که شیرین را به سوی خسرو ببرم...
راهب نانی به دست گرفت و به سوی شاپور دراز کرد. سپس گفت: آه! شیرینِ خوش اندام. شبدیزِ تیزگام. من تولد هر دو را به یاد دارم. در هنگام تولد شیرین در بارگاه مهین بانو بودم و در هنگام تولد شبدیز در غاری نهفته بر دل همین کوه، مادیان را هنگام وضع حمل پاس می دادم.
شاپور مشتاق شد. گفت: بیشتر بگویید! پیر گفت: تو چنین وصف ناقصی از شبدیز برای خسرو گفته ای و او را این گونه مدهوش کرده ای؟ پس حالا وصف شبدیز را بشنو...
هوا دم کرده بود. مادیان در حال موضع حمل بود. پلک چشم چپش می پرید. پیر مرد داخل غار شد و دستی بر یال مادیان کشید. مجسمه مرمرین اسب سیاه بر گوشه غار بود. شاید او هم انتظار می کشید. نفس های مادیان کشدار تر و عمیق شد. به ناگاه نفس بریده ای کشید و سپس با آسودگی چشمانش را بست. پیرمرد به اسب نوزاد نگاه کرد که سعی می کرد روی پایش بایستد. چقدر زیبا بود. شبدیز متولد شده بود.
راهب معبد گفت: آری. در غاری در داخل کوهی که این معبد بر آن قرار دارد اسبی از سنگ مرمر سیاه قرار گرفته است. به یاد دارم که مادیانی از دشت روم به این جانب آمد. خود را به اسب سنگی مالید و بارورشد. شبدیز را حامله شد. شبدیزی که به قدرچهار وجب از دیگر اسبان بلندتر بود و پرقدرت تر. سیاه رنگ بود و چون برق و باد می تاخت. به زودی این اسب را ملاقات خواهی کرد. زمانی که به درگاه مهین بانو برسی و آن شمایل هنرمندانه خسرو را به شیرین بنمایی.
شاپور سکوت کرد. به آتش پاک نگریست و ستایش کرد. پیر به سمت در معبد رفت و خارج شد. شاپور خوابید.
فرهاد ِ کوهکن، پتک می کوبید و بر کوه بیستون چهره خسرو پرویز را سوار بر شبدیز تندیس می کرد. می کوبید و تصنیف عاشقانه می خواند. ضربه هایش را کمی ظریف تر کرد. کار نگارش شبدیز بر کوه بیستون پایان یافت. فرهاد نگاهی به پیکره سنگی شبدیز کرد و با دستش خاک های آنرا کنار زد. سپس به سمت دیگر کوه رفت. پتک بزرگی برداشت و شروع به کوبیدن کرد. کوه می کند و آواز می خواند. خوش داشت فکر کند که شیرین صدای تصنیفهایش را می شنود. خوش داشت فکر کند که خسرو از صدای مهیب ضربه های پُتکش رعشه می گیرد. محکم تر کوبید. بلندتر خواند. وصف باربد را شنیده بود. سعی کرد پیش خود آواز خوانی و بربط نوازی باربد را مجسم کند. از شدت ضربه های پتکش کمی کاست. صدای کوبیدن پتک به صدای چهارنعل اسب شبیه شد. این بار موزون ضربه زد. کوه از ضربه هایش تکان می خورد. نقش سنگی شبدیز بر کوه می لرزید... لرزید و لرزید... جان گرفت... راه افتاد... چهار نعل تاخت... به کنار چشمه ای رسید... شیرین را که سوارش بود پیاده کرد. شیرین جامه کند و به داخل دریاچه رفت. باید برای اولین دیدار با خسرو آماده می شد. شبدیز از دور سوارانی دید. شیهه کشید. شیرین از آب بیرون آمد و موهای بلند سیاهش را به دور بدنش پیچید. خسرو رو برگرداند. شیرین را نشناخت. فقط پیکری سیمگون دید و رفت. شیرین به سمت مداین رهسپار بود. شبدیز تاخت. تیز رو و خوش پرش و خوش خرام. شیرین به قصر مداین رسید. خسرو را نیافت. شبدیز در اسطبل شاه ماند. شیرین به ارمنستان بازگشت...
شبدیز این بار مرکب خسرو شد. یادگاری بود برای خسرو از شیرین. مونس خسرو بود و در فراق شیرین با او همدردی می کرد...
شبدیز قدم زنان رفت. آرام و بی صدا بی آنکه صدای پایش به گوش کسی برسد. آخر نمی بایست بزمِ مرکّب خوانی های باربد و نکیسا را در شب ازدواج خسرو و شیرین با هیچ صدایی خدشه دار کرد. باربد از زبان خسرو غزل می خواند و نکیسا از زبان شیرین سرود می گفت. یکی بربط به دست داشت و دیگری چنگ. شبدیز شاد بود. در کنار گلگون خرامیده بود و از صدای طرب انگیز جشن لذت می برد. بی رمق بود. خوابید.
... خسرو بر پشت شبدیز نشست. مهمیز زد. شبدیز اسب همیشگی نبود. خسرو دل نگران شد. دستور مراقبت داد. به سر کوه بیستون رفت. پیکره شبدیز ترک خورده بود. غمگین شد. به قصر بازگشت. تهدید کرد. فریاد کشید. مرگ شبدیز چقدر تلخ است. باور نکردنیست. خسرو هشدار داد: هر کس خبر مرگ شبدیز را بیاورد گردن زده خواهد شد...
شبدیز مُرد. اسب افسانه ای، جان داد. تنها یک نفر می توانست در سوگ شبدیز خسرو را آرام کند: باربد. مطرب خوش آواز، بربط بدست گرفت و تصنیفی غمگین خواند. وصف شبدیز کرد. خسرو را یارای حرف زدن نبود. یارای گریستن هم نبود. باربد غمگینانه زخمه می زد. خسرو در غم اسب تیز رو و زیبایش شیرین را در آغوش گرفت. بغضش باز شد. آرام گریست...

کتابنامه:
۱- خسرو شیرین - حکیم نظامی گنجوی
۲- قهرمانان خسرو شیرین / لیلی ریاحی - انتشارات امیرکبیر
۳- سمبل ها، جانوران / گرترود هایز - انتشارات مترجم
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی عجایب المخلوقات


همچنین مشاهده کنید