جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


شیطان


شیطان
موجودی موهوم و زشت، شاید شبیه آدم، شاید هم نه... شبیه یک بیگانه فضایی، شاید هم شبیه یک رستگار گناه کرده، شاید هم شبیه زشت رویان افسانه ها... هر چه بود، نشسته بود پشت میزی که در یک سویش صندلی او بود با کلی میکروفون و یک لیوان نوشیدنی (؟) غلیظ و قرمز رنگ، و در آن سویش کلی خبرنگار و عکاس و روزنامه نگار مشتاق برای شنیدن حرف های او... صورتش سیاه بود و چشمانش تیز و براق... این تمام چیزی بود که از زیر کلاه گشادِ شنل سیاه رنگش معلوم بود... و البته برق آتش سیگار... دو پلیس در حالیکه هر کدام اسلحه به دست داشتند مراقب اوضاع بودند. موجود زشت اما بی توجه به آنها چهره خبرنگاران را از نظر می گذراند. در فکر بود که چه بگوید و چگونه آغاز کند. هیچ کس چیزی نپرسید. فقط یک نفر گلویش را خیلی آرام صاف کرد. موجود زشت کمی کلاه گشادش را عقب کشید و جرعه ای از نوشیدنی قرمز و غلیظ خورد. زبانش را بیرون آورد و دور لبش را پاک کرد. ردی از مایع لزج قرمز رنگ روی دندان هایش نشست. گوش ها در انتظار بود... با صدای گرفته و ترسناکش آغاز کرد:
من شیطان هستم!
مردی با موهای نامرتب و کراوات شل و ول جلوی در آسانسور طبقه همکف ایستاده بود. شلوارش خاکی بود و ریش هایش را نتراشیده بود. چمدانش را که سنگین به نظر می رسید از دستی به دست دیگر جا به جا کرد و دوباره دکمه احضار آسانسور را فشار داد. چند لحظه بعد در آسانسور باز شد و مرد داخل شد. دکمه را فشار داد تا به طبقه ۳۴ برود. در آسانسور در طبقه سی و چهارم باز شد و مرد این بار با موهای براق، کت و شلوار اتو کشیده و موهای شانه زده از آسانسور خارج شد. لبخند مرموزی به گوشه لب داشت و چشمان تیزش مستقیم به جلو خیره شده بود. به نزدیک در رسید و زنگ زد. در باز شد و مرد وارد شد. مستقیم به سمت میز منشی رفت و گفت: من با آقای رییس جمهور قرار ملاقات داشتم!
منشی به آرامی پرسید: شما؟!
مرد جواب داد: فرقی نمی کنه... منو لوسیفر(۱) صدا کنید!
صورت منشی به چشمهای تیز و ترسناک مرد دوخته شد و در همان حال دستش به سمت تلفن رفت. گوشی را برداشت و گفت: آقای رییس جمهور!... آقای لوسیفر با شما قرار ملاقات داشتند و الان اینجا هستند...
صدای خفیفی از گوشی شنیده شد و عاقبت منشی گفت: بفرمایید آقای لوسیفر!
مرد لبخندش را بیشتر نمایان کرد و گفت: متشکرم خانم!... اما... از این به بعد... هر موقع منو دیدید ادب و تواضع بیشتری به خرج بدید... در واقع هر چیزی رو که در مورد ادب و نزاکت یاد گرفتید به کار ببرید... من این انتظار رو نه تنها از شما بلکه از شخص رییس جمهور هم دارم!!!...
سپس صورتش را نزدیک صورت منشی برد و گفت: وگرنه من می تونم روح شما رو دفن کنم!!!...
و دهانش را با لبخند تیزی باز کرد و خنده شومی کرد... منشی چشم هایش را بست و لبهایش را به هم فشرد... مرد برگشت و به سمت اطاق رییس جمهور رفت. دو بار در زد و وارد شد. منشی از میان در دید که رییس جمهور از جای خود بلند شد، تعظیم کرد و دست مرد را به گرمی فشرد... مرد همچنان لبخند می زد...
شیطان به صورت خبرنگاران نگاه کرد. پکی به سیگارش زد... دود زرد رنگی بیرون داد و گفت: گفتگوی جالبی بین من و رییس جمهور بود. به هر حال برای هر کس دیدن رییس جمهور از نزدیک یک افتخار محسوب می شه. اما باید بگم که این بار برای اون یک افتخار بود که من رو از نزدیک می دید. اون به من نوشیدنی تعارف کرد اما من رد کردم... می دونید که... من همیشه نوشیدنی مخصوص خودم رو می خورم. خبرنگاران با ترس به نوشیدنی قرمز رنگ نگاه کردند. شیطان لبخندی زد و جرعه ای نوشید... یکی از پلیس ها به ساعتش نگاه کرد...
- آقای لوسیفر باعث افتخار منه که در حضور شما باشم... می دونید... این افتخار نصیب هر کسی نمیشه... لوسیفر از روی صندلی اش بلند شد و به کنار پنجره بزرگ اطاق رییس جمهور رفت. در حالیکه به پایتخت بزرگ نگاه می کرد گفت: کار خوبی کردید که پلیس رو خبر نکردید... هر چند اگه پلیس هم اینجا بود من می تونستم به راحتی از همین پنجره پرواز کنم... با دو تا بال سیاه...
با صدای بلند خندید. رییس جمهور فقط لبخند زد. لوسیفر ادامه داد: و اما داستان مرگ جان اف کندی... گفته بودم که من قاتل جان اف کندی هستم... و حالا به سراغ شما اومدم... قبل از اینکه خواسته هام رو مطرح کنم بذارید جریان قتل کندی رو براتون بگم... داستان خیلی با مزه ایه...
رییس جمهور آب دهانش را قورت داد و به سختی گفت: بفرمایید... خواهش می کنم...
لوسیفر به چمدانش اشاره کرد و گفت: این چمدان همیشه همراه منه... به نظر سنگین می آد. اما برای من از کاه هم سبک تره... می خواین بدونین توش چیه؟!...
رییس جمهور چیزی نگفت. فقط به چمدان خیره شد. لوسیفر چمدان را روی میز گذاشت. آنرا به طرف رییس جمهور برگرداند و در چمدان را باز کرد. رییس جمهور به داخل چمدان خیره شد. پوکه های فشنگ مصرف شده... یک ردیف قطار فشنگ، یک شات گان، یک ریولور، چند تا اسلحه کمری، چند تایی هم سلاح سرد...
لوسیفر گفت: همه اینها برای کشتن یک رییس جمهور کافیه نه؟...
- تو داری منو تهدید می کنی... نمی دونی اگه من رو بکشی من هم مثل کندی در تاریخ جاودان خواهم شد... من رییس جمهور محبوبی هستم!
لوسیفر با صدای بلند خندید. ریولور را با دست چپ برداشت و گفت: پس حق انتخاب با شماست. جاودانی در تاریخ یا زندگی آرام در کنار خانواده تا پایان عمر؟...
رییس جمهور با دستمال عرق صورتش را پاک کرد و گفت: می خواستید داستان کشته شدن کندی رو به من بگید...
- داستان رو حتماً خودتون می دونید. فقط باید بگم کسی که ماشه رو فشار داد من بودم. در حال پرواز، فشار دادن ماشه ریولور برای من کار خیلی راحتیه... من تا حالا خیلی ها رو این طوری کشتم!... خیلی از کشته شدن کندی نگذشته بود که من جان لنون رو به قتل رسوندم... آه کندی بیچاره!! تیر توی گردنش جا گرفت. من اومدم به میان جمعیت. فریاد زدم... آهااااای ... کندی رو کی کشت؟... ما کشتیم!... همه ما... مردم گریه کردند... یادتونه؟
رییس جمهور به سختی گفت: بله.
- خب حالا انتخاب کنید!... زندگی یا مرگ؟...
رییس جمهور به عکس همسر و فرزندش روی میز نگاه کرد و گفت: خواسته های شما چیه آقای لوسیفر؟...
لوسیفر جلو آمد. دستش را روی میز گذاشت و صورتش را نزدیک صورت رییس جمهور آورد.
با لبخند گفت: کندی هم مثل شما مرد معقولی بود... البته شاید در نظر اول این طور به نظر می رسید...
سپس کاغذی از جیبش بیرون آورد و به دست رییس جمهور داد. به سمت صندلی برگشت نشست. سیگاری روشن کرد و از پنجره بزرگ به تماشای پایتخت مشغول شد...
عجب دردسری... بهترین موقع برای کشتنش همین موقع است... هفت تیر من توی کشوی میزم همیشه آماده است!...
رییس جمهور با لکنت گفت: چشمهام خیلی کم سو شده.. باید عینک بزنم...
و دستش را به سمت کشوی میز برد. لوسیفر لبخند زد. ریسس جمهور به سرعت اسلحه را بیرون کشید و به مغر لوسیفر شلیک کرد. لوسیفر سرش را با دست گرفت. از جایش بلند شد. جیغ کشید. شات گان را به دست گرفت و رییس جمهور را زیر رگبار گلوله گرفت. سپس به سمت پنجره بزرگ اطاق رفت و با آرنج شیشه را شکست و پرواز کنان با دو بال سیاهش از دفتر ریاست جمهوری فرار کرد...
جسد رییس جمهور کف اطاق افتاده بود.
شیطان گفت: آدم احمقی بود. احمق مثل همه شما...
خبرنگاری پرسید: از رییس جمهور چی خواسته بودید؟...
شیطان گفت: هیچ چیز... فقط کمی همدردی... اما اون حتی کاغذ من رو هم نخوند... بلکه فقط به این فکر کرد که با اون هفت تیر مسخره اش منو بکشه... من دلم می خواست یکشنبه ها با رییس جمهور قهوه بخورم... نه تنها با اون رییس جمهور احمق.. بلکه من... کنار مسیح می نشستم... اما اون همیشه غمگین بود... شاید هر موقع من پیشش بودم این طور وانمود می کرد... کنار موسی می نشستم ... اون فقط عادت داشت به دور دست خیره بشه و به عصاش تکیه کنه... انگار اصلاً منو نمی دید... کنار گوته و لامارتین می نشستم... اما اونها به حرف من گوش نمی دادند... منو طرد می کردند...
خبرنگار دیگری گفت: کسی به حرف های شما گوش نداد؟
- چرا... ماکیاولی دوست خوب من بود... من بارها با صدام حسین نهار خوردم و بارها بازوهای مایک تایسون رو وسط مسابقات بوکس مالش دادم... بارها شده که من و مرلین منسون بنشینیم و ساعت ها گپ بزنیم.. من توی نوشتن ترانه هاش کمکش می کردم... اما اینها برای من کافی نبود... من دوستی مثل بتهوون می خواستم... دوستی مثل حافظ... دوستی مثل داوینچی...
خبرنگاری سوال کرد: حالا چه می کنید؟... هنوز هم به دنبال دوست می گردید؟...
شیطان مظلومانه گفت: دوست؟... خب البته!
خبرنگار دیگری گفت: ولی شما که دستگیر شدید!
شیطان لحن صدایش را عوض کرد و گفت: پس واقعاً فکر کردید که من اسیر دست شمام!... باید برای شما احمق ها بگم که این یک جلسه توجیهی- آموزشی بود!... فقط برای اینکه کمی منو بیشتر بشناسید!!... و فکر می کنم که دیگه کم کم داره وقت رفتن می رسه...
یکی از پلیس ها اسلحه را به سمت شیطان گرفت و دیگری دستش را به سمت باتوم برد. شیطان ولی با صدای بلند خندید... صورتش برافروخته شد... صدای خنده اش به جیغ کشیدن شبیه شد و ناگهان همچون آتش زبانه کشید و ناپدید شد...
سیگارش هنوز بر لبه جاسیگاری می سوخت و نوشیدنی لزج سرخ رنگش هنوز روی میز بود...

(۱) Lucifer در زبان انگلیسی به معنی شیطان است.
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی عجایب المخلوقات


همچنین مشاهده کنید